بعضی وقتها احساس میکنی خیلی تنهایی...
همه غمها و دردها را جمع میکنی. حتا آنهایی که شاید به تو ربطی نداشته باشند.
احساس میکنی همه چیز دشمن تو و دشمن زنده بودن توست.
تلقین هم به همه راهکارها اضافه میشود و احساس میکنی از زندگی ساقط شدهای و همه چیز...
در این میانه آشوب، کسی کنارت مینشیند و حرفی میزند. میفهمی که یک همدرد کنارت نشسته است. بیاختیار لب میگشایی. لحظه لحظه از بار اندوهت کاسته میشود. حتا اگر همه درد و رنجت را بر زبان نیاورده باشی. حتا اگر حرف خاصی نزده باشی.
چشمها و گوشهایی که حجم دلسوزی و محبتشان را بر سراسر وجودت حس میکنی. حس میکنی آنچنان به تو نزدیکاند که میتوانند حالات روحی تو را تغییر دهند.
خدایا! شکر تو را ست. تنها تو را. به خاطر همه نعمتهایت. و از جمله انسانهای پاک و نجیبی که وجودشان مایه دور شدن از وسوسههای شیطانی است.
داشتم با تلفن حرف میزدم. همزمان داشتم با شاخه گل رُز توی باغچه ور میرفتم. وقتی به خودم آمدم دیدم تمام خارهای شاخه گل رز نورسته را به آرامی از تمام شاخه جدا کردم.
شاخهی توی دستم، شاخهای بود جوان و ترد. همه خارهای آن را با دستم جدا کردم؛ بدون اینکه حتی دستم خراشی بردارد...
نمیدانم چه شد به یاد خودم افتادم. یاد وقتی که بچه بودم؛ یا تازه مکلف شده بودم. خیلی راحت میتونستم عادتهای زشتم رو ترک کنم ولی حالا... .
شاخه ترد بودن چه لذتی دارد...
...
نیازی به گفتن نیست...
اما میگویم.
از کسی جز تو برنمیآید؛
به من بفهمان که حکمت تو را
با ظرف فهم ما نمیتوان فهمید.
شاید نتوانم بفهمم؛
اما به تو ایمان دارم.
از همه عزیزانی که دلشان از نوشته پیشینم چرکین شد، پوزش میخواهم.
از دیروز عصر اصفهان هستم. اصفهان. تا حالا اصفهان شهری بود برای گذر. اولین باری است که اصفهان ماندنم به یک شبانهروز کشیده است.
خیلی خوشحالم. خیلی. نیمی از ماه مبارک رمضان را بدون اندکی پرگویی و زیادهگویی، از دست دادم. باد هوا. اما از دیروز تا حالا شاید فضایی دیگر را تجربه کردهام. دیشب بعد از افطار به این فکر میکردم که تاثیر موعظهشنیدن چهقدر زیاد است...
موعظهشنیدن. خیلی وقتها همه چیز را میدانیم. اما نیاز به انگیزهای برای شروعی دوباره داریم. برای جدا شدن از یک مسیر و پیوستن به مسیری دیگر.
بگذریم...
در این چند روزه با لیلی و مجنونهایی آشنا شدهام...
شاید به صلاح نباشد زیاد صریح بنویسم. اما همه فکرم مشغول است. مشغول یک جمله.
«لیلی و مجنون باید لنگ بیندازند»
لیلی و مجنون افسانهای. لیلی و مجنون اشعار نظامی گنجوی. لیلی و مجنونی که اسطوره عشقاند.
... . کسانی را البته از پیش میشناختم. اما کسانی را هم در این چند روزه شناختهام که عشق لیلی و مجنون در برابر عشقشان، همچون کاهی است در میانه کهکشان.
مجنون سر به بیابان گذاشت. اما اینان بیابان حیرت و حسرت را در سر دارند.
مجنون نمیتوانست کاسه شکستن لیلی را تاب بیاورد اما اینان به نگاهی راضیاند...
لیلیها و مجنونهایی که معلوم نیست کدامشان عاشقاند و کدام معشوق؛ و کدام ناز میکند و کدام ناز میخرد...
لیلیها و مجنونهایی که چهرههایشان شاداب و بشاش؛ اما درونشان سرشار از حسرت دیدار.
دیشب با خرمای سفرهای افطار کردم که برای سلامتی لیلی بود.
اپیدمی بازیهای وبلاگی! این بار بازی وبلاگی مدرسه!
از «تا صبح انتظار» شروع شده. جناب «پاکدیده» هم بنده را دعوت کردهن. ما هم که در سوءاستفاده از فرصتها یکیم!
1- زمان ما، شلنگ جزء وسایل کمک آموزشی بود. سوم راهنمایی هم یکی از معلمها با این توجیه که از اول سال تا حالا خیلیها شلنگ نخوردهن، سهمیه دهتایی همه رو کف دستشون گذاشت.
یادمه اول ابتدایی یه حوض کنار پنجره کلاسمون بود که همیشه یه چوب توش گذاشته بود تا هر وقت آقای معلم لازم دید، آماده اسفادههای استفادههای کمک آموزشی باشه!
2- فکر کنم یه روز مونده بود به امتحان ریاضی سوم ابتدایی. ثلث سوم. ما توی کلاس نشسته بودیم و مثلا مشغول درس خوندن بودیم. معلم اومد و من رو صدا کرد. رفتم دم در. گفت همه نمرههات رو بیست کردم. به شرطی که خوب بخونی و ریاضیت رو هم بیست بشی.
چی شد؟ نوزده و هفتاد و پنج شدم. دقیقا یادمه. چون نمیدونستم یکچهارم بیشتره یا یکسوم.
3- پنجم ابتدایی بودم. زنگ آخر روزهای پنجشنبه نقاشی داشتیم. من یه مریضی جالب داشتم که باید هر هفته میرفتم درمانگاه. هر هفته قبل از کلاس نقاشی راه میافتادم و نزدیک یک کیلومتر رو پیاده تا درمانگاه میرفتم تا آقای دکتر درمانش رو انجام بده. هنوز اثرش روی پام هست. یادش به خیر.
4- اون وقتها توی روستامون یه گروه تواشیح داشتیم. من هم بودم. یه روز رفته بودم توی دفتر مدرسه. فکر کنم پنجم ابتدایی بودم. یکی از معلمها با یه شیطنت خاصی گفت تو هم بلدی ترانه عربی بخونی! اون وقتها کلمه ترانه بار معنایی خاصی داشت. من هم از خجالت هزار تا رنگ عوض کردم.
5- آقای بازیار. رضا بازیار. رسما معلم زبان راهنمایی بود اما معلم همه چیمون بود. از هنر گرفته تا ورزش و جغرافی. آدم دوستداشتنی، بزرگوار و ... . خیلی دوستش داشتم. یه روز امتحان داشتیم. یه خورده احساس کردم بداخلاق شده. پای ورقه امتحانی نوشتم خیلی بداخلاقی. چند وقتیه دارم دنبالش میگردم اما نمیتونم پیداش کنم. کاش میتونستم بعد از ده سال ببینمش.
6- دبیرستان. یه دوست داشتم که اسمش ابوذر بود. خیلی با هم رفیق بودیم. خیلی. در عین حال که از لحاظ اعتقادی اختلافات زیادی با هم داشتیم و همیشه مشغول بحثهای تند بودیم اما باز هم دوست بودیم. بعد از دبیرستان، اعتیاد جالبی به مشروبات زهرماریه پیدا کرد به اضافه مخدرها! تا همین دو سه ماه پیش توانستم دوباره خبری از دوست قدیم بگیرم. با مادرش که صحبت میکردم، غم و درد را میشد از سخن گفتنش به راحتی شنید. ابوذر. راننده بود. در یکی از شرکتهای پارس جنوبی. عسلویه.
نوشتن مورد آخر، آن اندازه دردناک بود که تاب نوشتن بیش از این را نداشته باشم.
راهحل خوبی بود برای یک مشکل اساسی
. البته او یک حکایت گفت. شاید هم آن حکایت را گفت تا امثال من نتیجه بگیرند... .خیلی وقتها به این فکر میکنیم چه کار کنیم که حسرت نخوریم
. حسرت بازگشت. فکر میکنیم چه کنیم تا از او نخواهیم ما را بازگرداند. چون میدانیم که اگر سر بر خاک نهیم، خبری از فرصت دوباره نیست.میگفت هر هفته یک بار به دیدار خفتگان خاک میرفت
. با خود میگفت «این است وضع و حال من» و ادامه میداد «با این وضع معلوم است اگر همین لحظه سر بر خاک نهم، از خدا درخواست بازگشت میکنم» «و او میگوید خبری از بازگشت نیست»با خودم میگفتم باز از این حرفهای همیشگی است
. باز نصیحتهای صد تا یه غاز. اما سخن، تازهتر و نابتر از آن بود که بتوان به راحتی از کنارش گذاشت... .میگفت با خودش زمزمه میکرد
«چه اشکالی دارد فکر کنم اینک زیر خاک خفتهام؟ اصلا همین الان از خدا درخواست میکنم مرا به دنیا بازگرداند تا راه میانه را بیابم.»مشکل اساسی
. مگر قبول نداریم هر لحظه ممکن است چشمانمان به روی دنیا بسته شود؟ خب. تصورش راحت است. برای من که راحت است. نیازمند رفتن به دیار خفتگان خاک هم نیست. اینک پیشانیام بر جبهه خاک. خدایا! مرا ببخش! مرا بازگردان. به دنیا. سطرهای بدخط را پاک میکنم. با کمک تو. بازگردان مرا. تصور تمام. اینک فرصتی دوباره.شکی نیست که نزدیک شدن به دیار خفتگان ابدی، انسان را با یاد مرگ دمخورتر میکند
. اما باید تجربه کنم. شاید همین هفته.خدایا
! ما که عددی نیستیم. اما امروز ظهر شاید اندکی از تفاوت این ماه با روزهای دیگر را درک کردم. دیدم. یافتم. شکر تو را.منتظر بودم تا تابستان رو به پایان گذارد و این حرفها را بزنم.
تابستان برای من تمام شده است.
تابستان امسال، تابستان خوبی بود. سه تابستان پیش از این را در یکی از شهرستانهای جنوبی استان فارس گذراندم. در کنار کودکان و نوجوانهایی که با آنها بیشتر احساس همراهی میکردم.
سه تابستان پر از شرجی و عرق و خستگیهای هفته به هفته، امروز خاطرهای شیرین و شاید دستنیافتنی شده است. گرچه آن روزها هم حقیقتا قدر آن فرصتهای طلایی را میدانستم. اما ...
لحظه لحظه این تابستان، پر بود از حسرت آن روزها.
صبح شنبه، از روستایمان راه میافتادم. یک هفته را هفتاد کیلومتر آنطرفتر در یک موسسه خصوصی قرآنی میگذراندم. یک هفته پر از خستگی و نشاط، در کنار کسانی که احساس میکردم دقیقا روحیات خودم را دارند. اهالی مدرسههای راهنمایی و گاه دبیرستان.
دیروز در نمایشگاه طلیعه ظهور، یکی از دوستان طلبه که همکار سه سالهام در آن تابستانها بود را دیدم. بار دیگر همه آن لذتها را زیر زبانم حس کردم، گرچه به همراه حسرت.
حالا که گفتهام بگذارید بیشتر بگویم. سال اولی که رفتم، با وجود اینکه خودم حافظ قرآن نبودم اما به دلیل آشناییام با حفظ قرآن و همچنین مطالعاتی که داشتم و نیز راهنمایی حافظانی که آنجا بودند، یک کلاس حفظ ترتیبی را به عهده گرفتم. گرچه به ظاهر آن نوجوانها مرا استاد خطاب میکردند اما این من بودم که لذت همیشگی یادآوری آن روزها را به همراه دارم.
سال دوم، علاوه بر آن موسسه - موسسه مکتبالقران ثارالله لامرد- از طرف سازمان تبلیغات همان شهرستان، در یکی از روستاهای کمی تا قسمتی دور افتاده مشغول شدم. سختترین و در عینحال رؤیایی و مستکنندهترین تابستان عمرم را با کسانی گذراندم که شیطنت و بچگی را به آخر رسانده بودند.
یادش به خیر. آن روز که رفته بودیم اردو - مثلا -، روز بعد با لذتی تمام برای یکی از همکاران، داستان اردو رفتن را تعریف میکردم. به اینجا رسیدم که چند نفر از همان نوجوانها، از پشت هلم دادند و راهی آبم کردند. یادم نمیرود آن همکار محترم که مبلغ محترم و متبحری بود، با لحنی آمیخته با برافروختگی، آنها را سرزنش کرد. شیطنت بچهها برای من چیز خیلی ساده و قابل درک ولذتبخشی بود. در عین حال که به راحتی قابل کنترل بودند. اما برای او، عملی قابل سرزنش. آنچنان که وقتی من گفتم خیلی خوش گذشت، بازتاب حرف من، پوزخند بود.
آن سه تابستان، در سختترین شرایط آب و هوایی و دیگر جهات بودم اما ساعتی و روزی نبود که لذت آن لحظات را فراموش کنم یا در نظرم کمرنگ شود. اما این تابستان...
تابستان خوبی نبود. گرچه توانستم یک دوره کوتاه داستاننویسی و مبانی ارتباطات انسانی را بگذرانم و با چند فعالیت دفتر توسعه وبلاگ دینی همکاری کنم اما ... .
خدا را شکر.