سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک ساعت خواب آرام، شده بود آرزوی محال. وقتی گفت «سوار قطار که بشوی می توانی راحت بخوابی»، گفتم «اشتباه نکنید». گرچه کار خاصی برای اردو نکرده بودم و زحمت ارزش‏مندی نکشیده بودم؛ اما همان یک کاری هم که قرار بود انجام بدهم، به اندازه‏ی کافی خسته‏ام کرده بود؛ البته به اضافه‏ی چند کار دیگر که ربطی به اردو نداشتند و باید انجام می‏شد.

کارم را خیلی دیر تمام کردم؛ خیلی دیر. گرچه تقصیری نداشتم و نوشتن آن همه متن؛ آن هم از نوع توصیفی، نیاز به مطالعه و تمرکز فراوان داشت. به هر حال تا پیش از ظهر روز حرکت همه‏ی کارها تمام شده بود؛ جز این‏که کتاب‏هایی که کمیته‏ی فرهنگی برای هدیه دادن به شرکت کنندگان در اردو سفارش داده بود، به دست‏مان نرسیده بود؛ آن هم به خاطر دیر جنبیدن انتشارات سوره مهر. به هر حال رفتیم سازمان ملی جوانان قم. و آن‏جا منتظر شدیم تا آن‏هایی که قرار بود بیایند قم، آمدند و آن‏جا جمع شدند. قرار بود سوار اتوبوس شویم و برویم ایستگاه قطار.

دوستان تهرانی و آن‏هایی که به هر حال از شهرهای دیگر آمده بودند تهران، از همان‏جا سوار شده بودند و ما هم باید از قم سوار می‏شدیم. وقتی رسیدیم ایستگاه، هنوز خیلی زود بود. فکر کنم چیزی حدود کم‏تر از یک ساعت منتظر قطار شدیم. قطار آمد. همه سوار شدند. اما موضوع اصلی در آن وقت برای من این بود که وسایل کمیته اجرایی را در یکی از کوپه‏ها بچینیم. با توجه به عجله‏ای که آقای قطار از خودش نشان می‏داد، وسایل را دوستان خیلی زود در همان کوپه مورد نظر انباشتند.

بسته‏های آب، فلاسک‏های چای و آب، غذاهای آماده‏ای که برای شام بود و چیزهایی از این دست را باید درست در کوپه می‏چیدیم که مرتب باشد. این کوپه ابتدای واگن اول بود. ابتدای واگن برادران. و کوپه‏ی مدیریت اردو و کمیته‏ی فرهنگی هم در انتهای واگن دوم بود. وسایل مربوط به کمیته‏ی فرهنگی از قبیل نشریات و... به آن کوپه انتقال یافت. چه جمله‏ی کلیشه‏ای‏ای شد.

به هر حال. این کارها که تمام شد کم کم رسیدیم به ایستگاه اراک. باد شدیدی می‏آمد؛ هوا هم سرد بود. پایین آمدیم و نماز خواندیم؛ نماز مغرب و عشا. و باز سوار شدیم. سوار که شدیم و راه که افتادیم فکر کنم اولین کار این بود که کیک را به اضافه‏ی آب‏میوه، بین کوپه‏ها پخش کنیم. شروع کردیم؛ من و مهدی؛ یا شاید مهدی و من! البته کوپه‏ی برادران را من و مهدی انجام دادیم؛ و برای کوپه‏ی خواهران هم یک کمک پیدا کردیم؛ محمدمهدی فضل الله‏نژاد! بعد برگشتیم کوپه‏ی خودمان.

کار بعدی این بود که دوربین به دست بگیریم و در یکی یکی کوپه‏ها را بزنیم و با تک‏تک بچه‏ها حرف بزنیم و فیلم بگیریم و آشنا شویم و کلا گپ بزنیم. بعضی از کوپه‏ها دو سه نفره بود و یکی دو تا کوپه هم دست‏کم ده نفر!

به هر حال فکر می‏کنم بیش از یک ساعت و نیم شد. از همه کوپه‏ها و آدم‏های توی‏شان هم فیلم گرفتیم؛ به جز یکی! آن‏ هم البته به دلیل تمام شدن باتری دوربین فیلم‏برداری. خسته بودم. فکر کنم ساعت 10 بود که رفتم کوپه‏ی کنار کمیته‏ی اجرایی و نمی‏دانم کی خوابم برد. تنها وقتی فهمیدم خواب بوده‏ام که با صدای زنگ همراه بیدار شدم. عینکم را کسی گذاشته بود جایی که آزار نبیند؛ و همراه هم‏چنان در حال سر و صدا کردن بود. همه شام خورده بودند و خوابیده بودند. و من تازه بیدار شده بودم و آن کنسرو سرد شده‏ی لوبیا را خوردم؛ البته کمی هم گوشت داشت! -شام خوش‏مزه‏ای بود و بدجور چسبید!-

الان یادم می‏آید دو ساعت آرام و راحت خوابیدم؛ خوابی که خیلی وقت بود تجربه‏اش نکرده بودم. و خیلی وقت بود آرزویش را داشتم. در حالی که وقتی شنیده بودم «سوار قطار که بشوی می توانی راحت بخوابی»، گفته بودم «اشتباه نکنید». و او هم قبول کرده بود. اما خودم فهمیدم اشتباه کردم. گرچه روزهای بعد کافی بود برای آرزویی دوباره از همان جنس!

آن شب بیدار ماندم تا صبح. جمع زیادی بین کوپه‏ی اول و دوم مشغول شارژ کردن همراه‏های‏شان بودند. من هم کتاب شعرم را که همراه آورده بودم برداشتم و رفتم آن‏جا. چند نفر آن‏جا بودند و رفتند و بعضی دیگر آمدند و باز رفتند. و آخر من مانده بودم و جناب اسماعیلی صاحب ارض دو صندلی. من مشغول شعر خواندن بودم و او هم مشغول گشت زدن در گوشی همراه. البته در این میان چند نفر از خانم‏ها هم آمدند و گوشی‏شان را گذاشتند برای شارژ و رفتند. تنها شده بودم؛ چند دقیقه بعد علی از خواب بیدار شد و آمد. او هم می‏خواست گوشی‏اش را شارژ کند. با هم شعر خواندیم. و کمی از وقت را هم به مرور متن برنامه‏های جاوایی که برای معرفی مناطق آماده شده بود گذراندیم. حوصله‏مان که سر رفت،‏ یادم آمد در کوپه‏ی مدیریت و فرهنگی مقادیری «هله هوله!» دیده بودم. رفتم و آن‏ها را آوردم و مقادیری از آن را خوردیم و مقادیری هم به جیب مبارک علی رفت و برگرداندم سر جایش! البته برای نماز صبح که همه را بیدار کردیم و به‏شان گفتیم که آماده باشند برای پیاده شدن، به صاحبان آن «هله‏ هوله‏ها» هم اطلاع دادیم دزدی بزرگ را!

به هر حال رسیدیم اندیمشک. پیاده کردن وسایل کار سختی بود. باید خیلی زود وسایل را خالی می‏کردیم. مخصوصا آن بطری‏های آب که رسما مایه عذاب بودند در تمام اردو؛ چرا که به رغم زحمت زیادی که داشتند، نیاز خاصی هم به وجودشان نبود. البته این جمله را زیاد جدی نگیرید.

اندیمشک آغاز سفر بود. البته همراه با مقادیری ناراحتی و عصبانیت و این‏ها. دو نفر که ظاهرا با ما نبودند اما در کوپه‏های ما بودند، وسایل‏شان را جا گذاشته بودند توی قطار و معلوم نبود کجا رفته بودند. برداشتم‏شان و زیپ کناری‏اش را باز کردم و کارتی دیدم. اسمش را فریاد کشیدیم اما جوابی نشنیدیم. به هر حال رفتم آن وسایل را گذاشتم توی ایستگاه و همراه بقیه شدم. داشتیم از محوطه‏ی ایستگاه بیرون می‏رفتیم که حضرات محترم که ذره‏ای برای این همه آدم احترام قایل نشده بودند و معلوم نبود به آن زودی کجا رفته بودند، تشریف آوردند و سراغ وسایل‏شان را گرفتند. و من هم برگشتم تا به‏شان بگویم آن‏ها را کجا گذاشته‏ام. در حالی که حالم داشت به هم می‏خورد از این همه بی‏توجهی.

به هر حال از ایستگاه خارج شدیم و رفتیم سوار اتوبوس‏های شهری شدیم. حدود نیم ساعتی را توی اتوبوس ماندیم تا قطار بعدی که حامل دو نفر دیگر از شرکت‏کنندگان اردو بود برسد. دو نفری که به قطار تهران نرسیده بودند و حتا با ماشین دربست هم نتوانسته بودند خودشان را به ایستگاه قطار قم برسانند اما قطار بعدی را سوار شده بودند و به هر حال همراه شده بودند. راه که افتادیم اولین چیز جالب این بود که بعضی از تابلوهای سازمان‏ها و ادارات، اندیمشک را جزء خوزستان می‏دانستند و بعضی دیگر، آن را شهرستانی از لرستان!


نوشته شده در  یکشنبه 87/1/25ساعت  6:5 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]