سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتم حالم خوش نیست؛ دلم گرفته است. داشت برایم حرف می‏زد. در خلال حرف‏هایش گفت:«نوشته بودی آنا کارنینا می‏خوانی.» و ادامه داد: «نخوان! من خوانده‏ام؛ دل‏تنگت می‏کند.»

«آنا کارنینا» همیشه توی ذهنم بود؛ برای خواندن. 100 صفحه را هم خوانده بودم و با داستان خو گرفته بودم. اما با تمام وجود گفتم «چشم». و اضافه کردم: «حالا که قرار است آنا کارنینا نخوانم، خودتان یک رمان معرفی کنید؛ ترجیحا با ریتم کُند» گفت: «بر باد رفته» و من آنا کارنینا را به کتاب‏خانه پس دادم و «بربادرفته» را گرفتم. همه راه را پیاده رفتم؛ رفتم و برگشتم؛ با لذتی تمام البته! 

دارم می‏خوانم...


نوشته شده در  جمعه 86/8/4ساعت  3:36 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]