سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسیده بودیم پادگان دژ. معراج‌الشهدا را رها کرده بودیم و رفته بودیم آن‌جا؛ دست‌کم برای استراحت. ساعت یازده و نیم بود که رسیدیم. پارسال نرفته بودیم آن‏جا. یادش به خیر. پارسال ساعت دو بعد از نصف شب بود که رسیدیم به مسجدی توی خرمشهر.

ورودی پادگان دژ زیبا بود؛ شاید به خاطر آن سربندها و پلاک‌هایی که از سقف ورودی آویزان بود؛ از اتوبوس که پیاده شدیم و چند قدمی به سمت ورودی پادگان آمدم، چهره‌ی آشنایی دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. به یاد آن چند تابستان گرم و شرجی‌ای افتادم که شش روز هفته را در لامرد می‌گذراندم.

سلام و احوال‌پرسی و روبوسی کردیم. اتفاقاتی که توی معراج‌الشهدا افتاده بود تا حدودی بی‌حوصله‌ام کرده بود اما دیدن او آن اندازه خوش‌حال کننده بود که دست‌کم تا یکی دو ساعت فراموش کنم. او باید همان جا می‌ایستاد و دوستان را راهنمایی می‌کرد به محل اسکان. رفتیم آن‌جا. جای خوبی بود. فاصله‌ی خوابگاه تا دستشویی هم زیاد نبود؛ از قم که راه افتاده بودیم حواس‌مان بود که چند سه‌راهی با خودمان بیاوریم که بچه‌ها درمانده‌ی شارژ کردن همراه‌های‌شان نشوند؛ اما برای‌مان جالب بود که یک تخته آن‌جا بود که -دست کم- سی پریز رویش داشت و خیال همه را راحت کرد.

بعضی رفتند حمام. بعضی هم دستشویی رفته بودند و بعضی استراحت می‌کردند؛ بالاخره تا رسیدن شام باید کاری می‌کردیم! حامد و مظاهر رفته بودند حمام. به من گفتند برای‌شان شام نگه دارم؛ من هم قبول کردم. شام که آمد یادم بود باید شام برای‌شان نگه دارم؛‌ اما نتوانستم این کار را بکنم. راستش را بخواهید کار سختی بود کنار گذاشتن غذا؛ دست‌کم برای من. نمی‌دانم؛ به هر حال نتوانستم این کار را بکنم. گرچه وقتی برگشتند شام خوردند و غیره!

قرار بود صبح برویم صبح‌گاه؛ و رفتیم البته. البته تا برسیم آن‌جا یکی دو دقیقه راه بود. گفته بودند وسایل همین جا می‌ماند؛ بنابراین نیازی به جمع کردن‌شان نبود. با یک بشین پاشو و بازی‌هایی از این قبیل رفتیم به سمت میدان صبح‌گاه. میدان صبح‌گاه یک جایگاه بزرگ داشت به عرض حدود 15 متر و ارتفاع نزدیک به 6 متر. ورزش کردیم؛ با مربی‌گری استاد اعظم سید جواد حسینی. ورزش خوبی بود؛ و البته لازم. تمام که شد به صف شدیم و منتظر سخنرانی ماندیم؛ اول قرآن خواندند؛ تا جایی که یادم است یک فرمانده صحبت‌های عزت‌مندانه و آرمان‌گرایانه‌ای کرد و همه را به فیض رساند. بعد از آن نوبت دوست عزیز و هم‌شهری ما شد!

سال‌ها بود با این دوست عزیز آشنا بودم اما برایم جالب بود که با وجوه جالبی از شخصیتش هیچ آشنایی‌ای نداشتم. جالب بود برایم که رسما دارد همه را ارشاد می‌کند به این‌که نماز اول وقت بخوانید و از این حرف‌ها؛ از اعتماد به نفسش خیلی خوشم آمد که جلو این همه آدم دارد این حرف‌ها را می‌زند؛ آن هم با تحکم. کلی سخنرانی کرد و روضه خواند و این‌ها؛ البته من و چند نفر دیگر پس از تمام شدن قرآن مشغول نقد و بررسی سخن‌رانی‌ها شده بودیم و خسته کننده نبود برای‌مان؛ مخصوصا با آن گافی که جناب فرمانده درباره‌ی ریاست جمهوری جناب بنی‌صدر دادند و خیلی‌ها مثل من بودند که چاره‌ای جز خندیدن نداشتند.

به هر حال؛ نوبت رسیده بود به فریاد کشیدن ذکر «یا زهرا». کم‌کم زوایای پنهانی از شخصیت این دوست چندساله‌ام داشت برایم بروز می‌کرد. فکرش را بکنید؛ یک طلبه بالای جایگاه ایستاده است و دارد «یا زهرا» را فریاد می‌کشد؛ آن هم توی میکروفن. و جالب‌تر آن‌که از همه می‌خواست تکرار کنند و همراه شوند؛ آن هم با تحکم؛ «نمی‌شنوم؛ صداتون نمیاد». و ضایع‌تر از همه آن‌که خواهران را خطاب قرار داد و خواست آن‌ها هم فریاد بزنند؛ آن هم فریادی که هیچ وجه شرعی‌ای ندارد؛‌ فقط توانستم تعجب کنم و توی دلم بخندم و این جور احساسات برآمده از دل‌زدگی و این‌ها.

در میانه‌ی مراسم صبح‌گاه وقتی یکی از دوستان گفت برنمی‌گردیم خوابگاه و حضرات آن‌جا خودشان رفته‌اند وسایل را جمع کنند، با عجله رفتم خوابگاه؛ اما خبری از وسایل نبود. بعد از ورزش صبح‌گاهی جناب حسینی گفته بود بعد از صبح‌گاه بروید و وسایل را از خوابگاه بردارید. بچه‌‌ها بعد از صبح‌گاه می‌خواستند بروند خوابگاه؛‌ اما باز همان دوست جالب ما با رفتاری جالب‌تر جلو بچه‌ها را گرفت؛ رفتیم سمت اتوبوس‌ها. مشخص شد وسایل را به سبکی کاملا دیمی! جمع کرده بودند و علی‌القاعده وسایل بعضی بچه‌ها ناپدید شده بود.

جمعه بود آن روز. قرار بود برویم اروند؛ اروند وحشی. شکی نداشتم روز خوبی خواهد بود؛ خیلی خوب.


نوشته شده در  سه شنبه 87/2/3ساعت  2:43 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]