سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«هزار خورشید تابان» رمانی است از خالد حسینی. مریم و لیلا شخصیت‏های اصلی داستان‏اند. مریم دو بار در زندگی نوشت میم راء یاء میم.

اولین بار تنها پانزده سال داشت. شاید داشت پای حرام‏زاده بودنش امضا می‏گذاشت. شاید زیاد اهمیتی نداشت دارد با کسی ازدواج می‏کند که دست‏کم بیست سال از خودش بزرگ‏تر است. اما از این فکر نمی‏توانست فرار کند که این جلیل همان جلیل چند روز پیش نیست. این جلیل همان نیست که هر هفته می‏آمد پیش مریم؛ توی آن بیشه؛ توی آن کلبه‏ای که دور از هرات بود و حتا از ده‏مزنگ هم فاصله داشت. این جلیل همان نبود که مریم یک هفته‏ی تمام در انتظار آمدنش می‏سوخت.

مریم داشت ازدواج می‏کرد؛ با رشید. مردی اهل کابل. مریم تازه دیروز فهمیده بود باید با رشید ازدواج کند. و امروز با رشید راهی کابل شد. و این یعنی این‏که جلیل که 15 سال مریم را دور از خودش نگاه داشته بود، امروز هم داشت او را آن قدر از خودش دور می‏کرد که هیچ‏گاه نبیندش.

مریم آن شبی را به یاد می‏آورد که روزش پس از ساعت‏ها نشستن به انتظار جلیل، برای اولین بار راه افتاده بود به سمت هرات؛ آن شبی که پشت در خانه‏ی جلیل خوابید اما جلیل توی خانه بود و در را برایش باز نکرد. آن روزی که مریم خودش را به خاطر رنگ روسری‏اش که به لباسش نمی‏آمد سرزنش می‏کرد؛ اما جلیل تنها یک لحظه از طبقه‏ی دوم خانه مریم را نگاه کرد.

رشید مهربان بود؛ دلسوز هم بود. اما مهربانی و دل‏سوزی و لبخندهایش تاب نیاورد؛ شاید وقتی مطمئن شد مریم نمی‏تواند پسری به زندگی‏اش بدهد. ادامه

نوشته شده در  پنج شنبه 87/2/12ساعت  12:42 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

رسیده بودیم پادگان دژ. معراج‌الشهدا را رها کرده بودیم و رفته بودیم آن‌جا؛ دست‌کم برای استراحت. ساعت یازده و نیم بود که رسیدیم. پارسال نرفته بودیم آن‏جا. یادش به خیر. پارسال ساعت دو بعد از نصف شب بود که رسیدیم به مسجدی توی خرمشهر.

ورودی پادگان دژ زیبا بود؛ شاید به خاطر آن سربندها و پلاک‌هایی که از سقف ورودی آویزان بود؛ از اتوبوس که پیاده شدیم و چند قدمی به سمت ورودی پادگان آمدم، چهره‌ی آشنایی دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. به یاد آن چند تابستان گرم و شرجی‌ای افتادم که شش روز هفته را در لامرد می‌گذراندم.

سلام و احوال‌پرسی و روبوسی کردیم. اتفاقاتی که توی معراج‌الشهدا افتاده بود تا حدودی بی‌حوصله‌ام کرده بود اما دیدن او آن اندازه خوش‌حال کننده بود که دست‌کم تا یکی دو ساعت فراموش کنم. او باید همان جا می‌ایستاد و دوستان را راهنمایی می‌کرد به محل اسکان. رفتیم آن‌جا. جای خوبی بود. فاصله‌ی خوابگاه تا دستشویی هم زیاد نبود؛ از قم که راه افتاده بودیم حواس‌مان بود که چند سه‌راهی با خودمان بیاوریم که بچه‌ها درمانده‌ی شارژ کردن همراه‌های‌شان نشوند؛ اما برای‌مان جالب بود که یک تخته آن‌جا بود که -دست کم- سی پریز رویش داشت و خیال همه را راحت کرد.

بعضی رفتند حمام. بعضی هم دستشویی رفته بودند و بعضی استراحت می‌کردند؛ بالاخره تا رسیدن شام باید کاری می‌کردیم! حامد و مظاهر رفته بودند حمام. به من گفتند برای‌شان شام نگه دارم؛ من هم قبول کردم. شام که آمد یادم بود باید شام برای‌شان نگه دارم؛‌ اما نتوانستم این کار را بکنم. راستش را بخواهید کار سختی بود کنار گذاشتن غذا؛ دست‌کم برای من. نمی‌دانم؛ به هر حال نتوانستم این کار را بکنم. گرچه وقتی برگشتند شام خوردند و غیره!

قرار بود صبح برویم صبح‌گاه؛ و رفتیم البته. البته تا برسیم آن‌جا یکی دو دقیقه راه بود. گفته بودند وسایل همین جا می‌ماند؛ بنابراین نیازی به جمع کردن‌شان نبود. با یک بشین پاشو و بازی‌هایی از این قبیل رفتیم به سمت میدان صبح‌گاه. میدان صبح‌گاه یک جایگاه بزرگ داشت به عرض حدود 15 متر و ارتفاع نزدیک به 6 متر. ورزش کردیم؛ با مربی‌گری استاد اعظم سید جواد حسینی. ورزش خوبی بود؛ و البته لازم. تمام که شد به صف شدیم و منتظر سخنرانی ماندیم؛ اول قرآن خواندند؛ تا جایی که یادم است یک فرمانده صحبت‌های عزت‌مندانه و آرمان‌گرایانه‌ای کرد و همه را به فیض رساند. بعد از آن نوبت دوست عزیز و هم‌شهری ما شد! حوصله خواندن ادامه‌اش را دارید؟

نوشته شده در  سه شنبه 87/2/3ساعت  2:43 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

یک ساعت خواب آرام، شده بود آرزوی محال. وقتی گفت «سوار قطار که بشوی می توانی راحت بخوابی»، گفتم «اشتباه نکنید». گرچه کار خاصی برای اردو نکرده بودم و زحمت ارزش‏مندی نکشیده بودم؛ اما همان یک کاری هم که قرار بود انجام بدهم، به اندازه‏ی کافی خسته‏ام کرده بود؛ البته به اضافه‏ی چند کار دیگر که ربطی به اردو نداشتند و باید انجام می‏شد.

کارم را خیلی دیر تمام کردم؛ خیلی دیر. گرچه تقصیری نداشتم و نوشتن آن همه متن؛ آن هم از نوع توصیفی، نیاز به مطالعه و تمرکز فراوان داشت. به هر حال تا پیش از ظهر روز حرکت همه‏ی کارها تمام شده بود؛ جز این‏که کتاب‏هایی که کمیته‏ی فرهنگی برای هدیه دادن به شرکت کنندگان در اردو سفارش داده بود، به دست‏مان نرسیده بود؛ آن هم به خاطر دیر جنبیدن انتشارات سوره مهر. به هر حال رفتیم سازمان ملی جوانان قم. و آن‏جا منتظر شدیم تا آن‏هایی که قرار بود بیایند قم، آمدند و آن‏جا جمع شدند. قرار بود سوار اتوبوس شویم و برویم ایستگاه قطار. ادامه مطلب...

نوشته شده در  یکشنبه 87/1/25ساعت  6:5 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

روزهای اول آبان سال پیش بود که این‏ها را نوشتم. خواندن رمان «بر باد رفته» اثر مارگارت میچل، پنج ماه طول کشید. خودتان حساب کنید چند بار رفتم کتاب‏خانه و تمدید کردم؛ چند بار حس کردم اهل خواندن و تمام کردنش نیستم؛‏ اما دوستش داشتم. با شخصیت‏های داستان خو گرفته بودم و برایم مهم بود یک لحظه‏ی بعد چه اتفاقی می‏افتد یا مثلا «اسکارلت» چه فکری به سرش می‏افتد.

«اسکارلت اوهارا» شخصیت اصلی داستان بر باد رفته است. پیش از آن‏که بر باد رفته را بخوانم و حتا پس از شروع خواندن آن، چند جا خواندم که بر باد رفته، درباره‏ی تاریخ برده‏داری و مبارزات ضدبرده‏داری در آمریکاست؛ اما با خواندن این رمان به هیچ‏وجه این‏چنین نتیجه‏ای نگرفتم. اسکارلت همیشه با وجدان خودش در حال مبارزه بود. اسکارلت همیشه دلش می‏خواست مثل مادرش باشد که به همه کمک می‏کرد و محبت خود را از هیچ کسی دریغ نمی‏کرد و در عین حال بخش مهمی از مدیریت مزرعه‏ی بزرگ «تارا» را انجام می‏داد. اسکارلت همیشه مادرش را به خاطر داشت که بوی بهار نارنج می‏داد و با همه مهربان بود؛ گرچه می‏دانست به پدرش بیش‏تر شبیه است و خون ایرلندی پدرش در او بیش‏تر جریان دارد.

در اوایل داستان، فضایی آکنده از خوش‏بختی و شادی تصویر می‏شود که بیش‏تر روزهای اسکارلت و همسایه‏ها و خویشاوندان او در مهمانی‏های بزرگ به خوش‏گذرانی و رقص و آشنایی و هم‏نشینی با جوانان می‏گذشت. صفحه‏های ابتدایی رمان 1200 صفحه‏ای بر باد رفته شاهد عشق اسکارلت به اشلی است؛ اسکارلت با امید به به دست آوردن اشلی در مهمانی مجلل اعلام نامزدی اشلی و ملانی شرکت می‏کند اما وقتی هیچ توفیقی نمی‏یابد، در همان مهمانی به چارلز برادر ملانی قول ازدواج می‏دهد. همه روزهای رویایی اسکارلت در کم‏تر از سه ماه به سیاهی تبدیل می‏شود و کشته شدن چارلز جوان سیاه‏پوشش می‏کند. جنگ روز به روز شدت می‏گیرد و روز به روز ایالت‏های جنوبی امریکا بیش‏تر در دام قحطی و گرسنگی فرو می‏رود اما اسکارلت هم‏چنان در روزهای خوش گذشته سیر می‏کند.

اسکارلت اوهارا را می‏توان نماد مبارزه با قوانین سخت و شکننده‏ی عرفی جنوب امریکا دانست؛ چرا که او هیچ فرصتی را برای رها شدن از قانون‏های -دست‏کم برای او- بی‏رحمانه جامعه از دست نداد. لباس سیاه عزا را که باید یک سال می‏پوشید خیلی زودتر از آن از تن در آورد و خود را همان دختر روزهای پیش از ازدواج با چارلز دید. اینک او دور از خانواده‏اش نزد عمه پیتی پیر و ملانی جوان زندگی می‏کرد و روزها را به اتفاق همه‏ی آشنایان در بیمارستان به مجروحان جنگ خدمت می‏کرد؛ اما هنوز روزهای خوش پیش از جنگ را آرزو می‏کرد.

اتمام جنگ‏های ایالتی و شکست جبهه‏ی جنوب، همراه بود با مرگ مادر اسکارلت. جرالد اوهارای پدر هم با مرگ مادر اسکارلت، دیوانه شد و اینک اسکارلت بود که باید مزرعه‏ی تارا را مدیریت می‏کرد. اتمام جنگ‏های ایالتی البته موجب آزادی بردگان شده بود؛ بردگانی که تا چند ماه پیش با آرامش در کنار خانواده‏ها زندگی می‏کردند و امروز بلای جان جنوب شده بودند. خواندن رمان بر باد رفته خواهد گفت که اسکارلت برای حفظ مزرعه‏ی تارا از همه چیز گذشت؛ حتا از شرافت خانوادگی و آداب اجتماعی؛ شاید خون ایرلندی او و وابستگی دیوانه‏وار او به زمین‏های تارا برای او کافی بود تا با پرده‏های مخمل آویخته به اتاق‏های تارا که تنها پارچه‏های سالم پس از جنگ بودند، لباسی بدوزد و به دیدار رت باتلر برود و در برابر پیشنهادی که حتا رت باتلر هرزه را به تعجب وا می‏دارد از او تقاضای پول کند. اما با این همه موفق نمی‏شود و رت باتلر او را ناامید می‏کند.

او همیشه وجدانش را این‏گونه آرام می‏کرد که «بعدا به این موضوع فکر خواهم کرد» در حالی که عملا هیچ بعدی وجود نداشت. اسکارلت همیشه با خود می‏گفت وقتی آن‏قدر پول‏دار و ثروت‏مند شدم که همه‏ی سختی‏های گذشته را فراموش کردم، به همه محبت می‏کنم و همه‏ی بدی‏هایم را جبران می‏کنم.

رمان بر باد رفته مجموعه‏ی تو در تویی است از دل‏مشغولی‏های انسانی که می‏خواهد از سد قوانین اجتماعی بگذرد؛ انسانی که همه را از خود رانده است و هیچ راه‏نما و معلمی ندارد؛ انسانی که هر چند ماه یک بار با قرار گرفتن در میان مخاطره‏ای بزرگ تسبیحی به دست می‏گیرد و دعایی می‏خواند و به خدا قول می‏دهد اگر این بار کمکش کند، هیچ‏گاه ناشکری نکند.

می‏دانم گزارش ناقص یا شاید حتا بی‏فایده‏ای است اما به هر حال خواستم بخشی هر چند کوتاه از این رمان را گزارش کنم. اکنون هم مشغول خواندن رمان «اسکارلت» هستم. این رمان ادامه‏ی رمان «بر باد رفته» است که نوه‏ی «مارگارت میچل» نوشته است.


نوشته شده در  سه شنبه 87/1/20ساعت  10:48 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

رسیده بودیم معراج‏الشهدا. همان جا که‏ زمان جنگ، شهدا را می‏آوردند آن‏جا. زود آمدیم وضو گرفتیم و نماز خواندیم به جماعت. نماز که تمام شد، چند دقیقه‏ای وقت داشتیم تا برویم ساختمان اصلی معراج شهدا. در آن لحظه‏ها حسینیه شاید جای خوبی بود برای خلوت کردن. بچه‏ها جمع شده بودند و همان آقایی که توی شرهانی برای‏مان روایت‏گری کرده بود، این بار با لباس روحانی آمد. همه را دعوت کرد رو به رویش بنشینند. من هم که گوشه‏ی چپ حسینیه رو به روی آن شبه ضریح چوبی نشسته بودم، به هوای این‏که حاج آقا می‏خواهند روضه بخوانند یا روایت‏گری کنند یا شاید حتا شب جمعه‏ای می‏خواهند موعظه کنند جلو رفتم و میان بچه‏ها نشستم.

ذهنم به اندازه‏ی کافی مشغول بود که نتوانم توجه خاصی به صحبت‏های حاج آقا کنم؛ اما گفتم بعد هم برای این فکرها وقت هست؛ به هر حال گوش دادم. ناراحتی و برآشفتگی در رفتار و گفتارشان کاملا واضح بود. برای من که خستگی اتوبوس‏سواری باعث شده بود پیش از ناهار در میانه‏ی اتوبوس خوابم ببرد، بخشی از حرف‏های‏شان مبهم بود؛ اما این بخش از صحبت‏ها را یادم آمد که وقتی ناهار تمام شد، بچه‏ها به اعتبار این‏که کسانی هستند ظرف‏های غذا را جمع کنند و در آشغالی بریزند، -و با توجه به عجله‏ی مسئولین برای سوار شدن دوستان به ماشین‏ها،- رفتند سوار ماشین‏ها شدند؛ هر چند بعضی از بچه‏ها هم ماندند و کمک کردند تا وسایل را جمع کنیم و آشغال‏ها را کناری بگذاریم. باد می‏آمد. جای خاصی هم برای ریختن آشغال‏ها آن نزدیکی‏ها نبود. چاره‏ای نبود جز این‏که آشغال‏ها را کنار دیواری بگذاریم تا باد پخش‏شان نکند. همین کار را هم کردیم. البته به عنوان تدارکات اردو.

حاج آقا هم‏چنان داشت درس نظم و آداب سفر و این حرف‏ها می‏گفت. و ایضا از ولایت‏پذیری و لزوم اطاعت. اما برای من عجیب بود که این همه برآشفتگی و تحکم در برخورد با زائران شهدا برای چیست. با دیدن این اوضاع ترجیح دادم از جمع بیرون بروم؛ اما باز هم نشستم. نتیجه این شد که ایشان تشخیص دادند برای آشنایی ما با آداب همراهی و ولایت‏پذیری، چند باری برپا برجا کنیم و غیره. نتوانستم خودم را راضی کنم به ادامه‏ی حضور در جایی که معنای ولایت‏پذیری با استکبار مشتبه می‏شود. برگشتم جای اولم. و باز برگشتم به افکار اولیه‏ام. به یاد پارسال افتاده بودم؛ پارسال که چه اتفاقی جور شده بود بیاییم معراج الشهدا؛ و چه قدر آن‏جا برایم مست‏کننده و شورانگیز بود. پارسال که حتا فکرش را هم نمی‏کردم قطره اشکی برای ریختن داشته باشم؛ اما... .

به هر حال این بار نمایش جمعی بشین پاشو زیاد طول نکشید و قرار شد برویم ساختمان اصلی معراج الشهدا. رفتیم. این‏جا هم راوی همان بود. ابتدای صحبت‏شان این بود که سفر سختی آمده‏ایم و ظهر هم در شرهانی حسابی غرق خاک شدیم و شدید؛ و به‏تان بد گذشته است و از این حرف‏ها. و ادامه داد که اما شهدا خواسته‏اند -یا شاید می‏خواهند- این‏جا از دل‏تان در بیاورند. داشتم با خودم می‏گفتم خدایا! من واقعا از آن گرد و خاکی که توی شرهانی به راه افتاده بود، حس بدی داشتم؟‏ من اعتراضی کرده بودم؟ با خودم می‏گفتم کاش می‏شد همین الان سخن‏رانی و روایت‏گری قطع می‏شد و می‏توانستم از تک تک بچه‏ها بپرسم حتا ذره‏ای اعتراض در دل‏شان نسبت به آن همه گرد و خاکی که توی شرهانی به سر و روی‏مان ریخت دارند یا داشته‏اند؟

به هر حال. ادامه‏ی صحبت‏ها این بود که این هوای خوبی که این‏جا هست؛ و این کولر گازی‏ای که الان روشن است و این فرشی که زیر پای‏تان است، چیزی نیست جز این‏که شهدا خواسته‏اند سختی‏هایی که تا این‏جا تحمل کرده‏اید را از دل‏تان در بیاورند. یادم نیست ادامه‏ی صحبت ایشان داشتم به چه چیزی فکر می‏کردم؛ اما این را خوب یادم هست که با خودم گفتم ظاهرا این شهیدانی که من می‏شناسم با شهیدانی که این آقا می‏شناسند خیلی تفاوت دارند. شهیدانی که من می‏شناختم و می‏شناسم، می‏دانند که خاک شرهانی برای من تقدس دارد؛ شهیدانی که من می‏شناسم، می‏دانند همین که خاک شرهانی یادگار شهیدانی است که جان‏شان را سپر دفاع از ذره ذره خاک ایران کرده‏اند، برای من بس است تا سال‏ها زیر هیچ کولر گازی و روی هیچ فرشی ننشینم اما بتوانم خودم را دنباله‏رو آن شهیدان ببینم. اما افسوس. شهیدانی که ایشان می‏شناخت، یا شهیدانی که ایشان در ذهن‏شان توهم کرده بودند، حتا نمی‏دانستند ما این‏جا نیامده‏ایم که زیر کولرگازی بنشینیم. حتا نمی‏دانستند خاک شرهانی حتا اگر توی چشم‏مان برود و اذیت‏مان کند، باز هم خواستنی است.

باز هم به یاد معراج‏الشهدای سال گذشته افتاده بودم؛ همان معراج‏الشهدایی که مرا به یاد معراج‏الشهدایی می‏انداخت که پدرم چند بار درباره‏اش سخن گفته بود. همان معراج‏الشهدایی که شهیدانش نسل مرا بهتر از راویانی می‏شناختند که از نسل من‏اند.


نوشته شده در  سه شنبه 87/1/20ساعت  4:16 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

این نوشته ممکن است برای بعضی ناخوش‌آیند باشد؛ گرچه این حق را به همه می‌دهم که اگر نکته‌ای برای گفتن داشتند با کمال افتخار بشنوم.

غروب آخرین جمعه‌ی سال 86 بود. شاید چند دقیقه‌ای به غروب آفتاب مانده بود که رسیدیم. از آن معبر که رد شدیم، پیچیدیم توی کانال. تنها نیازی که در آن لحظه احساس می‌کردم، آرامش بود. نمی‌خواهم فضاسازی احساسی کنم و حرف خودم را بزنم اما فکر می‌کنم بیش‌تر آن‌هایی که در آن غروب داشتند در خاک شلمچه پیش می‌رفتند، همین نیاز را داشتند.

سیدجواد حسینی را که دیدم، اولین احساسی که در وجودم زنده شد، ناراحتی و اضطراب بود؛ تقریبا درون کانال جلو صف بودم و سیدجواد رفت بالای کانال و جایی ایستاد که صدایش به گوش همه برسد. با خودم گفتم لابد دوباره می‌خواهد بگوید «شما را آورده‌اند این‌جا؛ شما دعوت شده‌اید؛ شهدا شما را به این‌جا آورده‌اند تا اتمام حجت کنند»؛ و از این جور حرف‌هایی که اولین بار در شرهانی از زبان ایشان به گوشم خورده بود. حدسم درست بود اما این‌جا انگار هدف اصلی‌اش گفتن این‌ها نبود؛ گفتن چند جمله از این دست، راضی‌اش کرد؛ پس از ان اضافه کرد با لحنی حزن‌انگیز گفت این‌جا شلمچه است؛ و گفت همین‌طور که چند دقیقه‌ای راه می‌روید تا به مسجد شلمچه برسید، با دوستان و دور و وری‌های‌تان حرف نزنید و با خودتان خلوت کنید.

از اول برای آن‌که زیاد در تیررس رفتار قیم‌مآبانه و جالب ایشان نباشم، خودم را به جلو صف رسانده بودم. در ادامه این توضیح را داد که «حالا نمی‌گویم حتما اشک بریزید یا حس بگیرید؛». این را بگویم که همه‌ی نقل قول‌هایم به شیوه‌ی نقل به مضمون است؛ به دستور یا نصیحت یا نسخه‌ی عرفانی ایشان که گوش فرا دادیم، رفتیم به سوی مسجد شلمچه.

برنامه‌ی اردو به گونه‌ای طراحی شده بود که بعد از پیمودن مسیری طولانی و خسته کننده؛ آن هم با اتوبوس شهری(واحد) به مناطق می‌رسیدیم؛ برنامه‌ی ثابت و غیرقابل حذف و یا حتا غیرقابل خلاصه کردن همه‌ی مناطق هم، روایت‌گری بود؛ روایت‌گری‌ای که بیشتر از این‌که جنبه‌های عینی و واقعی داشته باشد، به گونه‌ی روضه‌خوانی و بیان خاطرات عرفانی و یادآوری  مقامات معنوی شهدا بود. یک نکته که -دست‌کم- برای من آزاردهنده بود، این بود که راویان حاضر بودند 45 دقیقه سخن‌رانی کنند و جملات ادبی سر هم کنند اما انگار امکان عقلی نداشت -برای 5 دقیقه هم که شده- آزاد باشیم و دست‌کم به کسی یا چیزی گوش ندهیم و -به قول جناب سیدجواد- با خودمان خلوت کنیم.

هر بار که از یک منطقه خارج می‌شدیم، با خودم می‌گفتم این سه چهار روز را بی‌خیال احترام به جمع و ادب همراهی و این حرف‌ها. با خودم می‌گفتم منطقه بعدی که رفتیم نمی‌روم پای سخن‌رانی راوی. اما هر بار که می‌رسیدیم جایی، با خودم می‌گفتم یعنی این‌ها خودشان نمی‌فهمند باید بعد از یک سخن‌رانی -گاه- یک ساعته، دست‌کم برای یک ربع هم که شده ما را آزاد بگذارند؟ و باز همراه جمع می‌رفتم.

این را در نوشته‌ای دیگر به تفصیل توضیح خواهم داد اما همان شب در شلمچه وقتی روایت‌گری سردار یکتا تمام شد و دوستان مسئول در اردو با تحکم تمام مشغول جمع کردن بچه‌ها از شلمچه بودند، خواستم حرفم را یک بار هم که شده به گوش جناب سید جواد برسانم. رفتم نزدیک و سلام کردم؛ بدون معطلی و مقدمه‌چینی گفتم «ببخشید نمی‌شه یه خرده از روایت‌گری بزنید و بزارید چند دقیقه هم شده ما راحت باشیم؟» فکر کنم همین‌ها را گفتم. تا جایی که یادم است همین‌طور که داشت راه می‌رفت و از شلمچه بیرون می‌آمد، چند کلمه‌ای گفت تا مخالفت نشان دهد که موبایل محترم‌شان زنگ زد و مطمئنا برای ایشان که مسئول بودند، فضولی‌های من بی ارزش‌تر از آن بود که بخواهد مزاحم مکالمه‌شان شود. نتیجه آن‌که بدون هیچ صحبتی وارد مکالمه‌ی تلفنی شدند و... .

البته همان‌جا به آقای مجاهد که مسئول اردو بودند -البته با تندی و ناراحتی- اعتراض کردم اما نظر ایشان هم این بود که چاره‌ای نیست و نمی‌شود و نمی‌توانیم و از این دست صحبت‌ها؛ و همه‌ی این‌ها در حالی بود که نزدیک 20 دقیقه کنار اتوبوس‌ها معطل بودیم؛ مسئولان محترم ما را با اجبار از شلمچه کشانده بودند بیرون تا آن‌هایی که نیاز می‌بینند بروند دستشویی؛ بالاخره قرار بود سه ساعتی در اتوبوس باشیم تا از شلمچه برویم پادگان دژ و ممکن بود نرفتن به دستشویی مسئله‌ساز شود.

 و من باز به این نتیجه رسیده بودم که وقتی می‌گویند زود باشید داریم راه می‌افتیم یعنی هنوز نیم ساعتی وقت هست... . ما اکثر العبر و ما اقل الاعتبار...


نوشته شده در  یکشنبه 87/1/18ساعت  11:12 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

هر کسی می‏تواند و می‏توانست در اردوی راهیان نور شرکت کند و همه‏ی آن‏چه من دیده‏ام و شنیده‏ام، ببیند و بشنود و درک کند. این نوشته ممکن است برای برخی -دست‏کم- غیر قابل پذیرش باشد؛ ضمن احترام به سلیقه‏ی خوانندگان این‏جا، مایلم دیده‏ها و شنیده‏هام را بدون کم و کاست این‏جا بنویسم. گرچه گفتن این چند جمله به معنای عدم استقبال از نظرات بقیه نیست.

در آن چند روزی که در اختیار یکی از ستادهای راهیان نور ارتش بودیم که نام شهید صیاد شیرازی را بر خود داشت، قرار بود برنامه‏ها تا حد امکان با توجه به وبلاگ‏نویس بودن شرکت‏کنندگان در اردو باشد. یکی از رویدادهای جالب و ایضا تاسف‏بار این اردو، اجرای یک نمایش بیابانی تک نفره در منطقه شرهانی بود. همان جا که معمولا آخرین برنامه‏ی دیدار از مناطق جنگ هشت ساله است؛ و ما روز اول توفیق زیارت آن‏جا را داشتیم؛ آن هم در آن باد... .

مرد، چیزی در دست داشت؛ یک مکعب مستطیل به طول و عرض یک برگ آسه و به قطر تقریبی 5 سانتی متر؛ که لای چفیه پیچیده شده بود. روایت‏گری که تمام شد،‏ سر و صدای دعوت این مرد شروع شد. به شیوه‏ای کاملا زننده همه را ترغیب می‏کرد به تماشای تئاترش برویم و ... . اصرار داشت این نکته را تصریح کند که شبیه این تئاتر را هیچ جا ندیده‏ایم و زین پس هم هیچ جا نخواهیم دید. به رسم ادب و همراهی نشستم. از ابتدا ابتذال(به معنای فرهنگ لغتی آن=ابتدایی و غیرحرفه‏ای و زرد!) و ناواردی در شیوه‏ی اجرای مرد به وضوح آزارم می‏داد، بدتر از همه آن‏که در حین اجرا، اصرار داشت به ما ثابت کند و بباوراند که کارش کلیشه‏ای نیست و می‏خواهد حرف جدید و ناب بزند.

کم‏کم مقدمه را تمام کرد و وارد متن شد. حرف‏هایی زد تا ثابت کند الگوهایی که در جامعه‏ی ما هست، در شان ما نیست و از این حرف‏ها. و بعد هم خواست با دیالوگ، سخنان غیرکلیشه‏ای و نابش را موجه و مورد توافق جلوه دهد. با سعی و کوشش فراوان اکثریت تماشاگران را به بردن نام‏ها واداشت؛ خودش البته یکی دو تا اسم گفت تا بفهماند چه انتظاری از جمع دارد؛ خودش گفت امین حیایی و بقیه را همان‏گونه که می‏خواست شنید؛ اسم‏های بازیگران معروف و ... .

بعد از این موفقیت بزرگ، نوبت شروع بخش دوم تئاتر بود؛ تا ما وبلاگ‏نویسان دور افتاده از فرهنگ شهادت را به راه راست هدایت کند و ارشادمان کند که «ما باید شهدا را الگوی خودمان بدانیم نه بازیگرها و خواننده‏ها و غیره». تا یادم نرفته بگویم من هم اسم کسی را آن وسط‏ها فریاد کشیدم؛ و آن هم اسمی نبود جز نام زیبای قهرمان جلب توجه، استاد مسعود ده‏نمکی.

روند ادامه‏ی تئاتر هم‏چنان داشت به سمت باز کردن آن چفیه از دور آن قاب عکسی که توی دست مرد بود نزدیک می‏شد؛ و هر چه جلوتر می‏رفت، بیش‏تر حالم از نگاه ابزاری حضرات به شهدا و دفاع مقدس به هم می‏خورد. یعنی آن مرد فکر می‏کند اگر کسی در راه شهدا نباشد، با چند دقیقه تئاتر عاری از هرگونه هنرمندی به راه راست هدایت ‏می‏شود؟!

تا آخر ننشستم و با یکی دو نفر دیگر رفتیم. تاسف‏بارتر آن‏که این برنامه در وقت نماز ظهر و عصر انجام شد؛ و شاید جالب آن‏که وقتی هنگام وضو گرفتن داشتم به دوستی می‏گفتم این تئاتر بیابانی را گویی برای دهه هفتاد تدارک دیده بودند؛ و یا برای نوجوانان 12 ساله‏ی گرفتار نشریات زرد، سیدجواد حسینی -که گویی مسئول طرح و برنامه ستاد شهید صیاد بودند- که همان‏جا مشغول وضو گرفتن بود، گفت برنامه‏ی خوبی بود و از این‏ حرف‏ها.

به هر حال آن مرد لابد می‏خواسته به وظیفه‏ای که -توهم کرده بوده- شهدا به گردنش نهاده‏اند عمل کند و با اجرای تئاتر بیابانی -با آن حجم از ابتذال و سطحی‏بودن-، راه و یاد شهدا را ترویج کند؛ و ایضا همه‏ی آن‏هایی که تاثیری در روند موافقت با اجرای این سیرک بیابانی بی‏مزه داشته‏اند؛‏ سیرکی که یقینا هیچ تاثیر مثبتی نداشته است؛ بلکه اگر کسی اندک دید منفی نسبت به شهدا و انگیزه‏های جهاد در راه خدا داشته باشد، با دیدن این‏چنین سطحی‏اندیشی‏های مضحکی، دست‏کم اطمینان بیش‏تری می‏یابد که انگیزه‏ها و عملکردهای شهدا جز بی‏هودگی چیزی نبوده است؛ هم‏چون همان سیرک بی‏هوده‏ی بیابانی.

دشمنی عالمانه پسندیده‏تر است از دفاع جاهلانه.


نوشته شده در  یکشنبه 87/1/18ساعت  2:21 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]