یک لایه میرویم عقب.
میخواهم حرفی بزنم، چیزی بگویم یا شاید کاری بکنم؛ تا این تشویش ذهنی دست کم کمرنگتر شود؛ تشویش ذهنی، دلمشغولی ذهنی و هر چیز دیگری از این دست.
شاید اگر چند کلمه دیگر بنویسم آرام شوم. ولی نه! اگر همهی روابط انسانی را میشد با منطق پیش برد شاید آرام بودم. بدبختی اینجاست که سهم منطق خیلی کم است.
بالاخره حرفم رو زدم. ساعت چهار باید سر کلاس باشم.
اعتیاد همیشه بد است. اصلا اعتیاد را وقتی به زبان میآوری، یعنی میخواهی از پشیمانی بگویی؛ وگرنه کسی اگر بخواهد به کاری افتخار کند، میداند که نباید قبول کند معتاد است.
آمدیم بند بعد. تفاوت هم نمیکند اعتیاد به چه باشد؛ چای باشد یا تند سخن گفتن. لحظههای پیش از خوردن چای، لحظههای خوبی است؛ لحظههایی سرشار از امید؛ شاید امید به بینیازی به از چای!
اعتیاد به چای و یا حس نیازمند بودن به چای از آن چیزهایی است که باید دور ریخت؛ به همین شدت! گفت: «تا به حال فکر کردید که چقدر بده به عنوان یه انسان به چیزای بی جان وابسته باشید؟» خب راست میگفت. البته آن «که» اضافه است! اما سخن به جا و درستی است.
خیلی وقت است شروع کردهام به کم کردن وابستگیام به چای. از امشب هم شروع کردم به کنار نهادن آن. دستکم تا زمانی که این احساس نیاز ذلتمندانه! را بیرون کنم.
چای تنها هم نیست البته! لیست بلند بالایی است. بگذارید یکی دیگر از آنها را اعتراف کنم. پیش از آن، بگویم که در این وبلاگ به هر چه گفتهام و نوشتهام پایبندم و معتقد. یکی از اعتیادهایم در این وبلاگ این شده که گاهگاه تند حرف بزنم؛ تاکید میکنم بر روی کلمه به کلمهی نوشتههایم فکر میکنم و با اطمینان آنها را مینویسم اما بعضی وقتها لحن نوشتههایم به گونهای میشود که تنها در بعضی مواقع استفاده میکنم.
احساس میکنم پیچیده شد. بعضی وقتها در شرایطی خاص احساس نیاز میکنم تند و گزنده حرف بزنم؛ و این آزارم میدهد. فکر میکنم این هم مصداقی از اعتیاد است؛ که باید مانند همان چای کنارش بگذارم. مخصوصا آنگاه که شخصا امیدی به شنیده شدن و تاثیر داشتن یک نوشته ندارم. شاید یکی از دلیلهای برداشتن یادداشت پیشینم از روی وبلاگ، همین شبههی اعتیادی بودنش بود!
یکی از آرزوهای دستنیافتنی کودکیام برف بود. چند بار از مادرم شنیده بودم که تا حالا اینجا برف نیامده. همیشه دلم میخواست بدانم وقتی برف میبارد چه اتفاق تازهای میافتد؛ یا شاید به این فکر میکردم که چه میشود توی روستای ما هم برف ببارد.
حسرت میخوردم که زمستان فصل تعطیلی مدرسهها نیست؛ دلم میخواست یک بار هم که شده زمستان فصل تعطیلی مدرسه ها باشد تا بتوانیم جایی برویم که برف میبارد!
و امروز صبح که بعد از کلاسهای تعطیل! داشتم برمیگشتم، همهی لذتی که بیش از 10 سال پیش آرزویش را داشتم...
چند وقتی است فکر و ذکرم این شده؛ البته نه تا این حد! اما تا حدود زیادی این اتفاق افتاده است...
جملهی پیشین ناقص ماند ولی مهم نیست.
بعضی وقتها میخواهیم مبهم و احساسی و شورانگیز بنویسیم؛ روشهای خودش را دارد! اما بعضی وقتها میخواهیم چیزی را توصیف کنیم یا مثلا میخواهیم داستان بنویسیم. به یاد رمان کوچه اقاقیا افتادم. رمانی که نزدیک به یک سال پیش خواندم.
در آن رمان بیشتر فضاها و آدمها به گونهای کاملا شاعرانه توصیف میشدند؛ سرجمع رمان جذاب و گیرایی بود گرچه من به عنوان یک مخاطب عام بعضی جاهایش را دیگر نمیتوانستم تحمل کنم؛ از بس در تعبیرهای شاعرانه زیادهروی میکرد؛ البته گفتم که! بعضی جاهایش!
داشتم میگفتم. برای نوشتن یک متن توصیفی، همه چیز باید شفاف باشد. کلمهها و عبارتهایی که استفاده میشود کاملا باید روشن و نشاندهنده و دقیق باشد.
یک متن توصیفی باید روشن باشد. اگر بگوییم «دستش را ها میکرد. هوا خیلی سرد بود. آنقدر سرد که سرما همه جا را گرفته بود» خواننده نمیتواند سرمای هوا را دقیق تصور کند. ولی اگر بگوییم «سرما همهی بدنش را فرا گرفته بود. سر و گردنش، بالاتنه و پاهایش همچون بید میلرزیدند. دستانش را ها کرد...»
اینجا کلاس درس نیستا! دارم دغدغههای فکری و نوشتاریم را جار میزنم!
موضوع دیگری هم که این چند روزه ذهنم رو به اشغال خودش درآورده، نگاه کردن است. برای نوشتن و مهمتر از آن خلاقانه و جذاب نوشتن باید خوب نگاه کرد. دکتر فرید میگفت حتا برای اینکه این حس تقویت شود، باید عکاسی کنید.
بگذریم.
نمیدانم نوشتن این حرفها چه لزومی دارد؛ اما ما نوشتیم. چند سطر ابتدایی این نوشته را نیمروز یکشنبه نوشتم؛ اما برای کامل کردن و حتا نمایش روی وبلاگ تردید داشتم.
الان که دارم مینویسم یعنی اینکه نوشتنم دست خودم نیست؛ حتا به اندازه یه نصف روز هم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. حتا ترس از اینکه بگن توی اون اطلاعیه خواسته خودش رو لوس کنه هم نمیتونه جلوی این نوشتن رو بگیره؛ و حتاهایی دیگر!
مهم نیست؛ در هر صورت نوشتن این یادداشت به معنای لغو حکم نوشته قبلی است.
امشب تولد حاج آقای نجمی است؛ و ایضا تولد علی. شبنشینی هفتگیمان این بار سهشنبه بود. به این دلیل که فرداشب حامد و علی و سید و مظاهر راهی دیار امام رضا علیهالسلام خواهند بود.
به خلاف هفته های پیش، این بار حالم خوش بود. یعنی ناخوش نبودم. آرام بودم. و لذت بردم از حضور آدمهایی که نشستن کنارشان تنها نشستن بدنی نبود. بگذریم...
چند وقتی است دوباره میتوانم از شعر خواندن و شعر شنیدن لذت ببرم. خیلی وقت بود آشفتگیهایم حتا نعمت شعر شنیدن را هم از من گرفته بود. و اینک در این آشفتگیهای بسیار قابل تحملتر از -مثلا- شش ماه پیش بار دیگر میتوانم با شعر خواندن آرام شوم و آرام.
انگیزه نوشتن این متن، همین دو خط بالایی بود. امشب وقتی نوبت حافظخوانی رسیده بود، خوی شعرشنیدنم بارور شد؛ آنچنان که آرزو کردم کاش بیابانی بود و من تنها؛ تا شعر را فریاد کنم. چه رمانتیک شد!
دو سال پیش در چنین روزهایی یک گوشی همراه گرفتم به قیمت 200 هزار تومان ناقابل. گوشی خوبی بود؛ مهم نیست چه مدلی بود و تولید چه شرکتی؛ ولی مهم است که گوشی خوبی بود. مخصوصا آن روزها که تازه گرفته بودم کلاس خوبی داشت!
از قضا بعد از دو سه هفته به طور کاملا ناگهانی شارژر و هندزفریاش رفت هوا! و بعد از آن بود که من پشت سر هم شارژر میگرفتم؛ شارژرهایی که به درد حتا یک ماه شارژ کردن هم نمیخوردند. اضافه کنید خریدن تعداد زیادی باتری برای این گوشی. و چیزهایی دیگر از این دست.
چند ماهی هست در این فکر هستم که هر طور شده از شر دردسرهای گیجکنندهاش خلاص شوم. تنها چیزی که تا امروز؛ درستش این است که بگویم تنها چیزی که تا دیشب مرا آرام میکرد برنامه T9 بود که خیلی وابستهام کرده بود. در هر حال دیروز پیش یکی از دوستان بودم. گوشی جالبی داشت. میگفت قیمتش 43 هزار تومان ناقابل است.
من که خیلی وقت بود دنبال بهانه میگشتم برای خریدن یک گوشی جدید و خلاص شدن از شر این گوشی پردردسر. و البته این بار گوشیای میخواستم که فقط و فقط به درد تلفن زدن و پیامک فرستادن بخورد.
به هر حال دیشب به اتفاق جناب رفیع -همان دوست عزیز-، حامد و خودم رفتیم همان گوشی را گرفتیم. این یادداشت را باید دیشب مینوشتم؛ اما نشد. خوشحالم.
رودخانهای از میانه روستایمان میگذشت؛ و البته میگذرد.
مدرسهمان آن طرف رودخانه بود؛ راهنمایی بودیم. زیباترین و به یادماندنیترین روزها، شاید روزهای بارانی زمستان بود که رودخانهی ساکت به راه میافتاد و راه را میبست.
چند وقتی یک پل جالب و ایضا ساده روی این رودخانه دیده میشد؛ که البته با اولین باران زمستانی آن پل از بین رفت. اسم قشنگی داشت؛ پل سیدباقر!
داشتم میگفتم؛ هوا که ابری میشد شادیمان آغاز میشد، باران که میآمد به خودمان امید میدادیم! و وقتی خبر میرسید که رودخانه به راه افتاده، اول ذوقزدگیمان بود.
این را فکر کنم باید اول مینوشتم؛ امروز درسم که تمام شد، توی کوچه بوی نم باران را میشنیدم. به یاد آن روزها افتادم؛ آن روزهایی که گذشتهاند. گرچه لذت و مستی آن روزها هنوز از بین نرفته است.