«هزار خورشید تابان» رمانی است از خالد حسینی. مریم و لیلا شخصیتهای اصلی داستاناند. مریم دو بار در زندگی نوشت میم راء یاء میم.
اولین بار تنها پانزده سال داشت. شاید داشت پای حرامزاده بودنش امضا میگذاشت. شاید زیاد اهمیتی نداشت دارد با کسی ازدواج میکند که دستکم بیست سال از خودش بزرگتر است. اما از این فکر نمیتوانست فرار کند که این جلیل همان جلیل چند روز پیش نیست. این جلیل همان نیست که هر هفته میآمد پیش مریم؛ توی آن بیشه؛ توی آن کلبهای که دور از هرات بود و حتا از دهمزنگ هم فاصله داشت. این جلیل همان نبود که مریم یک هفتهی تمام در انتظار آمدنش میسوخت.
مریم داشت ازدواج میکرد؛ با رشید. مردی اهل کابل. مریم تازه دیروز فهمیده بود باید با رشید ازدواج کند. و امروز با رشید راهی کابل شد. و این یعنی اینکه جلیل که 15 سال مریم را دور از خودش نگاه داشته بود، امروز هم داشت او را آن قدر از خودش دور میکرد که هیچگاه نبیندش.
مریم آن شبی را به یاد میآورد که روزش پس از ساعتها نشستن به انتظار جلیل، برای اولین بار راه افتاده بود به سمت هرات؛ آن شبی که پشت در خانهی جلیل خوابید اما جلیل توی خانه بود و در را برایش باز نکرد. آن روزی که مریم خودش را به خاطر رنگ روسریاش که به لباسش نمیآمد سرزنش میکرد؛ اما جلیل تنها یک لحظه از طبقهی دوم خانه مریم را نگاه کرد.
رشید مهربان بود؛ دلسوز هم بود. اما مهربانی و دلسوزی و لبخندهایش تاب نیاورد؛ شاید وقتی مطمئن شد مریم نمیتواند پسری به زندگیاش بدهد. ادامه
رسیده بودیم پادگان دژ. معراجالشهدا را رها کرده بودیم و رفته بودیم آنجا؛ دستکم برای استراحت. ساعت یازده و نیم بود که رسیدیم. پارسال نرفته بودیم آنجا. یادش به خیر. پارسال ساعت دو بعد از نصف شب بود که رسیدیم به مسجدی توی خرمشهر.
ورودی پادگان دژ زیبا بود؛ شاید به خاطر آن سربندها و پلاکهایی که از سقف ورودی آویزان بود؛ از اتوبوس که پیاده شدیم و چند قدمی به سمت ورودی پادگان آمدم، چهرهی آشنایی دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. به یاد آن چند تابستان گرم و شرجیای افتادم که شش روز هفته را در لامرد میگذراندم.
سلام و احوالپرسی و روبوسی کردیم. اتفاقاتی که توی معراجالشهدا افتاده بود تا حدودی بیحوصلهام کرده بود اما دیدن او آن اندازه خوشحال کننده بود که دستکم تا یکی دو ساعت فراموش کنم. او باید همان جا میایستاد و دوستان را راهنمایی میکرد به محل اسکان. رفتیم آنجا. جای خوبی بود. فاصلهی خوابگاه تا دستشویی هم زیاد نبود؛ از قم که راه افتاده بودیم حواسمان بود که چند سهراهی با خودمان بیاوریم که بچهها درماندهی شارژ کردن همراههایشان نشوند؛ اما برایمان جالب بود که یک تخته آنجا بود که -دست کم- سی پریز رویش داشت و خیال همه را راحت کرد.
بعضی رفتند حمام. بعضی هم دستشویی رفته بودند و بعضی استراحت میکردند؛ بالاخره تا رسیدن شام باید کاری میکردیم! حامد و مظاهر رفته بودند حمام. به من گفتند برایشان شام نگه دارم؛ من هم قبول کردم. شام که آمد یادم بود باید شام برایشان نگه دارم؛ اما نتوانستم این کار را بکنم. راستش را بخواهید کار سختی بود کنار گذاشتن غذا؛ دستکم برای من. نمیدانم؛ به هر حال نتوانستم این کار را بکنم. گرچه وقتی برگشتند شام خوردند و غیره!
قرار بود صبح برویم صبحگاه؛ و رفتیم البته. البته تا برسیم آنجا یکی دو دقیقه راه بود. گفته بودند وسایل همین جا میماند؛ بنابراین نیازی به جمع کردنشان نبود. با یک بشین پاشو و بازیهایی از این قبیل رفتیم به سمت میدان صبحگاه. میدان صبحگاه یک جایگاه بزرگ داشت به عرض حدود 15 متر و ارتفاع نزدیک به 6 متر. ورزش کردیم؛ با مربیگری استاد اعظم سید جواد حسینی. ورزش خوبی بود؛ و البته لازم. تمام که شد به صف شدیم و منتظر سخنرانی ماندیم؛ اول قرآن خواندند؛ تا جایی که یادم است یک فرمانده صحبتهای عزتمندانه و آرمانگرایانهای کرد و همه را به فیض رساند. بعد از آن نوبت دوست عزیز و همشهری ما شد! حوصله خواندن ادامهاش را دارید؟
یک ساعت خواب آرام، شده بود آرزوی محال. وقتی گفت «سوار قطار که بشوی می توانی راحت بخوابی»، گفتم «اشتباه نکنید». گرچه کار خاصی برای اردو نکرده بودم و زحمت ارزشمندی نکشیده بودم؛ اما همان یک کاری هم که قرار بود انجام بدهم، به اندازهی کافی خستهام کرده بود؛ البته به اضافهی چند کار دیگر که ربطی به اردو نداشتند و باید انجام میشد.
کارم را خیلی دیر تمام کردم؛ خیلی دیر. گرچه تقصیری نداشتم و نوشتن آن همه متن؛ آن هم از نوع توصیفی، نیاز به مطالعه و تمرکز فراوان داشت. به هر حال تا پیش از ظهر روز حرکت همهی کارها تمام شده بود؛ جز اینکه کتابهایی که کمیتهی فرهنگی برای هدیه دادن به شرکت کنندگان در اردو سفارش داده بود، به دستمان نرسیده بود؛ آن هم به خاطر دیر جنبیدن انتشارات سوره مهر. به هر حال رفتیم سازمان ملی جوانان قم. و آنجا منتظر شدیم تا آنهایی که قرار بود بیایند قم، آمدند و آنجا جمع شدند. قرار بود سوار اتوبوس شویم و برویم ایستگاه قطار. ادامه مطلب...
روزهای اول آبان سال پیش بود که اینها را نوشتم. خواندن رمان «بر باد رفته» اثر مارگارت میچل، پنج ماه طول کشید. خودتان حساب کنید چند بار رفتم کتابخانه و تمدید کردم؛ چند بار حس کردم اهل خواندن و تمام کردنش نیستم؛ اما دوستش داشتم. با شخصیتهای داستان خو گرفته بودم و برایم مهم بود یک لحظهی بعد چه اتفاقی میافتد یا مثلا «اسکارلت» چه فکری به سرش میافتد.
«اسکارلت اوهارا» شخصیت اصلی داستان بر باد رفته است. پیش از آنکه بر باد رفته را بخوانم و حتا پس از شروع خواندن آن، چند جا خواندم که بر باد رفته، دربارهی تاریخ بردهداری و مبارزات ضدبردهداری در آمریکاست؛ اما با خواندن این رمان به هیچوجه اینچنین نتیجهای نگرفتم. اسکارلت همیشه با وجدان خودش در حال مبارزه بود. اسکارلت همیشه دلش میخواست مثل مادرش باشد که به همه کمک میکرد و محبت خود را از هیچ کسی دریغ نمیکرد و در عین حال بخش مهمی از مدیریت مزرعهی بزرگ «تارا» را انجام میداد. اسکارلت همیشه مادرش را به خاطر داشت که بوی بهار نارنج میداد و با همه مهربان بود؛ گرچه میدانست به پدرش بیشتر شبیه است و خون ایرلندی پدرش در او بیشتر جریان دارد.
در اوایل داستان، فضایی آکنده از خوشبختی و شادی تصویر میشود که بیشتر روزهای اسکارلت و همسایهها و خویشاوندان او در مهمانیهای بزرگ به خوشگذرانی و رقص و آشنایی و همنشینی با جوانان میگذشت. صفحههای ابتدایی رمان 1200 صفحهای بر باد رفته شاهد عشق اسکارلت به اشلی است؛ اسکارلت با امید به به دست آوردن اشلی در مهمانی مجلل اعلام نامزدی اشلی و ملانی شرکت میکند اما وقتی هیچ توفیقی نمییابد، در همان مهمانی به چارلز برادر ملانی قول ازدواج میدهد. همه روزهای رویایی اسکارلت در کمتر از سه ماه به سیاهی تبدیل میشود و کشته شدن چارلز جوان سیاهپوشش میکند. جنگ روز به روز شدت میگیرد و روز به روز ایالتهای جنوبی امریکا بیشتر در دام قحطی و گرسنگی فرو میرود اما اسکارلت همچنان در روزهای خوش گذشته سیر میکند.
اسکارلت اوهارا را میتوان نماد مبارزه با قوانین سخت و شکنندهی عرفی جنوب امریکا دانست؛ چرا که او هیچ فرصتی را برای رها شدن از قانونهای -دستکم برای او- بیرحمانه جامعه از دست نداد. لباس سیاه عزا را که باید یک سال میپوشید خیلی زودتر از آن از تن در آورد و خود را همان دختر روزهای پیش از ازدواج با چارلز دید. اینک او دور از خانوادهاش نزد عمه پیتی پیر و ملانی جوان زندگی میکرد و روزها را به اتفاق همهی آشنایان در بیمارستان به مجروحان جنگ خدمت میکرد؛ اما هنوز روزهای خوش پیش از جنگ را آرزو میکرد.
اتمام جنگهای ایالتی و شکست جبههی جنوب، همراه بود با مرگ مادر اسکارلت. جرالد اوهارای پدر هم با مرگ مادر اسکارلت، دیوانه شد و اینک اسکارلت بود که باید مزرعهی تارا را مدیریت میکرد. اتمام جنگهای ایالتی البته موجب آزادی بردگان شده بود؛ بردگانی که تا چند ماه پیش با آرامش در کنار خانوادهها زندگی میکردند و امروز بلای جان جنوب شده بودند. خواندن رمان بر باد رفته خواهد گفت که اسکارلت برای حفظ مزرعهی تارا از همه چیز گذشت؛ حتا از شرافت خانوادگی و آداب اجتماعی؛ شاید خون ایرلندی او و وابستگی دیوانهوار او به زمینهای تارا برای او کافی بود تا با پردههای مخمل آویخته به اتاقهای تارا که تنها پارچههای سالم پس از جنگ بودند، لباسی بدوزد و به دیدار رت باتلر برود و در برابر پیشنهادی که حتا رت باتلر هرزه را به تعجب وا میدارد از او تقاضای پول کند. اما با این همه موفق نمیشود و رت باتلر او را ناامید میکند.
او همیشه وجدانش را اینگونه آرام میکرد که «بعدا به این موضوع فکر خواهم کرد» در حالی که عملا هیچ بعدی وجود نداشت. اسکارلت همیشه با خود میگفت وقتی آنقدر پولدار و ثروتمند شدم که همهی سختیهای گذشته را فراموش کردم، به همه محبت میکنم و همهی بدیهایم را جبران میکنم.
رمان بر باد رفته مجموعهی تو در تویی است از دلمشغولیهای انسانی که میخواهد از سد قوانین اجتماعی بگذرد؛ انسانی که همه را از خود رانده است و هیچ راهنما و معلمی ندارد؛ انسانی که هر چند ماه یک بار با قرار گرفتن در میان مخاطرهای بزرگ تسبیحی به دست میگیرد و دعایی میخواند و به خدا قول میدهد اگر این بار کمکش کند، هیچگاه ناشکری نکند.
میدانم گزارش ناقص یا شاید حتا بیفایدهای است اما به هر حال خواستم بخشی هر چند کوتاه از این رمان را گزارش کنم. اکنون هم مشغول خواندن رمان «اسکارلت» هستم. این رمان ادامهی رمان «بر باد رفته» است که نوهی «مارگارت میچل» نوشته است.
رسیده بودیم معراجالشهدا. همان جا که زمان جنگ، شهدا را میآوردند آنجا. زود آمدیم وضو گرفتیم و نماز خواندیم به جماعت. نماز که تمام شد، چند دقیقهای وقت داشتیم تا برویم ساختمان اصلی معراج شهدا. در آن لحظهها حسینیه شاید جای خوبی بود برای خلوت کردن. بچهها جمع شده بودند و همان آقایی که توی شرهانی برایمان روایتگری کرده بود، این بار با لباس روحانی آمد. همه را دعوت کرد رو به رویش بنشینند. من هم که گوشهی چپ حسینیه رو به روی آن شبه ضریح چوبی نشسته بودم، به هوای اینکه حاج آقا میخواهند روضه بخوانند یا روایتگری کنند یا شاید حتا شب جمعهای میخواهند موعظه کنند جلو رفتم و میان بچهها نشستم.
ذهنم به اندازهی کافی مشغول بود که نتوانم توجه خاصی به صحبتهای حاج آقا کنم؛ اما گفتم بعد هم برای این فکرها وقت هست؛ به هر حال گوش دادم. ناراحتی و برآشفتگی در رفتار و گفتارشان کاملا واضح بود. برای من که خستگی اتوبوسسواری باعث شده بود پیش از ناهار در میانهی اتوبوس خوابم ببرد، بخشی از حرفهایشان مبهم بود؛ اما این بخش از صحبتها را یادم آمد که وقتی ناهار تمام شد، بچهها به اعتبار اینکه کسانی هستند ظرفهای غذا را جمع کنند و در آشغالی بریزند، -و با توجه به عجلهی مسئولین برای سوار شدن دوستان به ماشینها،- رفتند سوار ماشینها شدند؛ هر چند بعضی از بچهها هم ماندند و کمک کردند تا وسایل را جمع کنیم و آشغالها را کناری بگذاریم. باد میآمد. جای خاصی هم برای ریختن آشغالها آن نزدیکیها نبود. چارهای نبود جز اینکه آشغالها را کنار دیواری بگذاریم تا باد پخششان نکند. همین کار را هم کردیم. البته به عنوان تدارکات اردو.
حاج آقا همچنان داشت درس نظم و آداب سفر و این حرفها میگفت. و ایضا از ولایتپذیری و لزوم اطاعت. اما برای من عجیب بود که این همه برآشفتگی و تحکم در برخورد با زائران شهدا برای چیست. با دیدن این اوضاع ترجیح دادم از جمع بیرون بروم؛ اما باز هم نشستم. نتیجه این شد که ایشان تشخیص دادند برای آشنایی ما با آداب همراهی و ولایتپذیری، چند باری برپا برجا کنیم و غیره. نتوانستم خودم را راضی کنم به ادامهی حضور در جایی که معنای ولایتپذیری با استکبار مشتبه میشود. برگشتم جای اولم. و باز برگشتم به افکار اولیهام. به یاد پارسال افتاده بودم؛ پارسال که چه اتفاقی جور شده بود بیاییم معراج الشهدا؛ و چه قدر آنجا برایم مستکننده و شورانگیز بود. پارسال که حتا فکرش را هم نمیکردم قطره اشکی برای ریختن داشته باشم؛ اما... .
به هر حال این بار نمایش جمعی بشین پاشو زیاد طول نکشید و قرار شد برویم ساختمان اصلی معراج الشهدا. رفتیم. اینجا هم راوی همان بود. ابتدای صحبتشان این بود که سفر سختی آمدهایم و ظهر هم در شرهانی حسابی غرق خاک شدیم و شدید؛ و بهتان بد گذشته است و از این حرفها. و ادامه داد که اما شهدا خواستهاند -یا شاید میخواهند- اینجا از دلتان در بیاورند. داشتم با خودم میگفتم خدایا! من واقعا از آن گرد و خاکی که توی شرهانی به راه افتاده بود، حس بدی داشتم؟ من اعتراضی کرده بودم؟ با خودم میگفتم کاش میشد همین الان سخنرانی و روایتگری قطع میشد و میتوانستم از تک تک بچهها بپرسم حتا ذرهای اعتراض در دلشان نسبت به آن همه گرد و خاکی که توی شرهانی به سر و رویمان ریخت دارند یا داشتهاند؟
به هر حال. ادامهی صحبتها این بود که این هوای خوبی که اینجا هست؛ و این کولر گازیای که الان روشن است و این فرشی که زیر پایتان است، چیزی نیست جز اینکه شهدا خواستهاند سختیهایی که تا اینجا تحمل کردهاید را از دلتان در بیاورند. یادم نیست ادامهی صحبت ایشان داشتم به چه چیزی فکر میکردم؛ اما این را خوب یادم هست که با خودم گفتم ظاهرا این شهیدانی که من میشناسم با شهیدانی که این آقا میشناسند خیلی تفاوت دارند. شهیدانی که من میشناختم و میشناسم، میدانند که خاک شرهانی برای من تقدس دارد؛ شهیدانی که من میشناسم، میدانند همین که خاک شرهانی یادگار شهیدانی است که جانشان را سپر دفاع از ذره ذره خاک ایران کردهاند، برای من بس است تا سالها زیر هیچ کولر گازی و روی هیچ فرشی ننشینم اما بتوانم خودم را دنبالهرو آن شهیدان ببینم. اما افسوس. شهیدانی که ایشان میشناخت، یا شهیدانی که ایشان در ذهنشان توهم کرده بودند، حتا نمیدانستند ما اینجا نیامدهایم که زیر کولرگازی بنشینیم. حتا نمیدانستند خاک شرهانی حتا اگر توی چشممان برود و اذیتمان کند، باز هم خواستنی است.
باز هم به یاد معراجالشهدای سال گذشته افتاده بودم؛ همان معراجالشهدایی که مرا به یاد معراجالشهدایی میانداخت که پدرم چند بار دربارهاش سخن گفته بود. همان معراجالشهدایی که شهیدانش نسل مرا بهتر از راویانی میشناختند که از نسل مناند.
این نوشته ممکن است برای بعضی ناخوشآیند باشد؛ گرچه این حق را به همه میدهم که اگر نکتهای برای گفتن داشتند با کمال افتخار بشنوم.
غروب آخرین جمعهی سال 86 بود. شاید چند دقیقهای به غروب آفتاب مانده بود که رسیدیم. از آن معبر که رد شدیم، پیچیدیم توی کانال. تنها نیازی که در آن لحظه احساس میکردم، آرامش بود. نمیخواهم فضاسازی احساسی کنم و حرف خودم را بزنم اما فکر میکنم بیشتر آنهایی که در آن غروب داشتند در خاک شلمچه پیش میرفتند، همین نیاز را داشتند.
سیدجواد حسینی را که دیدم، اولین احساسی که در وجودم زنده شد، ناراحتی و اضطراب بود؛ تقریبا درون کانال جلو صف بودم و سیدجواد رفت بالای کانال و جایی ایستاد که صدایش به گوش همه برسد. با خودم گفتم لابد دوباره میخواهد بگوید «شما را آوردهاند اینجا؛ شما دعوت شدهاید؛ شهدا شما را به اینجا آوردهاند تا اتمام حجت کنند»؛ و از این جور حرفهایی که اولین بار در شرهانی از زبان ایشان به گوشم خورده بود. حدسم درست بود اما اینجا انگار هدف اصلیاش گفتن اینها نبود؛ گفتن چند جمله از این دست، راضیاش کرد؛ پس از ان اضافه کرد با لحنی حزنانگیز گفت اینجا شلمچه است؛ و گفت همینطور که چند دقیقهای راه میروید تا به مسجد شلمچه برسید، با دوستان و دور و وریهایتان حرف نزنید و با خودتان خلوت کنید.
از اول برای آنکه زیاد در تیررس رفتار قیممآبانه و جالب ایشان نباشم، خودم را به جلو صف رسانده بودم. در ادامه این توضیح را داد که «حالا نمیگویم حتما اشک بریزید یا حس بگیرید؛». این را بگویم که همهی نقل قولهایم به شیوهی نقل به مضمون است؛ به دستور یا نصیحت یا نسخهی عرفانی ایشان که گوش فرا دادیم، رفتیم به سوی مسجد شلمچه.
برنامهی اردو به گونهای طراحی شده بود که بعد از پیمودن مسیری طولانی و خسته کننده؛ آن هم با اتوبوس شهری(واحد) به مناطق میرسیدیم؛ برنامهی ثابت و غیرقابل حذف و یا حتا غیرقابل خلاصه کردن همهی مناطق هم، روایتگری بود؛ روایتگریای که بیشتر از اینکه جنبههای عینی و واقعی داشته باشد، به گونهی روضهخوانی و بیان خاطرات عرفانی و یادآوری مقامات معنوی شهدا بود. یک نکته که -دستکم- برای من آزاردهنده بود، این بود که راویان حاضر بودند 45 دقیقه سخنرانی کنند و جملات ادبی سر هم کنند اما انگار امکان عقلی نداشت -برای 5 دقیقه هم که شده- آزاد باشیم و دستکم به کسی یا چیزی گوش ندهیم و -به قول جناب سیدجواد- با خودمان خلوت کنیم.
هر بار که از یک منطقه خارج میشدیم، با خودم میگفتم این سه چهار روز را بیخیال احترام به جمع و ادب همراهی و این حرفها. با خودم میگفتم منطقه بعدی که رفتیم نمیروم پای سخنرانی راوی. اما هر بار که میرسیدیم جایی، با خودم میگفتم یعنی اینها خودشان نمیفهمند باید بعد از یک سخنرانی -گاه- یک ساعته، دستکم برای یک ربع هم که شده ما را آزاد بگذارند؟ و باز همراه جمع میرفتم.
این را در نوشتهای دیگر به تفصیل توضیح خواهم داد اما همان شب در شلمچه وقتی روایتگری سردار یکتا تمام شد و دوستان مسئول در اردو با تحکم تمام مشغول جمع کردن بچهها از شلمچه بودند، خواستم حرفم را یک بار هم که شده به گوش جناب سید جواد برسانم. رفتم نزدیک و سلام کردم؛ بدون معطلی و مقدمهچینی گفتم «ببخشید نمیشه یه خرده از روایتگری بزنید و بزارید چند دقیقه هم شده ما راحت باشیم؟» فکر کنم همینها را گفتم. تا جایی که یادم است همینطور که داشت راه میرفت و از شلمچه بیرون میآمد، چند کلمهای گفت تا مخالفت نشان دهد که موبایل محترمشان زنگ زد و مطمئنا برای ایشان که مسئول بودند، فضولیهای من بی ارزشتر از آن بود که بخواهد مزاحم مکالمهشان شود. نتیجه آنکه بدون هیچ صحبتی وارد مکالمهی تلفنی شدند و... .
البته همانجا به آقای مجاهد که مسئول اردو بودند -البته با تندی و ناراحتی- اعتراض کردم اما نظر ایشان هم این بود که چارهای نیست و نمیشود و نمیتوانیم و از این دست صحبتها؛ و همهی اینها در حالی بود که نزدیک 20 دقیقه کنار اتوبوسها معطل بودیم؛ مسئولان محترم ما را با اجبار از شلمچه کشانده بودند بیرون تا آنهایی که نیاز میبینند بروند دستشویی؛ بالاخره قرار بود سه ساعتی در اتوبوس باشیم تا از شلمچه برویم پادگان دژ و ممکن بود نرفتن به دستشویی مسئلهساز شود.
و من باز به این نتیجه رسیده بودم که وقتی میگویند زود باشید داریم راه میافتیم یعنی هنوز نیم ساعتی وقت هست... . ما اکثر العبر و ما اقل الاعتبار...
هر کسی میتواند و میتوانست در اردوی راهیان نور شرکت کند و همهی آنچه من دیدهام و شنیدهام، ببیند و بشنود و درک کند. این نوشته ممکن است برای برخی -دستکم- غیر قابل پذیرش باشد؛ ضمن احترام به سلیقهی خوانندگان اینجا، مایلم دیدهها و شنیدههام را بدون کم و کاست اینجا بنویسم. گرچه گفتن این چند جمله به معنای عدم استقبال از نظرات بقیه نیست.
در آن چند روزی که در اختیار یکی از ستادهای راهیان نور ارتش بودیم که نام شهید صیاد شیرازی را بر خود داشت، قرار بود برنامهها تا حد امکان با توجه به وبلاگنویس بودن شرکتکنندگان در اردو باشد. یکی از رویدادهای جالب و ایضا تاسفبار این اردو، اجرای یک نمایش بیابانی تک نفره در منطقه شرهانی بود. همان جا که معمولا آخرین برنامهی دیدار از مناطق جنگ هشت ساله است؛ و ما روز اول توفیق زیارت آنجا را داشتیم؛ آن هم در آن باد... .
مرد، چیزی در دست داشت؛ یک مکعب مستطیل به طول و عرض یک برگ آسه و به قطر تقریبی 5 سانتی متر؛ که لای چفیه پیچیده شده بود. روایتگری که تمام شد، سر و صدای دعوت این مرد شروع شد. به شیوهای کاملا زننده همه را ترغیب میکرد به تماشای تئاترش برویم و ... . اصرار داشت این نکته را تصریح کند که شبیه این تئاتر را هیچ جا ندیدهایم و زین پس هم هیچ جا نخواهیم دید. به رسم ادب و همراهی نشستم. از ابتدا ابتذال(به معنای فرهنگ لغتی آن=ابتدایی و غیرحرفهای و زرد!) و ناواردی در شیوهی اجرای مرد به وضوح آزارم میداد، بدتر از همه آنکه در حین اجرا، اصرار داشت به ما ثابت کند و بباوراند که کارش کلیشهای نیست و میخواهد حرف جدید و ناب بزند.
کمکم مقدمه را تمام کرد و وارد متن شد. حرفهایی زد تا ثابت کند الگوهایی که در جامعهی ما هست، در شان ما نیست و از این حرفها. و بعد هم خواست با دیالوگ، سخنان غیرکلیشهای و نابش را موجه و مورد توافق جلوه دهد. با سعی و کوشش فراوان اکثریت تماشاگران را به بردن نامها واداشت؛ خودش البته یکی دو تا اسم گفت تا بفهماند چه انتظاری از جمع دارد؛ خودش گفت امین حیایی و بقیه را همانگونه که میخواست شنید؛ اسمهای بازیگران معروف و ... .
بعد از این موفقیت بزرگ، نوبت شروع بخش دوم تئاتر بود؛ تا ما وبلاگنویسان دور افتاده از فرهنگ شهادت را به راه راست هدایت کند و ارشادمان کند که «ما باید شهدا را الگوی خودمان بدانیم نه بازیگرها و خوانندهها و غیره». تا یادم نرفته بگویم من هم اسم کسی را آن وسطها فریاد کشیدم؛ و آن هم اسمی نبود جز نام زیبای قهرمان جلب توجه، استاد مسعود دهنمکی.
روند ادامهی تئاتر همچنان داشت به سمت باز کردن آن چفیه از دور آن قاب عکسی که توی دست مرد بود نزدیک میشد؛ و هر چه جلوتر میرفت، بیشتر حالم از نگاه ابزاری حضرات به شهدا و دفاع مقدس به هم میخورد. یعنی آن مرد فکر میکند اگر کسی در راه شهدا نباشد، با چند دقیقه تئاتر عاری از هرگونه هنرمندی به راه راست هدایت میشود؟!
تا آخر ننشستم و با یکی دو نفر دیگر رفتیم. تاسفبارتر آنکه این برنامه در وقت نماز ظهر و عصر انجام شد؛ و شاید جالب آنکه وقتی هنگام وضو گرفتن داشتم به دوستی میگفتم این تئاتر بیابانی را گویی برای دهه هفتاد تدارک دیده بودند؛ و یا برای نوجوانان 12 سالهی گرفتار نشریات زرد، سیدجواد حسینی -که گویی مسئول طرح و برنامه ستاد شهید صیاد بودند- که همانجا مشغول وضو گرفتن بود، گفت برنامهی خوبی بود و از این حرفها.
به هر حال آن مرد لابد میخواسته به وظیفهای که -توهم کرده بوده- شهدا به گردنش نهادهاند عمل کند و با اجرای تئاتر بیابانی -با آن حجم از ابتذال و سطحیبودن-، راه و یاد شهدا را ترویج کند؛ و ایضا همهی آنهایی که تاثیری در روند موافقت با اجرای این سیرک بیابانی بیمزه داشتهاند؛ سیرکی که یقینا هیچ تاثیر مثبتی نداشته است؛ بلکه اگر کسی اندک دید منفی نسبت به شهدا و انگیزههای جهاد در راه خدا داشته باشد، با دیدن اینچنین سطحیاندیشیهای مضحکی، دستکم اطمینان بیشتری مییابد که انگیزهها و عملکردهای شهدا جز بیهودگی چیزی نبوده است؛ همچون همان سیرک بیهودهی بیابانی.
دشمنی عالمانه پسندیدهتر است از دفاع جاهلانه.