سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این دو ماه که این‌جا ننوشته‌ام، ناخودآگاه باعث آزار و اذیت کسانی شدم. کسانی که لینک این‌جا را این طرف و آن طرف می‌دیدند و به اعتبار گزارش بلاگرولینگ، فکر می‌کردند چیزی نوشته‌ام؛ و کلیک می‌کردند. واقعیت -احتمالا- این است که حضرت بلاگرولینگ خودش دارد وبلاگ مرا پشت سر هم پینگ می‌کند. و این یعنی این‌که لینک من همیشه -البته در وبلاگ‌هایی که برای لینک دادن از بلاگرولینگ استفاده می‌کنند- بالاست. و این یعنی فاجعه.

همین جا از همه‌ی دوستان و غیردوستانی که آزار دیده‌اند پوزش می‌خواهم. و همین جا از دوستان عزیزی که از بلاگرولینگ برای لینک‌دهی استفاده می‌کنند خواهش می‌کنم لینک مرا حذف کنند.

شماره‌ی سوم شماها هم آمد. گرچه قرار بود ماه‌نامه باشیم، اما بیش‌تر شد. و این یعنی این‌که تنهاییم. و کار سختی هم پیش رو داریم. ما البته همه‌ی سعی‌مان این است که کارمان را خوب و درست انجام بدهیم، و همه چیز همان طور باشد که باید، اما تنهایی که نمی‌شود!

البته این‌قدرها هم تنها نیستیم؛ همین که سه شماره آماده شده است، یعنی این‌که کسانی کمک‌مان کرده‌اند و رفقای تحریریه هم همه‌ی تلاش‌شان را کرده‌اند. برای بهتر شدن شماره‌های بعدی -و شاید همین شماره-، نیاز به کمک همه‌ی شما داریم؛ همه جور کمک. همین الان -مثلا- می‌توانید شروع کنید به گفتن اشکال‌های این شماره.

نیازی هست تک تک مطالب شماره‌ی سوم را این‌جا لینک کنم؟ نه! نیازی نیست. خب ببینید!

تو که هنوز این‌جایی. کلیک کن دیگه.


نوشته شده در  جمعه 87/7/12ساعت  5:52 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

این‌که آدم‌ها بالاخره اشتباه می‌کنند که دلیل نمی‌شود! اما به هر حال من اشتباه کردم. یعنی تحلیلم درباره‌ی ننوشتن در وبلاگ اشتباه بود. اشتباه یعنی این‌که به هر حال مولفه‌هایی که فکر می‌کردم برای ننوشتن در این وبلاگ -دست‌کم این روزها- کافی است، کافی نبود.

بله! یادداشت قبلی را هنوز برنداشته‌ام. آن‌جا نوشته‌ام که تا پایان ریاست جمهوری آقای احمدی‌نژاد و رفقا چیزی نمی‌نویسم این‌جا؛ اما امروز می‌گویم که می‌نویسم. و خوش‌حالم که باز برگشته‌ام به وبلاگ خودم.

فکر نمی‌کنم برای اعلام این‌که دوباره می‌خواهم این‌جا را بنویسم، چیز دیگری نیاز باشد بگویم. جز این‌که خوش‌حالم.

این چند وقت هم البته بی‌وبلاگ نمانده‌ام! به هر حال از ما دیگر گذشته که بتوانیم بی‌وبلاگ سر کنیم! ولی خوش‌حالم که در این مدت توانستم در چند سرویس وبلاگ‌نویسی دیگر هم بنویسم.

چرا من احساس می‌کنم باید ادامه بدهم؟!


نوشته شده در  سه شنبه 87/7/9ساعت  1:16 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

درست یا نادرست، خوب یا بد، دغدغه‏های سیاسی و اجتماعی، بخش مهمی از دغدغه‏ها و آرمان‏های من است. این وبلاگ هم همین‏طور. چرا که این وبلاگ انعکاسی از من است.

چند وقتی است نوشتن درباره چیزهایی که به هر حال به سیاست ربط دارد را در این‏جا محدود کرده‏ام. درستش البته این است که بی‏خیال ِ نوشتن حرف‏های سیاسی شده بودم؛ اما چند بار نتوانستم ننویسم. مثل چیزهایی که درباره انتخابات نوشتم یا یادداشتی که در سوم تیر نوشته شد.

خیلی وقت است از بازی بستن و حذف کردن وبلاگ حالم به هم می‏خورد؛ اما این‏جا هم دست‏کم تا زمانی مشخص، جایی برای بروز اکثر دغدغه‏های من نیست. پس تنها راهی که می‏ماند...

بله! این‏جا را تا پایان ریاست‏جمهوری دکتر احمدی‏نژاد و رفقا، کنار می‏گذارم؛ کنار می‏گذارم به این معنا که چیزی نمی‏نویسم. همه چیز سر جای خودش خواهد ماند. به هر حال آدمی‏زاد به دنبال آرامش و راحتی است؛ و هر چه او را از آرامش و راحتی‏اش دور کند محکوم به مهجور شدن است.

خدایا! برکات ماه رجب را -می‏خواستم بگویم- از بندگانت دریغ نکن؛ اما باید بگویم برکات این ماه را بر بندگانت فرو ریز. دریغ که نمی‏کنی.


نوشته شده در  جمعه 87/4/21ساعت  3:5 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

نمی‏دانم چرا امروز «عزیزه» گریبانم را گرفته است و حتا نمی‏گذارد بخوابم. بعد از این همه روز، هنوز هم نتوانسته‏ام یا شاید حتا نخواسته‏ام از فضای «هزار خورشید تابان» بیرون بیایم. هنوز دست‏کم روزی یک بار یک جای زندگی مریم، ذهنم را پر می‏کند. شاید بتوان گفت شیرین است یادآوری آن زندگی؛ اما تلخی و خشونت زندگی مریم و لیلا و رشید و عزیزه و طارق خیلی بیشتر از شیرینی آن است. آن قدر که باید از یادآوری لحظه‏های داستان فرار کنی.

امروز رفته بودم مدرسه اسلامی هنر؛ برای صحبت درباره‏ی زمان دقیق کلاس‏های دوره‏ی تابستان. حرفی هم از هزار خورشید تابان و بادبادک‏باز شد؛ دو رمان برجسته‏ی خالد حسینی. هر چه بود و هر چه گذشت، این یادآوری‏ها مرا به یاد عزیزه انداخت. رشید، لیلا را راضی کرده بود که عزیزه را ببرند یک پرورش‏گاه کودکان بی‏سرپرست. جزییات را کنار می‏گذارم. لیلا بعد از صحبت با مسئول پرورش‏گاه می‏خواهد برود. عزیزه اما تازه فهمیده است قضیه چیست و چه بلایی قرار است سرش بیاید؛ ترس و تشویش او با رفتن مریم و لیلا و قطع شدن ارتباط او با همه‏ی دل‏خوشی‏هایش شاید سیاه‏ترین لحظه‏ها را برای لیلا ساخت. 

و چه دردناک و دل‏آزار بود وقتی لیلا برای دیدن عزیزه‏اش مجبور بود رشید را راضی کند همراهش بیاید؛ و رشید درد پا را بهانه می‏کرد. لیلا بارها به خاطر این‏که تنها بیرون آمده بود، لگد خورده بود، اما چاره‏ای نداشت. دیدن عزیزه به این چیزها می‏ارزید. آن‏قدر که چند لباس روی هم بپوشد و هزار نقشه بچیند تا بتواند از میان نیروهای طالبان راهی برای رفتن به پرورش‏گاه بیابد.

عزیزه حـ.ـرام‏زاده بود؛ مانند مریم. اما... . کافی است. فکر کنم البته!

گزارشی از «هزار خورشید تابان» را می‏توانید این‏جا بخوانید؛ و گزارشی از بادبادک‏باز را این‏جا.


نوشته شده در  سه شنبه 87/4/18ساعت  2:12 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

از گوشه‌ی خیابان راه می‌روی. زمین را که نگاه می‌کنی، متوجه می‌شوی ذهنت جای دیگری است. جایی شاید مثل دوکوهه. و البته نه به این اطلاق؛ بلکه شب آخر دوکوهه. به خودت یادآوری می‌کنی که در اولین فرصت بنویسی‌اش. اما یادت می‌رود؛ بارها یادت می‌رود و بارها باز به خودت یادآوری می‌کنی.

روزهای انتهایی سال گذشته رفته بودیم مناطق جنگی. همه‌ی لحظه‌های چند روز را اگر فراموش کنم، آن شب را نمی‌توانم فراموش کنم. چه شب ساکتی بود. آن‌قدر ساکت که از سکوت و آرامش خودم تعجب کرده بودم؛ و هنوز هم در تعجبم از آن همه سکوت و آرامش.

آن شب به ماه ِ شب آخر دوکوهه امید بسته بودم. اما ماه آن شب دوکوهه خیلی زود افول کرد. خیلی زود. و چه سرد شد وقتی ماه رفت.

دوکوهه از بالا...

دوکوهه دوباره از بالا...

و چه دیدنی است دیدن دوکوهه از بالا. و خوش به حال ماه ِ دوکوهه.


نوشته شده در  یکشنبه 87/4/16ساعت  2:24 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

سر هم کردن کلمه‏ها حوصله می‏خواهد. خلاصه‏ی حرف این‏که دولت دوم خرداد، با بهره بردن از قابلیت‏های رسانه‏، فضای جامعه را به سمت گفتمان اصلاح‏طلبی کانالیزه کرد و همه را مجبور کرد درباره آن حرف بزنند و حتا اگر شده مخالفت خود را ابراز کنند. درست است آن‏ها از هر راهی برای تزریق عقایدشان به جامعه استفاده کردند و هیچ بداخلاقی تجربه نشده‏ای باقی نگذاشتند، اما به هر حال هوشمندی‏شان را باید ستود.

چرا دولت اسلامی در همه‏گیر کردن گفتمان عدالت‏طلبی و اسلام‏خواهی موفق نبوده است؟ کاش دولت نهم یک دهم اهالی دوم خرداد، به فکر افزایش سرمایه اجتماعی بود. خواهش می‏کنم کسی نیاید این‏جا و این حرف‏ها را به حساب انتقاد و بددهنی به دولت بگذارد.


نوشته شده در  چهارشنبه 87/4/12ساعت  12:34 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

به نظر من که دارد؛‌ اما شاید به نظر کسی ارتباطی با رخ‌دادها و شرایط زمانی این روزها نداشته باشد نوشته‌ای که چند روز پس از مراسم تنفیذ رییس‌جمهور دولت نهم، این‌جا نوشتم.

در آن یادداشت، پنج نکته است که دوست دارم به مناسبت سالروز انتخاب دکتر احمدی‌نژاد به ریاست جمهوری اسلامی ایران، دوباره آن‌ها را این‌جا بیاورم.

توجه کنید که این جمله‌ها را سوم شهریور 84 نوشته‌ام؛ عنوان این یادداشت هم همان عنوانی است که برای آن یادداشت انتخاب کرده بودم.

1- تا یکی دو سال پیش برای آن‏که کم‏کاری‏های مسئولان اجرایی کشور به پای کل نظام نوشته نشود مجبور بودیم عدم ‏وظیفه‏شناسی مسئولان میانی را عامل ناکارآمدی سامانه اجرایی کشور معرفی کنیم.

2- تمام شد.

3- من به احمدی‏نژاد رای داده‏ام و وظیفه اوست که تحت هر شرایطی به وعده‏های خویش عمل کند.

4- قرار نیست من(و امثال من به عنوان جزئی از مردم)، با خادم خودم مهربانانه و عاشقانه -به سبک‏ دخترکانی ‏که ‏در سال‏های ‏ابتدایی ‏دولت‏ سیدمحمدخاتمی‏، عاشقانه ‏به ‏رئیس‏جمهورشان ‏نامه‏های محبت ‏و مهربانی ‏‏می‏نوشتند- به سخن بنشینم.

5- با وزرا و همه خادمان میان‏دستی و پایین‏دستی سامانه اجرایی نظام هیچ کاری ندارم و کوچک‏ترین اشکالی را که در کارشان ببینم، در کارنامه محمود احمدی‏نژاد خواهم نگاشت.

پایان آن نوشته! و ایضا این نوشته!

یادم رفت! این هم نشانی مستقیم آن نوشته!


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/3ساعت  6:13 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]