سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتم حالم خوش نیست؛ دلم گرفته است. داشت برایم حرف می‏زد. در خلال حرف‏هایش گفت:«نوشته بودی آنا کارنینا می‏خوانی.» و ادامه داد: «نخوان! من خوانده‏ام؛ دل‏تنگت می‏کند.»

«آنا کارنینا» همیشه توی ذهنم بود؛ برای خواندن. 100 صفحه را هم خوانده بودم و با داستان خو گرفته بودم. اما با تمام وجود گفتم «چشم». و اضافه کردم: «حالا که قرار است آنا کارنینا نخوانم، خودتان یک رمان معرفی کنید؛ ترجیحا با ریتم کُند» گفت: «بر باد رفته» و من آنا کارنینا را به کتاب‏خانه پس دادم و «بربادرفته» را گرفتم. همه راه را پیاده رفتم؛ رفتم و برگشتم؛ با لذتی تمام البته! 

دارم می‏خوانم...


نوشته شده در  جمعه 86/8/4ساعت  3:36 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

سه چهار سالی هست که موبایل توی جیبم جا خوش کرده است.

آن روزها ازش خوشم نمی‏آمد. هنوز هم البته به‏ش عادت نکرده‏ام. خیلی وقت‏ها شده است که جا می‏گذارمش.

سیم‏کارتی که دارم،‏ مال خودم نیست. مشخص هم نیست تا کی دست من باشد. چند وقتی هست به فکر خریدن یک شماره دیگر بودم تا از این تعلیق بیرون بیایم. بهانه‏های دیگری هم البته بود؛ برای رها کردن این شماره و ...

دیشب داشتم با تلفن صحبت می‏کردم. حامد چند باری زنگ زد. من هم وقتی صحبتم تمام شد به‏ش زنگ زدم؛ اما این بار او مشغول بود. نمی‏دانستم چه کاری دارد. تصمیمم را گرفته بودم که بروم یک کارت اعتباری ایرانسل نمکی! بگیرم. و رفتم.

شماره‏اش هم بماند! ببینیم اصلا ارزشش را دارد که خط همراه اول را بیندازیم دور و اسیر ایرانسل نمکی شویم یا نه! کلا خوش‏حالم!

چیز دیگه‏ای به ذهنم نمیاد!


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/1ساعت  11:15 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

محمد جواد!

تو که می‏آیی این‏جا، دلی برای من نمی‏ماند...

به تو که نمی‏توانم بگویم نیا!
اما خودم می‏توانم بروم؛ پیش از آن‏‏که بیایی...

توجه! این یادداشت کاملا جنبه مدح دارد.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/7/25ساعت  11:13 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

نزدیک به دو هفته پیش یک کتاب از یک کتاب‌خانه گرفتم. شازده احتجاب. رمانی از  هوشنگ گلشیری.
رمانی از هوشنگ گلشیری که به سبک جریان سیال ذهن روایت می‌شود.

یکی دو ماهی است که در خواندن رمان، اندکی جدی‌تر شده‌ام. چند رمان خوانده بودم. اما جریان سیال ذهن نخوانده بودم تا حالا. البته شازده احتجاب را یک بار دیگر هم قبلا خوانده بودم. البته نه کامل؛ این بار هم نتوانستم کامل بخوانم. خیلی سخت بود. در طول این دو هفته، 100 صفحه را به سختی پیش رفتم. امروز می‌روم کتاب را پس بدهم.

لذت خواندن رمان را به دست نیاوردم. البته این رمان را. یک هفته هم از زمان تحویل گذشته است. از آقای درویشی می‏ترسم. با این‏که رفتار خیلی خوبی دارد اما ... .

درک درستی از این رمان پیدا نکردم. چیزهایی فهمیدم اما احساس می‌کنم نتوانستم با راوی ارتباط برقرار کنم.
شاید یکی از این دو دلیل درست باشد:
1- در شرایط خوبی رمان نخوانده‏ام. شاید این رمان را نتوانسته‏ام در لحظه‏های آرام و خلوتی بخوانم.
2- هنوز بلد نیستم روایت جریان سیال ذهن بخوانم. فکر می‏کنم هنوز نتوانسته‏ام فهم درستی از این نوع روایت داشته باشم.  


نوشته شده در  سه شنبه 86/7/24ساعت  12:58 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

حرف‏هایی هست که باید زد.

یک روز از پرکشیدن آیت‏الله مشکینی از دنیای ما گذشت.
آیت‏الله مشکینی از جنس انسان‏هایی بود که وصف جامعیت را می‏توان درباره آن‏ها به کار برد.

نوشتن از این‏چنین انسان‏هایی سخت است. به اندازه عمق جامعیت و بزرگی آن‏ها.

بیشتر سیاست‏مدارها با ورود به مقامات رسمی و حکومتی، به تدریج از دید مستقیم مردم دور می‏شوند و سعی می‏کنند نسبت به تحولات سیاسی و اجتماعی و ... ساکت بمانند.مشکینی
آیت‏الله مشکینی از آن دست انسان‏هایی بود که حضور فعال و پررنگ ایشان در رده‏های بالای حاکمیتی، از جمله ریاست مجلس خبرگان نتوانست باعث دور شدن‏شان از مردم شود.

شخصیت آیت‏الله مشکینی را بدون اندکی غلو و پرگویی می‏توان ازشخصیت‏های برجسته و تاثیرگذار تاریخ ایران دانست.

1- جامعیت علمی، سیاسی، اجتماعی. در طول تاریخ، کم‏تر کسانی را سراغ داریم که مانند حضرت امام خمینی رحمة‏الله‏علیه دارای یک شخصیت چندوجهی باشند و ضمن قوت در سیاست‏ورزی، شخصیت اخلاقی و مردمی داشته باشند و از بعد علمی هم ویژگی‏های برجسته‏ای داشته باشند.
انسان‏ها همیشه دارای نقاط مثبت و منفی هستند. مگر آن‏که معصوم باشند. اما اشتباهات برخی از همین انسان‏های غیرمعصوم، به حدی ناچیز است که به چشم نمی‏آیند. به هر روی، آیت‏الله مشکینی را می‏توان یکی از شاگردان و فرزندان برجسته فکری و عملی پیامبران الاهی دانست.

2- اعتقاد و التزام به جامعیت اسلام. این اعتقاد را شاید بتوان پایه اصلی جمهوری اسلامی دانست. اعتقادی که دین اسلام را مجموعه‏ای از نظام‏های مورد نیاز برای ساحت‏های مختلف زندگی انسانی می‏داند و معتقد است که لحظه لحظه زندگی بشر می‏تواند عبادت خدا به حساب آید. در این دیدگاه، عبادت لزوما نماز و روزه نیست و کارهایی که ممکن است هیچ شباهت ظاهری به عبادت های مرسوم نداشته باشند هم می توانند عبادت باشند.

به یقین می توان گفت که اعتقاد به این اصل در وجود آیت الله مشکینی نهادینه شده بود و از همین رو بود که هیچ گاه عملی به جز خدمت به مردم و حرکت در مسیر اسلام ناب از ایشان دیده نشد.

3- نمونه بارز آرمان‏گرایی عمل‏گرایانه. آیت‏الله مشکینی از معدود کسانی بودند که همیشه شعارهای‏شان عملی بود و کارهای‏شان در راستای آرمان‏ها. شخصیت‏های سیاسی معمولا شعارهایی غیرقابل اجرا می‏دهند و کارهایی غیر آرمانی می‏کنند اما ایشان در سال‏های عمر خویش ثابت کرد که روراست بودن با مردم و صادق بودن با آن‏ها تضادی با اصول حاکمیت در اسلام ندارد بلکه می‏تواند موجب کارآمدی بیشتر شود.

4- رابطه نزدیک با مردم، دور نشدن از مردم و توجه به مشکلات آن‏ها. معمولا نتیجه ناکارآمدی مسئولان اجرایی این است که آن‏ها تلاش می‏کنند برای حفظ وجهه خود، از دید مردم و رسانه‏های خبری و اطلاع‏رسانی دور بمانند. اما شخصیت‏هایی هم‏چون آیت‏الله مشکینی با تکیه بر رفتار وظیفه‏شناسانه و بی‏‏منت خود در قبال مردم، هیچ‏گاه لزومی به دور ماندن از دید مردم نمی‏بینند. به علاوه ایشان از شخصیت‏هایی بودند که در تریبون‏های رسمی و غیررسمی از جمله نمازجمعه بر حقوق مردم و پایبندی به قانون اساسی در همه زمینه‏ها تاکید داشتند. فارغ از همه محافظه‏کاری‏های مسئولانه.

به هر حال دنیای ما افتخار وجود بزرگ‏مردی چون آیت‏الله مشکینی در میان خویش را از دست داد گرچه ایشان الگویی همیشگی، واقعی و غیرفانتزی از یک شخصیت اسلامی برای همه خواهند بود. و بی‏شک با ائمه اطهار و اولیای الاهی هم‏نشین. برای شادی روحش سوره مبارکه فاتحه را بر زبان جاری می‏کنیم.


نوشته شده در  سه شنبه 86/5/9ساعت  7:41 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

بنویسید افراط بخوانید تفریط. و بالعکس

هنوز بعضی‏ها یادشان هست سرمقاله ده‏نمکی را در وصف آژانس شیشه‏ای. و همه دیدند که چه زود یک آدم می‏تواند پیشینه خودش را به فحش بکشد؛ گرچه هنوز هم بگوید ده‏نمکی شلمچه و صبح همان ده‏نمکی اخراجی‏هاست. هیچ عقل سلیمی نمی‏تواند آن دهاول مطالعه پسر خوب!‏نمکی را کنار این ده‏نمکی بگذارد آن‏هم بدون عذرخواهی مسعودخان از صدور فتوای جواز شکستن شیشه سینماهای اکران‏کننده آژانس گیشه‏ای!

... را که می‏بینم می‏ترسم. از خودم. از افراط‏هایم و تفریط‏هایم. می‏بینم که از خرداد پارسال تا همین لحظه چه‏قدر از چشمم افتاده است. مشکل ... را نداشتن مطالعه و مسایل خرده‏ریز دیگری می‏دانم. البته از دید یک دوست و برادر بزرگ‏تر.

تحلیل رفتار ... کار ساده‏ای است اما باید قبول کرد که اشتباه و کج‏روی و افراط و تفریط همان‏گونه که بزرگ و کوچک نمی‏شناسد، حزب‏اللهی و استشهادی و سکولار هم نمی‏شناسد.

آن‏چه پیش از نوشتن این یادداشت توی ذهنم بود نزدیک به ده برابر این متن می‏شد اما نمی‏خواهم کسی را به تحلیل بنشینم که حتا یادداشت‏های وبلاگش با هم تناقض بنیادی فکری دارند.


نوشته شده در  جمعه 86/3/18ساعت  4:35 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

«من او» می‏خواهم.

«من او»ی خودم را می‏خواهم. همان که لحظه‏های غیرقابل توصیفی را در دلم جای داده است.

منظورم رمان «من او»ست. چند وقت پیش به یکی از دوستان دادم که بخواند اما نمی‏دانم چه اتفاقی افتاد که یادم رفت آن دوست که بود. تنها امیدم برای به دست آوردن آن کتاب، اسمی است که بر صفحه اول آن نوشته‏ام و آن شعر قرمز!

از همین‏جا اعلام رسمی می‏کنم که هر کس احساس می‏کند کتاب «من او»ی من را از من قرض گرفته و بعد از خواندن در میان کتاب‏هایش گذاشته است، نیم‏نگاهی به آن‏ها بیاندازد و «دفتر خاطرات» مرا بازگرداند. مژدگانی هم می‏دهم. یک جلد «من او»ی دیگر.

***

آن روز که مریم از مدرسه برگشته بود و طبق معمول سر کوچه از کالسکه پیاده شد، سرکار عزتی به قصد انجام وظیفه کاری کرد که علی حتی نتوانست آن کار سرکار عزتی را به زبان بیاورد. سرکار عزتی البته کار خاصی نکرده بود. تنها سعی کرده بود روسری مریم را از سرش بگیرد. همین. تنها اشکال سرکار عزتی این بود که می‏خواست قانون را اجرا کند. آخر دست‏کم او به خاطر انجام وظیفه‏اش حقوق می‏گرفت.

فتاح آدم خوبی بود. مسلمان خوبی هم بود. هم‏چنین می‏دانست که سرکار عزتی هدفی جز انجام وظیفه نداشته است. اما با این‏حال، حال عزتی را گرفت. به همین شدت؟ نه! خیلی شدیدتر.

خاک! مملکتی که سرکار عزتی مامور اجرای قانونش بود، حاکمیت طاغوت بود. حاکمیت اخلاق شیطانی بر مردم مسلمان بود. شاید می‏شد تحمل کرد که ساز و کارهای اجرایی‏اش طاغوتی و شیطانی باشد. اما باز هم جناب فتاح ساکت ننشست.

فتاح مریم را برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاد. به فرانسه. قلب اروپا. قلب بلاد کفر.

نمی‏خواهم جوگیر شوم. اما من شرم می‏کنم حتا به زبان بیاورم. شرم می‏کنم. شرم می‏کنم بگویم آن پیر خرفت چه غلطی کرده است. حتا شرم می‏کنم بگویم که رییس دانشکده هنرهای زیبا چه توجیهی کرده است.

بگذریم. ما حتا به اندازه فتاح که هیچ! به اندازه کریم هم غیرت نداریم.


نوشته شده در  جمعه 86/2/14ساعت  9:37 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]