گفتم حالم خوش نیست؛ دلم گرفته است. داشت برایم حرف میزد. در خلال حرفهایش گفت:«نوشته بودی آنا کارنینا میخوانی.» و ادامه داد: «نخوان! من خواندهام؛ دلتنگت میکند.»
«آنا کارنینا» همیشه توی ذهنم بود؛ برای خواندن. 100 صفحه را هم خوانده بودم و با داستان خو گرفته بودم. اما با تمام وجود گفتم «چشم». و اضافه کردم: «حالا که قرار است آنا کارنینا نخوانم، خودتان یک رمان معرفی کنید؛ ترجیحا با ریتم کُند» گفت: «بر باد رفته» و من آنا کارنینا را به کتابخانه پس دادم و «بربادرفته» را گرفتم. همه راه را پیاده رفتم؛ رفتم و برگشتم؛ با لذتی تمام البته!
دارم میخوانم...