گفتم حالم خوش نیست؛ دلم گرفته است. داشت برایم حرف میزد. در خلال حرفهایش گفت:«نوشته بودی آنا کارنینا میخوانی.» و ادامه داد: «نخوان! من خواندهام؛ دلتنگت میکند.»
«آنا کارنینا» همیشه توی ذهنم بود؛ برای خواندن. 100 صفحه را هم خوانده بودم و با داستان خو گرفته بودم. اما با تمام وجود گفتم «چشم». و اضافه کردم: «حالا که قرار است آنا کارنینا نخوانم، خودتان یک رمان معرفی کنید؛ ترجیحا با ریتم کُند» گفت: «بر باد رفته» و من آنا کارنینا را به کتابخانه پس دادم و «بربادرفته» را گرفتم. همه راه را پیاده رفتم؛ رفتم و برگشتم؛ با لذتی تمام البته!
دارم میخوانم...
سه چهار سالی هست که موبایل توی جیبم جا خوش کرده است.
آن روزها ازش خوشم نمیآمد. هنوز هم البته بهش عادت نکردهام. خیلی وقتها شده است که جا میگذارمش.
سیمکارتی که دارم، مال خودم نیست. مشخص هم نیست تا کی دست من باشد. چند وقتی هست به فکر خریدن یک شماره دیگر بودم تا از این تعلیق بیرون بیایم. بهانههای دیگری هم البته بود؛ برای رها کردن این شماره و ...
دیشب داشتم با تلفن صحبت میکردم. حامد چند باری زنگ زد. من هم وقتی صحبتم تمام شد بهش زنگ زدم؛ اما این بار او مشغول بود. نمیدانستم چه کاری دارد. تصمیمم را گرفته بودم که بروم یک کارت اعتباری ایرانسل نمکی! بگیرم. و رفتم.
شمارهاش هم بماند! ببینیم اصلا ارزشش را دارد که خط همراه اول را بیندازیم دور و اسیر ایرانسل نمکی شویم یا نه! کلا خوشحالم!
چیز دیگهای به ذهنم نمیاد!
محمد جواد!
تو که میآیی اینجا، دلی برای من نمیماند...
به تو که نمیتوانم بگویم نیا!
اما خودم میتوانم بروم؛ پیش از آنکه بیایی...
توجه! این یادداشت کاملا جنبه مدح دارد.
نزدیک به دو هفته پیش یک کتاب از یک کتابخانه گرفتم. شازده احتجاب. رمانی از هوشنگ گلشیری.
رمانی از هوشنگ گلشیری که به سبک جریان سیال ذهن روایت میشود.
یکی دو ماهی است که در خواندن رمان، اندکی جدیتر شدهام. چند رمان خوانده بودم. اما جریان سیال ذهن نخوانده بودم تا حالا. البته شازده احتجاب را یک بار دیگر هم قبلا خوانده بودم. البته نه کامل؛ این بار هم نتوانستم کامل بخوانم. خیلی سخت بود. در طول این دو هفته، 100 صفحه را به سختی پیش رفتم. امروز میروم کتاب را پس بدهم.
لذت خواندن رمان را به دست نیاوردم. البته این رمان را. یک هفته هم از زمان تحویل گذشته است. از آقای درویشی میترسم. با اینکه رفتار خیلی خوبی دارد اما ... .
درک درستی از این رمان پیدا نکردم. چیزهایی فهمیدم اما احساس میکنم نتوانستم با راوی ارتباط برقرار کنم.
شاید یکی از این دو دلیل درست باشد:
1- در شرایط خوبی رمان نخواندهام. شاید این رمان را نتوانستهام در لحظههای آرام و خلوتی بخوانم.
2- هنوز بلد نیستم روایت جریان سیال ذهن بخوانم. فکر میکنم هنوز نتوانستهام فهم درستی از این نوع روایت داشته باشم.
حرفهایی هست که باید زد.
یک روز از پرکشیدن آیتالله مشکینی از دنیای ما گذشت.
آیتالله مشکینی از جنس انسانهایی بود که وصف جامعیت را میتوان درباره آنها به کار برد.
نوشتن از اینچنین انسانهایی سخت است. به اندازه عمق جامعیت و بزرگی آنها.
بیشتر سیاستمدارها با ورود به مقامات رسمی و حکومتی، به تدریج از دید مستقیم مردم دور میشوند و سعی میکنند نسبت به تحولات سیاسی و اجتماعی و ... ساکت بمانند.
آیتالله مشکینی از آن دست انسانهایی بود که حضور فعال و پررنگ ایشان در ردههای بالای حاکمیتی، از جمله ریاست مجلس خبرگان نتوانست باعث دور شدنشان از مردم شود.
شخصیت آیتالله مشکینی را بدون اندکی غلو و پرگویی میتوان ازشخصیتهای برجسته و تاثیرگذار تاریخ ایران دانست.
1- جامعیت علمی، سیاسی، اجتماعی. در طول تاریخ، کمتر کسانی را سراغ داریم که مانند حضرت امام خمینی رحمةاللهعلیه دارای یک شخصیت چندوجهی باشند و ضمن قوت در سیاستورزی، شخصیت اخلاقی و مردمی داشته باشند و از بعد علمی هم ویژگیهای برجستهای داشته باشند.
انسانها همیشه دارای نقاط مثبت و منفی هستند. مگر آنکه معصوم باشند. اما اشتباهات برخی از همین انسانهای غیرمعصوم، به حدی ناچیز است که به چشم نمیآیند. به هر روی، آیتالله مشکینی را میتوان یکی از شاگردان و فرزندان برجسته فکری و عملی پیامبران الاهی دانست.
2- اعتقاد و التزام به جامعیت اسلام. این اعتقاد را شاید بتوان پایه اصلی جمهوری اسلامی دانست. اعتقادی که دین اسلام را مجموعهای از نظامهای مورد نیاز برای ساحتهای مختلف زندگی انسانی میداند و معتقد است که لحظه لحظه زندگی بشر میتواند عبادت خدا به حساب آید. در این دیدگاه، عبادت لزوما نماز و روزه نیست و کارهایی که ممکن است هیچ شباهت ظاهری به عبادت های مرسوم نداشته باشند هم می توانند عبادت باشند.
به یقین می توان گفت که اعتقاد به این اصل در وجود آیت الله مشکینی نهادینه شده بود و از همین رو بود که هیچ گاه عملی به جز خدمت به مردم و حرکت در مسیر اسلام ناب از ایشان دیده نشد.
3- نمونه بارز آرمانگرایی عملگرایانه. آیتالله مشکینی از معدود کسانی بودند که همیشه شعارهایشان عملی بود و کارهایشان در راستای آرمانها. شخصیتهای سیاسی معمولا شعارهایی غیرقابل اجرا میدهند و کارهایی غیر آرمانی میکنند اما ایشان در سالهای عمر خویش ثابت کرد که روراست بودن با مردم و صادق بودن با آنها تضادی با اصول حاکمیت در اسلام ندارد بلکه میتواند موجب کارآمدی بیشتر شود.
4- رابطه نزدیک با مردم، دور نشدن از مردم و توجه به مشکلات آنها. معمولا نتیجه ناکارآمدی مسئولان اجرایی این است که آنها تلاش میکنند برای حفظ وجهه خود، از دید مردم و رسانههای خبری و اطلاعرسانی دور بمانند. اما شخصیتهایی همچون آیتالله مشکینی با تکیه بر رفتار وظیفهشناسانه و بیمنت خود در قبال مردم، هیچگاه لزومی به دور ماندن از دید مردم نمیبینند. به علاوه ایشان از شخصیتهایی بودند که در تریبونهای رسمی و غیررسمی از جمله نمازجمعه بر حقوق مردم و پایبندی به قانون اساسی در همه زمینهها تاکید داشتند. فارغ از همه محافظهکاریهای مسئولانه.
به هر حال دنیای ما افتخار وجود بزرگمردی چون آیتالله مشکینی در میان خویش را از دست داد گرچه ایشان الگویی همیشگی، واقعی و غیرفانتزی از یک شخصیت اسلامی برای همه خواهند بود. و بیشک با ائمه اطهار و اولیای الاهی همنشین. برای شادی روحش سوره مبارکه فاتحه را بر زبان جاری میکنیم.
بنویسید افراط بخوانید تفریط. و بالعکس
هنوز بعضیها یادشان هست سرمقاله دهنمکی را در وصف آژانس شیشهای. و همه دیدند که چه زود یک آدم میتواند پیشینه خودش را به فحش بکشد؛ گرچه هنوز هم بگوید دهنمکی شلمچه و صبح همان دهنمکی اخراجیهاست. هیچ عقل سلیمی نمیتواند آن دهنمکی را کنار این دهنمکی بگذارد آنهم بدون عذرخواهی مسعودخان از صدور فتوای جواز شکستن شیشه سینماهای اکرانکننده آژانس گیشهای!
... را که میبینم میترسم. از خودم. از افراطهایم و تفریطهایم. میبینم که از خرداد پارسال تا همین لحظه چهقدر از چشمم افتاده است. مشکل ... را نداشتن مطالعه و مسایل خردهریز دیگری میدانم. البته از دید یک دوست و برادر بزرگتر.
تحلیل رفتار ... کار سادهای است اما باید قبول کرد که اشتباه و کجروی و افراط و تفریط همانگونه که بزرگ و کوچک نمیشناسد، حزباللهی و استشهادی و سکولار هم نمیشناسد.
آنچه پیش از نوشتن این یادداشت توی ذهنم بود نزدیک به ده برابر این متن میشد اما نمیخواهم کسی را به تحلیل بنشینم که حتا یادداشتهای وبلاگش با هم تناقض بنیادی فکری دارند.
«من او» میخواهم.
«من او»ی خودم را میخواهم. همان که لحظههای غیرقابل توصیفی را در دلم جای داده است.
منظورم رمان «من او»ست. چند وقت پیش به یکی از دوستان دادم که بخواند اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که یادم رفت آن دوست که بود. تنها امیدم برای به دست آوردن آن کتاب، اسمی است که بر صفحه اول آن نوشتهام و آن شعر قرمز!
از همینجا اعلام رسمی میکنم که هر کس احساس میکند کتاب «من او»ی من را از من قرض گرفته و بعد از خواندن در میان کتابهایش گذاشته است، نیمنگاهی به آنها بیاندازد و «دفتر خاطرات» مرا بازگرداند. مژدگانی هم میدهم. یک جلد «من او»ی دیگر.
***
آن روز که مریم از مدرسه برگشته بود و طبق معمول سر کوچه از کالسکه پیاده شد، سرکار عزتی به قصد انجام وظیفه کاری کرد که علی حتی نتوانست آن کار سرکار عزتی را به زبان بیاورد. سرکار عزتی البته کار خاصی نکرده بود. تنها سعی کرده بود روسری مریم را از سرش بگیرد. همین. تنها اشکال سرکار عزتی این بود که میخواست قانون را اجرا کند. آخر دستکم او به خاطر انجام وظیفهاش حقوق میگرفت.
فتاح آدم خوبی بود. مسلمان خوبی هم بود. همچنین میدانست که سرکار عزتی هدفی جز انجام وظیفه نداشته است. اما با اینحال، حال عزتی را گرفت. به همین شدت؟ نه! خیلی شدیدتر.
خاک! مملکتی که سرکار عزتی مامور اجرای قانونش بود، حاکمیت طاغوت بود. حاکمیت اخلاق شیطانی بر مردم مسلمان بود. شاید میشد تحمل کرد که ساز و کارهای اجراییاش طاغوتی و شیطانی باشد. اما باز هم جناب فتاح ساکت ننشست.
فتاح مریم را برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاد. به فرانسه. قلب اروپا. قلب بلاد کفر.
نمیخواهم جوگیر شوم. اما من شرم میکنم حتا به زبان بیاورم. شرم میکنم. شرم میکنم بگویم آن پیر خرفت چه غلطی کرده است. حتا شرم میکنم بگویم که رییس دانشکده هنرهای زیبا چه توجیهی کرده است.
بگذریم. ما حتا به اندازه فتاح که هیچ! به اندازه کریم هم غیرت نداریم.