امروز میرویم همایش پایانی مسابقه وبلاگنویسی بوی سیب. البته فکر نکنید چیزی برنده شدهام! میروم که رفته باشم؛ البته به همین سادگی هم نیست. یک -تقریبا- غرفه داریم که اگر بیایید میبینید!
نمیگویم هم غرفهی چیست و به چه دردی میخورد و اینها. میآیید شما هم؟ اینجا را حتما ببینید پیش از آنکه کفش بپوشید.
ساندویچ را که از روی میز برداشتم، سیگاری آتش زد. از بوی سیگار خوشم نمیآید. یا دستکم ترجیح میدهم بویش را نشنوم. اما هر چه بود آن بو برایم خوشآیند بود. خیلی خوشآیندتر از آن که حتا خودم فکرش را بکنم.
آن بوی بد سیگار خاطره داشت. خاطرهی دروازه اصفهان. دروازه اصفهان شیراز. این روزها را نمیدانم. میدانم البته. این روزها محله دروازه اصفهان شیراز، جای خوبی است. البته زیاد خوب نیست. یعنی مثل خیابان قصردشت نیست؛ اما آن روزها خیلی بدتر بود. آن روزها از بازار وکیل که میآمدی به سوی دروازه اصفهان، باید منتظر ِ بوی سیگار و آدمهای معتاد و سیگاری و غیره بودی. آدمهایی که اگر میدیدی گوشهی خیابان افتادهاند، نباید تعجب میکردی. یا اگر خمار داشتند از میانهی خیابان میگذشتند نباید میترسیدی.
آن سالها امتحانهایمان که تمام میشد، منتظر بودیم که تا چند روز بعد، خودمان را توی شیراز و دروازه اصفهان و آن کوچهای که اسمش را یادم نمیآید ببینیم. البته یادم هست که آن روزها سر کوچه یک نانوایی بود؛ نانواییای که امروز دیگر نیست. هنوز بوی نان آن نانوایی را میتوانم به یاد بیاورم.
کجا بودم؟ بوی سیگار حسین آقا! با بوی سیگار رفته بودم شیراز. کوچههای 13 سال پیش. روزهای 13 سال پیش. روزهایی که فکر میکردم شیراز دیگر آخر دنیاست. فکر میکردم چه بهشتی است اینجا. تازه آن هم کجای شیراز؟! دروازه اصفهان!
چند سالی هست سری به آن کوچه نزدهام. بارها با ماشین از کنارش گذشتهام و با ولع تمام تا آخر کوچه را نگاه کردهام...
مزه ساندویچ ِ امروز رفت؛ اما بوی آن روزهای دروازه اصفهان هنوز مانده است. مانده است. چقدر حرف سر زبانم منتظر فرودند.
کار سختی است؛ سختتر از آنچه فکرش را میکردم؛ و شاید حتا سختتر از آنچه اینجا مینویسم!
شمارهی دوم شماها هم منتشر شد.
کار گروهی یکی از لذتبخشترین زحمتهایی است که آدمیزاد میتواند آن را تجربه کند؛ آن هم
در این چند ماهه که درگیر ابتداییترین کارهای انتشار این ماهنامه بودم؛ تا همین امروز، شاید هر روز یک اتفاق جدید و یک مشکل جدید ایجاد شده است که هر کدامشان دستکم یک لحظه آدم را به هم میریزند. و این یعنی اینکه کار سختی است.
هر چه بیتجربه باشم، این یک نکته را میدانم که همین که وارد یک کار گروهی فشرده و دقیق شدهام، جای امیدواری دارد.
به هر حال. شماها یک حرکت کاملا وبلاگی است؛ آن هم تنها برای نشان دادن کارکردهای موثر وبلاگنویسی. و همینطور که در این دو شماره دیدهایم، نیازمند همراهی و کمک خود ِ وبلاگنویسها هستیم.
فکر میکنم طرح خوبی است. برای حمایت از شماها میتوانید به این صفحه بروید.
داشتم بخشهایی از فیلمی را میدیدم که از تلویزیون پخش شده بود؛ فیلمهایی دربارهی تاریخ انقلاب و حوادث پس از آن.
از امروز بعد از ظهر این تصویر از ذهنم نمیرود که حضرت امام رحمةاللهعلیه در خلال خواندن پیامی که ادوارد شوارد نادزه از سوی گورباچف آورده بود، یک جمله گفت و رفت. مثل پیرمردها دست راستش را پشت کمرش گرفت و با آرامش تمام از اتاق رفت بیرون. و پیش از آن تنها یک جمله گفت: میخواستم فضای بزرگتری پیش روی گورباچف باز کنم.(نقل به مضمون)
همان وقت به یاد سوالی افتادم که معمولا سر کلاس داستان از استاد پرسیده میشد. سوال این بود: ما نمیتوانیم سبک جدیدی ایجاد کنیم؟ چه لزومی دارد بر اساس قواعد پیش نوشتهی کسان دیگر داستان بنویسیم؟
و جواب همیشه این بود که شمایی که نمیتوانید داستان کلاسیک بنویسید و داستان مدرن را نمیشناسید چگونه میتوانید سبک جدیدی ایجاد کنید؟
سوال اینجاست. چرا کسی از این رفتار امام این برداشت را نکرد که امام با دیپلماسی و رفتار دیپلماتیک و مسئولانه آشنا نیست؟ چرا کسی اعتراض نکرد که چرا امام غیرمسئولانه رفتار کرده است؟
پوزش میطلبم بابت اینکه ممکن است لحن این نوشته غیر اتوکشیده باشد!
یارو آمده همه جا را پر کرده از کامنتهایش که ای داد ای بیداد فلانی به من توهین کرده است و ناموس مرا مورد اهانت قرار داده است و بیایید ببینید کسی که «خود را مبلغ اخلاق میداند چگونه در محیط چت به مادر بنده اهانت وقیحانهای میکند.» رفته یه وبلاگ زده برای اینکه مثلا از حیثیت خودش دفاع کنه. دیده هنوز حیثیت به باد رفتهش به دست نیومده؛ رفته روی لینکهای وبلاگ همسر اون فلانی کلیک کرده و توی وبلاگاشون کامنت گذاشته و همه رو دعوت کرده بیان اونجا و ببینن این آقا چه فحش ناموسیای داده به ایشون.
حالا با وقاحت تمام، به جای اینکه بگه من غلط کردم همچین مزخرفاتی رو نثار ایشون کردم میگه شاید شخصی برای بدنام کردن ایشان اقدام کرده و باعث این سو تفاهم شده.
شخصا حسودیام میشود به این همه آرامش؛ به این همه از خود راضی بودن؛ این همه اعتماد به نفس ابلهانه؛ این همه خودپرستی و خودخواهی که به خاطر توهمات لحظهای خود حاضر است دست به هر کاری بزند تا انتقام بگیرد و دشمن! را به سزای اعمال خود برساند.
بعد هم که به هر حال بهش فهموندهن که حرف مفت زده، فرمایش کرده که اونایی که به خاطر این سوءتفاهم، نظر منفیای به اون آقا پیدا کردهن برن ازشون معذرت بخوان. خب آقای بامزه! میمُردی همون اول -فقط برای- یه لحظه اون فسفرهای انبار شده رو به کار میگرفتی؟
البته این آقای بامزه حتما آدم خوبیه. و قصد امر به معروف و نهی از منکر داشته. نفرتانگیزترین آدمها کساییان که با قطعینگری ابلهانهشون هر غلطی که فکر میکنن باید بکنن میکنن و به حرف هیچ کسی هم گوش نمیدن؛ بعد هم که سرشون به سنگ خورد از رو نمیرن.
من پوزش میخوام از اون آقای بامزه. چون ممکنه الان مشغول نماز شب خوندن باشن؛ ولی به هر حال من یاد خوارج افتادم.
شاید اگر این دعوت نبود این چند روز چیزی نمینوشتم. دعوت کردهاند دربارهی امام خمینی بنویسیم. امامی که دستکم میتوان گفت دنیا را تکان داد. گرچه ما قدردان او نیستیم.
چیز پیچیدهای نیست. بارها و بارها هم اتفاق افتاده است. به هر حال شرف انسان بودن به این است که اختیار دارد و میتواند فکر کند و کاری هم به عقاید دیگران نداشته باشد.
این روزها موضوع برای خندههای ذهنی فراوان شده است. رحلت حضرت امام خمینی رحمةاللهعلیه گرچه حزنانگیز است اما رفتار بعضیها به شدت خندهدار است. بعضیها که رفتارشان به غایت تبلیغاتی است. البته این بعضیها خیلی خیلی بیشتر از بعضیهاست. بگذارید بگویم خیلیها.
گرچه این رفتار خندهدار را شاید بتوان به خاطر شرایط خاص جامعهی ایرانی دانست که آدمها -مخصوصا درباره مسایل اعتقادی- مجبور به محافظهکاری میشوند؛ یا خودشان را مجبور به محافظهکاری میبینند.
این روزها همه به امام خمینی رحمةاللهعلیه اظهار وفاداری میکنند و از هر فرصتی برای اسطورهسازی و تقدیس حضرت امام استفاده میکنند؛ مراتب والای حضرت امام خمینی نمیتواند بر هیچ انسان آزادهای پوشیده باشد اما بعضیها -شما بخوانید خیلیها- که بیشترشان در میان آدمهای سیاسی قابل یافتناند، با تقدیس ایشان به دنبال خودخواهیهای خویشند. اصولگرا و اصلاحطلب و اینها هم ندارد.
جالب توجه اینکه انواع مختلفی هم دارند این حضرات. گروهی هستند که بارها و بارها به طور کلی یا جزیی گفتهاند اعتقادی به امام خمینی ندارند اما باز اینگونه وقتها خود را به صدور بیانیهها و ایراد نطقهای غرا در پیروی از راه و مرام ایشان مشغول میکنند. گروهی دیگر همیشه دم از امام میزنند و دم به دم صحبتهایی از ایشان نقل میکنند اما هیچگاه رفتارشان تناسبی با آرمانها و اندیشههای امام خمینی ندارد. گروه جالب دیگری هستند که با مهارت دست به دستچین کردن شخصیت امام و آرمانها و اندیشههای او زدهاند و هر جا با خواستههای خودشان سازگار بوده است زبان به تقدیس گشودهاند و غیر از آن را به دست فراموشی سپردهاند.
هر کسی حق دارد خودش فکر کند، خودش بر اساس تفکرش رفتار کند و غیره؛ اما مشکل اینجاست که بعضیها -یا همان خیلیها- حتی انگار تکلیفشان با خودشان هم معلوم نیست. البته شاید هم جای خوشحالی است که آدمهای سیاسی جامعه ایرانی به خوبی بلدند از هر فرصتی استفادهی لازم را ببرند؛ به هر حال این هم نوعی مهارت سیاسی است.
اوضاع پیروی از راه و سیره امام خمینی هم شده است مثل رعایت حجاب اسلامی! که انگار همه مجبورند صرف نظر از اعتقاد یا عدم اعتقاد، خود را پایبند نشان دهند. و اینگونه میشود که آرمانهای امام خمینی رحمةاللهعلیه پس از گذشت تنها کمتر از 20 سال از رحلت ایشان، تبدیل به دستاویزی برای بالا کشیدن خود شده است؛ گرچه همین شرایط را درباره آیتالله خامنهای هم میتوانیم ببینیم. و چه دردناک است که رهبری زنده است و بعضیها -باز هم بخوانید خیلیها- فقط میخواهند خودشان را از لای گفتارها و اندیشههای ایشان به بقیه نشان بدهند. تنها تفاوت قضیه این است که تعداد آدمهایی که میخواهند به شیوههای تبلیغاتی خودشان را به امام خمینی بچسبانند بسیار بیشتر از کسانی است که میخواهند خودشان را به آیتالله خامنهای بچسبانند. دستکم در همین یک مورد جای خوشحالی است که -گرچه تا حدودی- خیلیها دست از دورویی برداشتهاند.
به آن امید که روزی برسد که جامعهی ایرانی به آن حد از بینش سیاسی برسد که دوروییهای سیاسی این همه مشتری حرفهای نداشته باشد.
شاید این روزها، روزهای بهتری باشد برای سخن گفتن از امام؛ و نه فقط تقدیس او. که این همه رسانه و آدمهای جورواجور دستکم در این روزها وظیفهی تقدیس او را به عهده گرفتهاند؛ هر چند به بدترین وجه.
«مدیر مدرسه» از آن دست کتابهایی است که به همه معرفی میکنند. اولین بار که اسم نویسنده و داستاننویس میآورند؛ آن هم حتا برای دبستانیها، یکی از اسمها جلال آل احمد است و شاید اولین کتاب، مدیر مدرسه!
مدیر مدرسه، داستان معلمی است که پس از سالها سر و کله زدن با دانشآموزها خسته شده است و مشتاق شده است دستکم برای راحت شدن از سختیهای معلمی مدیر مدرسه شود.
مدرسهای هست که مدیر ندارد؛ کارها به خوبی پیش میرود و او مدیر میشود. مدرسه را پیرمرد زمینداری در میانهی زمینهایش ساخته است تا به مدد آمد و شد بچهها و اینگونه دلیلها، قیمت زمینهایش بالا برود و او سود کند. وقتی میبیند ناظم در این یک ماه که از سال گذشته، توانسته همه چیز را خوب اداره کند و از پس همه بربیاید، آسودهتر میشود و خیالش راحت میشود که میتواند راحت به اتاق خود بخزد و از سر و صدا و قیل و قال مدرسه دور باشد. اتاقش هم که طبقهی بالاست.
اما آنچه پیش میآید غیر از این است. مدیر مدرسه کمکم وارد مسایل میشود؛ میبیند معلمها دیر میآیند سر کلاسها. صبح زود دم در مدرسه قدم میزند. با اینکه نمیخواهد معلمها را شرمنده کند اما چارهای نمیبیند جز اینکه همانجا بایستد تا آن دو معلمی که هر روز دیر میکنند از گرد راه برسند و ...
و اینگونه میشود که تا آخر سال معلمی دیر نمیکند. روز دیگری وقتی به مدرسه میرسد میبیند ناظم ترکهای در دست دارد سه نفر را به سختی تنبیه میکند؛ او هم گرچه به شدت خشمگین میشود که فکر میکند باید برود و ناظم را بزند اما میرود اتاق خودش. با ناظم صحبت میکند و راضیاش میکند ترکههایش را بشکند.
«مدیر مدرسه» داستان مدیری است که نمیتواند برای رو به راه شدن زغال زمستانی مدرسه فاکتور ماشینی که زغال میآورد را سفید تحویلشان بدهد. و به خاطر همین چیزها هر روز یک استعفانامه مینویسد؛ گرچه فقط یک بار آن را تحویل میدهد؛ تحویل که نه! پست میکند.
«مدیر مدرسه» خواندنی است. گرچه باید زودتر خوانده بودمش. البته اتفاق بدی نیفتاده است!