سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رودخانه‏ای از میانه روستای‏مان می‏گذشت؛‏ و البته می‏گذرد.

مدرسه‏مان آن طرف رودخانه بود؛ راهنمایی بودیم. زیباترین و به یادماندنی‏ترین روزها، شاید روزهای بارانی زمستان بود که رودخانه‏ی ساکت به راه می‏افتاد و راه را می‏بست.

چند وقتی یک پل جالب و ایضا ساده روی این رودخانه دیده می‏شد؛ که البته با اولین باران زمستانی آن پل از بین رفت. اسم قشنگی داشت؛ پل سیدباقر!

داشتم می‏گفتم؛ هوا که ابری می‏شد شادی‏مان آغاز می‏شد، باران که می‏آمد به خودمان امید می‏دادیم! و وقتی خبر می‏رسید که رودخانه به راه افتاده، اول ذوق‏زدگی‏مان بود.

این را فکر کنم باید اول می‏نوشتم؛ امروز درسم که تمام شد، توی کوچه بوی نم باران را می‏شنیدم. به یاد آن روزها افتادم؛ آن روزهایی که گذشته‏اند. گرچه لذت و مستی آن روزها هنوز از بین نرفته است.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/30ساعت  12:56 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

نمی‏‏توانم ننویسم؛ گرچه ترجیح می‏دهم ننویسم.

در خبرها خوانده بودم که یکی از فعالان مدعی حقوق برابر (شما بگویید یکی از فمنیست‏ها) بازداشت شده است؛ آن هم به جرم اقدام علیه امنیت ملی و این چیزها؛ و ایضا به دلیل مشارکت در یک نشریه و یک پایگاه اینترنتی.

نه اهلش هستم و نه جرأتش را دارم درباره مسایلی که به امنیت کشور و علی‏القاعده زندان اوین! مربوط است حرف زیادی بزنم؛ و اصولا روش‏های فعالان کسب حقوق برابر را هم اشتباه می‏دانم؛ به گونه‏ای که به نظر من حتا در راستای اهداف خودشان هم نیست. با این همه شیوه مواجهه قوه محترمه قضاییه را با اطمینان تمام اشتباه و غلط می‏دانم. و معتقدم نتیجه کاملا عکس می‏دهد. قوه قضاییه‏ای که در بحث مفاسد اقتصادی آن همه بی‏خیال و خواب برخورد می‏کند و دُم جناب شهرام را درست و حسابی به تله نمی‏بندد حق ندارد درباره موضوع‏های دیگر افراط کند.

مهم نیست؛ به نظر من قوه قضاییه اعتماد مردم را از دست داده است؛ عُرضه زیادی می‏خواهد تا اعتماد حداقلی مردم را به دست آورد. از این که بگذریم می‏خواهم این نکته را بگویم که شیوه قوه فخیمه قضاییه خیلی کاریکاتوری است. نمی‏فهمم ضرر و زیان فعالیت‏های فمنیست‏های ایرانی بیش‏تر است یا فیلم‏هایی مانند کلاغ‏پر با بازی مهناز افشار و دار و دسته همراه! البته واضح است که با برخورد جالب قوه قضاییه با نشریات و فیلم‏ها هم مخالفم. چرا که تنها کاری که حضرات بلدند پلمپ کردن دفتر کار این‏ها و یا شاید بازداشت و زندانی کردن و این‏ها باشد؛ خسته نباشند.

من از همین جا به فیلم‏سازان عزیز و محترم تبریک می‏گویم که به راحتی فیلم می‏سازند و همه عقاید جالب خود را به ذهن و زبان ما تزریق می‏کنند؛ به برادران سانسوریست ارشاد هم تبریک می‏گویم که صحنه‏های بد، غیراخلاقی و بد آن فیلم‏ها را قیچی می‏کنند تا مردم دچار گناه نشوند.

همین جا لازم است از حضرات فمینیست درخواست کنم به جای زنستان هوا کردن فیلم بسازند؛ نتیجه‏اش هم مطمئنا بند 209 نخواهد بود؛ بلکه معروف شدن شخص شخیص‏شون و درونی شدن نظریات‏شون توی روح و جان مردم خواهد بود. تا کی می‏خواهید با روش‏های قدیمی کار کنید؟

موضوع جالب دیگر این‏که این خبر را نمی‏توانید در هیچ یک از مراجع رسمی اخبار پیدا کنید؛ خبرگزاری‏ها و سایت‏های خبری و غیره را فراموش کنید؛ شاید توی روزنامه اعتماد ملی ردپایی از آن پیدا کردید. به راستی چرا؟!


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/30ساعت  12:14 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

خاطرات بعد از دبیرستانم همیشه با چند ترانه همراه بوده؛ ترانه‏هایی که گه‏گاه در ذهنم قِل می‏خورده‏اند و گاه هم با خودم زمزمه می‏کرده‏ام.

با برخی از این‏ها حس خاصی داشته‏ام؛ با بعضی‏شان اشک ریخته‏ام و بعضی را نیز همیشه در ذهنم تصویر کرده‏ام.

دیروز یکی از کتاب‏های شعر قیصر امین‏پور را از کتاب‏خانه مدرسه اسلامی هنر گرفتم؛ «آینه‏های ناگهان». وقتی کتابدار داشت نام کتاب را وارد رایانه می‏کرد یکی از بچه‏ها گفت «ای مرده‏پرست!».

امروز، کتاب را که ورق می‏زدم و تکه تکه می‏خواندم، چشمانم شعرهایی دید که سال‏ها با آن شعرها زندگی کرده بودم؛ سال‏ها زندگی‏ام را با کلمه‏کلمه ان شعرها تطبیق داده بودم.

نمی‏خواهم بخش کوتاهی از آن شعرها را این‏جا بیاورم؛‏ یقین دارم شعر را خراب می‏کنم. همه‏شان را هم که نمی‏شود آورد. اما اسم آن دو شعر را این‏جا می‏نویسم؛‏ تا خودم هم یادم بماند:
«خسته‏ام از این کویر» و «نامه‏ای برای تو»

نه! نمی‏توانم قسمتی از این شعرها را ننویسم؛ گرچه می‏دانم کار درستی نیست!

ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم؛ با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور؛ تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

...

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر؛ خسته‏ام از این کویر!


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/29ساعت  5:1 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

همیشه حرص می‏خورده‏ام از این‏که من حرف بزنم و واکنش طرف مقابلم مشت و فحش باشد.

تیتر امروز کیهان این بود؛ رییس‏جمهور: تحریم ادبیات عقب‏افتاده است.

اما من نظر دیگری دارم؛ تحریم؛ ادبیات عقب‏افتاده‏ها است. عقب‏افتاده‏ها زبان زور به کار می‏گیرند. ادبیات عقب‏افتاده را عقب‏افتاه‏ها استفاده می‏کنند.

عقب‏افتاده‏ها! حرف جمهوری اسلامی را با حرف جواب دهید. با عمل هم می‏توانید جواب دهید؛ البته ا تحریم خودتان را ضایع می‏کنید.

همین


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/29ساعت  12:59 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

امروز بعد از نزدیک به 7 - 8 ماه، بخش خبری ساعت دوی عصر رادیو سراسری را گوش کردم؛ آن هم با گوشی همراه مهدی.

شاید تا یک سال پیش همیشه خبر ساعت دو را گوش می‏کردم؛ و آن هم از رادیو معارف. ویژگی رادیو معارف این بود که پیش از شروع خبر،‏ بخش‏های کوتاهی از سخنان آیت‏الله خامنه‏ای را پخش می‏کرد؛ اسم برنامه را یادم نیست؛ مهم هم نیست.

از همه برنامه‏های رادیو چند برنامه را خیلی دوست داشتم؛ و هنوز هم دوست دارم؛ گرچه خیلی کم‏تر می‏توانم گوش کنم.

علاوه بر همان برنامه سخنان آقا که پیش از اخبار در رادیو معارف پخش می‏شد، برنامه نمایش جوان رادیو جوان را همیشه گوش می‏کردم؛ برنامه‏ای حرفه‏ای و کاملا جذاب که معمولا گوش می‏کردم و لذت می‏بردم.

یک برنامه دیگر هم رادیو جوان داشت و هنوز هم دارد؛ اسمش هزار پنجره بود. تابستان 84 با اجرای آقای دوستی شروع شد؛ و احتمالا هنوز هم اوضاع به همین منوال است.

رادیو را در همین حد می‏شنیدم؛ گرچه الان همین‏ها را هم نمی‏توانم گوش کنم.


نوشته شده در  دوشنبه 86/8/28ساعت  5:25 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

تصور کن؛ سه سال گرفتار یک کابوس باشی؛ و یک روز متوجه می‏شوی آن کابوس تمام شده. کابوسی که معلوم نبود از کجا آمده و تا کی مهمان لحظه‏هایت خواهد بود.

آن کابوس سه سال زندگی‏ات را از تو گرفته است؛ و تو یک روز می‏فهمی دیگر خبری از آن نیست؛ به همین سادگی.

یک سوال دارم؛ این شرایط دو حس متفاوت را در وجود انسان زنده می‏کنند؛ یکی حس خوش‏حالی و شادمانی از پایان درد و رنج ؛و دیگری ترس از بازگشتن آن روزها. سوالم این است؛ کدام یکی از این حس‏ها را باید جدی‏تر گرفت.


نوشته شده در  دوشنبه 86/8/28ساعت  9:11 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

چند روزی است چشمانم به سرزمین حضور تو بیش‏تر خو گرفته است؛‏ می‏بینی که!

هر بار بدنم را کنار مزار تو یافتم؛ هر بار آن گنبد همچون آفتاب از دور به چشمانم می‏آید، تو هم می‏آیی. هر بار کفش‏هایم را از پای درآوردم با خودم گفتم آمده‏ای این‏جا تا اندکی نور بیابی؛ برای روشن کردن شب تار زیستنت. با خودم گفتم کاش می‏شد به احترام این وادی هم‏چون طور کفش‏ها را همان ابتدای این شهر از پای درآورد.

تو که یادت هست؛ به خودم می‏گویم؛ اما سبک نوشتن‏اش خطابی است. یادت هست آن روزها وقتی دلم تنگ می‏شد خود را کنار تو می‏یافتم؟ یادت هست چگونه نشستن در جوار نگاه تو به قلبم؛ نه! به وجودم آرامش می‏داد؟ تا این‏جایش را من خوب به یاد دارم. به یاد دارم با چه لذتی به زیارت نگاهت می‏آمدم؛ با چه شوقی غم و دردم را در سرزمین حضور تو از خودم دور می‏کردم.

تا این‏جایش را من یادم هست؛‏خوب خوب. دلم نمی‏خواهد بگویم یادش به خیر. تا معنایش این باشد که امروز دیگر از آن خبرها در دل و جانم نیست. اما چاره‏ای نیست. باید بگویم؛ تا بدانی که حسرت آن روزها را می‏خورم؛‏ یادش به خیر.

آن روزها که هیچ چیز نمی‏توانست آرامم کند گذشته است؛ گرچه فکر می‏کردم نشستن در کنار تو بتواند همه وحشتم را برباید. آن روزهای سخت و ... گذشته است؛ اما باز هم نیازمند توام. نیازمند حضور مادرانه تو؛ نیازمند دستان تو؛ دستان مهربان و دلسوز تو. یادت هست گلایه‏هایم را؟ یادت هست.

شاید آن‏چنان مهم نباشد که نام طهورایی‏ات معصومه است؛ حتا شاید مهم نباشد که از دامن کدام مادر و کدام پدر تربیت یافته‏ای. اما آن‏چه مهم است؛ دستان توست. دستان یاری‏گر و قدسی‏ات.

می‏بینی که!‏ نیازمند نگاه مهربانی تو‏ام؛ مهربانی هم اگر نمی‏شود دست‏کم دل‏سوزی؛ گرچه می‏دانی و دستانت هم ...


نوشته شده در  جمعه 86/8/25ساعت  2:17 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]