3 تا مونده به یک- این اضافات رو امروز پنجشنبه سی فروردین دارم مینویسم.
2 مونده به یک- احتمالا من دمدمی شدهم.
یکی مونده به یک- هنوز خستهم اما ولش، سعی میکنم مثل بچه آدم بنویسم و به هیچی هم کار نداشته باشم، دلیل نمیشه که اگه مامانت تو رو قورباغه ببینه ناراحت بشی که! لابد هستی که اینجوری میبیننت.
1- خستهام...
2- نمیخواهم خستگیام را با کسی تقسیم کنم...
3- میروم، این خستگیام که تمام شد برمیگردم...
4- برایم دعا کنید، ...
5- خیلی دوستتون دارم.
6- آقا مدیر گل! اگه به این زودیا نیومدم، بیزحمت خونه من رو خراب نکن. دعات میکنم.
سلام
1- اینکه توی یادداشت قبلی گفتم که دیگه نمیخوام به کسی گیر بدم، زیاد جدی نبود.
2- دعا کنید هیچ وقت مجبور نشم سیبزمینی باشم.
3- به نظر شما اگه یه نفر قانوناساسی رو توپ توپ قبول داشته باشه و به آقا هم ارادت وحشتناک داشته باشه، حق داره چوب انتقاد اصولی دست بگیره و بزنه توی سر هر کسی که رفتار و گفتارش با آرمانهای امام و نظام و انقلاب و رهبری نمیسازه؟
4- به نظر شما اگه این آدم بخاد فقط اون رفتار و گفتار انحرافی رو بگه و مقید باشه که به هیچ کسی توهین یا بیاحترامی نکنه، میشه به جرم تشویش اذهان عمومی یا توهین و افترا بهش چپ چپ نگاه کرد؟
5- اگه این کار بخاد درباره نهادهایی انجام بشه که مستقیما زیر نظر شخص رهبر انقلاب هستن چی؟
6- به نظرتون اگه من اون آدمه باشم چطوره؟
7-دوست دارید خودتون هم این کار رو بکنید؟
پ.ن8- قرار شده یه هفته با نام ایران بنویسیم، توجیهاتش رو هم توی اینآدرس میتونید ببینید.
پ.ن9- یکی از دوستان توی کامنتشون به این نکته اشاره کردهاند که هیچ کسی حق نداره با مخالف، برخورد بدی داشته باشه.
در جواب ایشون باید بگم که ما هم به شدت به این گزاره منطقی اعتقاد داریم اما اگه وافعا اینجوریه، سازمانها و نهادهای و بنگاههای فرهنگی باید این تئوری رو توی ذهن مردم و نهادهای حکومت درونیسازی کنند، که نکردهاند.
پ.10- تنها جهت اطلاع، یک عدد جایزه جشنواره وبلاگنویسی انقلاب اسلامی گم شده است، از یابنده تقاضا میشود حالاحالاها سر کار باشد.امضا محفوظ
یاعلی
سلام
1- شاید مهم نباشد، اما این اولین کلماتی است که امسال توی وبلاگم می نویسم.
2- شاید بتوان گفت که امسال، نوشتنم را آغاز میکنم و این یعنی تحول...
3- این یک قضیه منطقی است که اینگونه نیست که هر تحولی خوب باشد، احتمالا قیاس استثنایی است.
4- از این به بعد به کسی نمیتوپم و حداقل توی این وبلاگ فقط به گفتن حرفهای دلم بسنده میکنم...
5- نظر من این نیست که اگر آدم نظراتش را بگوید، برای انقلاب و نظام و فلان و فلان خطرآفرین است، اما حداقل فعلا و اینجا، سعی میکنم که سرم توی لاک خودم باشد.
6- پس امسال چهره آرامتری از من میبینید، یه چیزی توی مایههای سیبزمینی
7- به خلاف آنها که از سال نو شکوه میکنند و میگویند که سال نو آدم را یک سال پیر میکند، من اینچنین عقیدهای ندارم و بسی خوشحالم که یک سال بر عمرم افزوده شد، گرچه میدانم و یافتهام که بچهتر از این حرفها هستم که به این زودیها بزرگ شوم...
8- میخواهم عادت کنم زیاد شاید بگویم...
بسه دیگه
امشب آسمان را ابرهای تیره و تار فرا گرفته است، گویی هنوز از غم و درد پرکشیدن آن هفتاد و دو مرغ عشق آسودگی نیافته است و اینک دوباره باید اشکهای خون بگرید...
و امشب مرغان عشقی میروند که حباب زیستن ما حتی طمع یافتن درونیشان را ندارد چه رسد به...
و شاید امشب پرندگان آسمانی سرزمین عشق و برکت، آرام و قرار از کف بدهند...
و همین که دستان من، مشغول نوشتن این جملات است، نشان خوبی است بر اینکه آواز مرغ عشقها را و سختی و اندوه رفتنشان را باور نکردهام...
اما امیدوارم...
خیلی...
سلام
1- روزها و شبهایی را آنچنان اشک ریختم که سرخی چشمانم شقایق های درد کشیده عاشق را آواره بیابان تنهایی کرد...
روزهایی را چشم انتظار دستان تو نشستم تا اشک هایم را با نگاه مهربانیات پاک کنی.
سپیدههایی سرشار نور آمدند و من در سرزمین های بیخبری از تو، در خواب درد فرو رفته بودم...
اشکهایم میریزند اما دستان تو را نمییابند...
2- اینا رو پنجم بهمن توی یکی از کلاسهایی نوشتم که استادش همیشه با داد و فریاد درس میده!
3- این عکس رو هم ببینید، شاید بتونم بگم عیدی امسال شما و خودم...
4- و این صدا هم عیدی دیگه من واسه همه اونایی که فکر میکنن انتقاد از جمهوری اسلامی یعنی سستکردن پایههای انقلاب
وسط صفحهای که باز میشه، دکمه download رو بزنید...
5- از قرار معلوم قراره تا چند روز دیگه بریم توی یه سال دیگه...
6- خدایا! آنچنان که خود میدانی و میخواهی،ما را در مسیری راه ببر که همیشه بودنت را بیابیم...
پ.ن7- تا حالا به این نکته توجه کردهاید که معمولا آنهایی که دم از پلورالیستیک سوسایتی یا جامعه چند صدایی میزنند، خودشان در هو کردن عقاید دیگران سابقهدار و حرفهای هستند؟!
پ.ن8- این شعر، که سرشار عشق و شعور است هم هدیه به شما...کلیک کنید
پ.ن9- وقتی این یادداشت رو نوشتم، یادم نبود که امسال شیعیان عید ندارند، اما به هر صورت بچه خوبی هستیم و قصد بدی نداشتهایم.
نتیجه اینکه حداقل عنوان یادداشت را عوض کردم...
یاعلی
به نام معبود عاشقان
آی عاشقان آی عاشقان بوی گل و گلاب میاد خدا به ما عیدی میده خیلی زیاد خیلی زیاد.
خیلی زیاد مفتخرم که عید عاشقان را از طرف مدیریت محترم وبلاگ که افتخار دادن و اپدیت وبلاگشون رو به من سپردن و بنده حقیر خدمت تمامی عاشقان تبریک و تهنیت عرض نمایم .
((عاشقان عیدتون مبارک))
میخوام از یکی از بزرگترین عید های ما شیعیان براتون بگم . اینک غدیر رمز تشیع استو هر حکومتى که به گرامیداشت آن اقدام کند، به شیعه بودنمشهور مىشود و یکى از شاخصهاى شناختحکومتهاى شیعى شمرده میشود.
در اینجا به یک حدیث درباره منزلت عید غدیر بسنده میکنم .
فرات به سند خود از فرات بنأحنف و او از امام صادق(ع) روایت مىکند که: به امام عرض کردم: فدایت شوم، آیا عیدى بهتر از عید فطر، و عید قربان، و روز جمعه، و روز عرفه براى مسلمین وجود دارد؟ حضرت به من فرمود:
«نعم، أفضلها و أعظمها و أشرفها عندالله منزلة، هو الیوم الذى أکمل الله فیه الدین، و أنزل على نبیه محمد: ألیوم اکملت لکم دینکم الخ...»
(بلى، افضل و أعظم و أشرف اعیاد از نظر قدر و منزلت در نزد خدا، روزى است که در آن خدا دینش را کامل کرد و آیه شریفه: الیوم أکملت لکم دینکم... را بر پیامبرش نازل کرد.)
مدیریت محترم وبلاگ از من خواسته بودند که یه تیکه از خاطره سفر به مشهد مقدس رو براتون بنویسم اما از اونجا که قلمم خوب نیست نمیدونم چی بنویسم ولی خوب حالا که سعادتی شده در خدمت شما بزرگوارن باشیم حیفم میاد که راجع به روز عرفه و عید سعید قربان در جوار حرم ملکوتی اقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام چیزی نگم .
اونروز (روز عرفه) در اون هوای کاملا سرد وقتی که به حرم مطهر رفتیم با سیل عظیمی از جمعیت عاشقان روبرو شدیم که با نفس های گرم خودشون و دلی که برای آمرزیده شدن در آن روز بزرگ آماده شده بود به فضا گرمی و طراوت بخشیده بودن و حال و هوایی بسیار معنوی و خوب بر آنجا حاکم ساخته بودن همچنین نماز عید سعید قربان که با حضور این مردم عاشق و در کنار بارگاه مطهر امام رضا علیه السلام لذتی دو چندان داشت . خداوند بزرگ را شاکرم که چنین توفیقی نصیب بنده حقیر شد .
امیدوارم که سال آینده همه شما عزیزان این روزهای گرانقدر را در مکه مکرمه یا در جوار حرم ملکوتی ابی عبدلله حسین ابن علی علیه السلام در کربلای معلا سپری کنید .
در پایان از همه شما عزیزان و از مدیریت محترم وبلاگ نهایت تشکر و قدردانی را دارم و یک بار دیگر این عید با برکت رو خدمتتون تبریک و تهنیت عرض میکنم و از همه شما خوبان التماس دعا دارم که به دعای خیرتون محتاجم .
حق نگهدارتون و علی یارتون
درود بر جانهای پاکی که در لحظهای، سوی دیار یار شتافتند و ما را در اندوه نشاندند...
قلبهای لبریز اشکمان را به چشمان اشکبار نزدیکان اینان هدیه میکنیم تا خویش را در کویر دوری از همنشینانشان تنها نبینند...
1- 16 آذر را روز دانشجو نام نهادهاند...
2- دور از ذهن است که 16 آذر، روز دانشجوی منفعل، محافظهکار، مرعوب و ترسو باشد...
3- 16 آذر روز دانشجوی انقلابی، معترض، خودآگاه، مسئولیتشناس و آرمانخواه است...
4- برای دانشجویی که 16 آذر به فروغ نامش درخشان شده است، تنها پوییدن راه رسیدن به آرمانهاست که میتواند تعیینکننده باشد...
5- برای دانشجوی 16 آذر، هیچ فرقی نمیکند که خودآگاهیاش او را به وادی فرهنگ، اقتصاد یا سیاست بکشاند، فرقی هم نمیکند که طرفش احمدینژاد، خاتمی یا هاشمی و با هر کس دیگری باشد.
6- اصولا تا آمدنِ آخرین مرد مردستان طاها، یک مغز همیشه معترض را، تنها رسیدن به آرمان میتواند ساکت کند...
زیاد حرف زدم...
التماس دعا
یاعلی
مشغول بازی بودم، غرق بازی،استرانگهالد همون قلعه...
مهم نیست...
ساعت نزدیک سه بعد از نیمه شب بود که فرشید اومد بالا و با خوابآلودگی گفت که حاجی مهمون داره، بعدشم گرفت خوابید...
یه نیم ساعتی که خوابید گفت برو پایین ببین مهموناش کیَن؟
زیاد اعتنا نکردم تا اینکه دوباره گفت به بهانه آوردن شلوار من برو پایین ببین کیا هستن؟
رفتم پایین، شلوار فرشید روی دیواره چوبی کنار پلهها بود، پایین نشسته بودن، حاجی و یه خانوم و یه پسر جوون و یه میانسال...
من هنوز داشتم بازی میکردم...
اومد توی اتاق، یه سینی دستش بود، میوه و شیرینی و خربزه، آرایش غلیظی کرده بود...
گفت از دیشب تا حالا خسته نشدی؟
زیاد توجهی نکردم و گفتم خب دیگه...
سینی میوه رو گذاشت و رفت...
چند دقیقه بعد حاجی با یه رفتار خاصی اومد بالا و گفت که دختره گفته که تحویلم نگرفته!!
فرشید هی پشت سر هم میومد بالا و راپورت میداد، اولش اومد و گفت که اون دو تا آقا، داداش و بابای این دختره بودن و واسه یه کاری رفتهن تهران و این خانوم هم اینجاس تا اونا بیان...
یه بار دیگه اومد با تعجب و حیرت و چه میدونم کلی ادا و اطوار گفت که دختره سرش درد میکنه و حاجی هم کم نیاورده و معاینهش!! کرده و ...
البته فرشید یه گزارش های دیگه ای هم داد که گفتنش در شأن این وبلاگ نیست...
گفتم خب که چی؟! مگه از این بعیده!...
من بعد از اینکه لایحه دفاعیه رو دیشب واسه حاجی نوشتم، یهریز داشتم بازی میکردم، فقط موقع نماز پاشدم نماز خوندم و دوباره...
وقت ناهار که شد فرشید زنگ زده بود یه جایی تا برامون ناهار بیارن، رفتم پایین و ناهار رو خوردیم...
متوجه این موضوع شدم که حاجی همچین به این دختره زل زده که نگو...
بعد از ناهار داشتم میرفتم بالا که نماز بخونم، حاجی با شوخی و تمسخر گفت چه خبرته اون بازی رو ول نمیکنی دو دقیقه بیا بشین، من هم گفتم حاجی اجازه نماز که میفرمایید؟!
با همین بهانه رفتم بالا و بعد از خوندن نماز دوباره نشستم سرِ بازی.
فرشید بازم اومد بالا و باکلی تعجب گفت که این دختره، هیچ نسبت فامیلی با این دو تا آقا نداره و ...
ساعت دیگه نزدیک سه عصر شده بود که دیدم دوباره این خانومه اومد توی اتاق و این دفعه سینی میوه رو گذاشت روی میز کامپیوتر، دیدم توی سینی علاوه بر میوه و خربزه و اینا، دو تا لیوان دوغ هم گذاشته...
گفتم چرا دو تا لیوان دوغ توشه...
با پررویی تمام گفت میخوام بشینم پیشت...
یه صندلی از کنارم با زحمت گذاشتم یه متر اونطرفتر و گفتم بفرمایین...
یه خورده نشست، معلوم بود یه جوری دنبال باز کردن سر صحبته...
یه خورده که میوه خورد گفت حسرت میخورم وقتی میبینم از دیشب تا حالا یه ریز داری بازی میکنی...
گفت به من میاد چند سالم باشه؟
یه خورده مکث کردم و گفتم 26...
گفت خوب گفتی، 27...
گفت من که از توی اداره همش پشت کامپیوترم و ...
گفت دیگه خیلی خستهکننده شده برام...
من که میخواستم یه جورایی توی ذوقش بزنم گفتم بزرگترین مشکلت همینه؟!!
گفت خب دیگه خیلی برام تکراری شده...
دوباره گفتم واقعا بزرگترین مشکلت همینه!!
گفت یعنی چی؟!
یه خورده ساکت شدم و گفتم به چه اعتمادی توی خونهای که سهتا نامحرم توش هستن راحتی...
با پررویی گفت به اعتماد دوستی بابام با این حاجی...
بهش گفتم ببین به من دروغ نگو، هر اتفاقی اون پایین بیفته من دو دقیقه بعدش خبردار میشم...
یه خورده تعجب کرد و ...
با عصبانیت گفتم به چه اجازهای گذاشتی یه غریبه بهت دست بزنه؟!
کمکم داشت گریهش میگرفت...
داشتم پشت سرهم حرف میزدم و اونم داشت مثلا گریه میکرد...
از شدت گریه میخواست بره پایین که فرشید دوباره اومد بالا و وقتی دید که داره گریه میکنه با طعنه به من گفت باز پیغمبربازیت گل کرد؟!
فرشید رفت پایین و ...
زهرا که یه خورده گریهش بند اومده بود گفت تو خودت اینجا چیکار میکنی، من هم کم نیاوردم و گفتم اولا که به تو هیچ ربطی نداره، بعدشم من اومدهم اینجا تا واسه این حاجی لایحه دفاعیه بنویسم...
گفتم مامان بابات الان فکر میکنن کجایی؟!
گفت بهشون گفتم که با دوستم میریم سفر...
گفتم تا حالا چرا ازدواج نکردی؟
گفت از هیشکی خوشم نمیاد، نمیشه به کسی اعتماد کرد، همه نامرد شدهن...
باز با عصبانیت گفتم خب فکر نمیکنی خودت هم جزء همونایی هستی که باعث شدن نشه به کسی اعتماد کرد؟!
این دفعه واقعا خفهخون گرفت...
گفتم چیه خیلی مثلا پشیمونی، حالا تو خوشبختتری یا اون دوستت که شوهرش بیکاره...
گفتم فکر میکنی این مسعود واقعا دوستت داره، خاک توی سرت که با این سنت هنوز اینقدر نمیفهمی...
گفتم اگه واقعا گریههات راسته، دیگه مسعود رو ولش کن...
گفت باشه...
همون وقت رفت پایین و لباسش رو عوض کرد و مقنعه ادارهش رو پوشید و چه میدونم مثلا محجبه شد...
گفت الان چیکار کنم...
گفتم هیچی، الان که هیچی، وقتی برگشتی اصفهان دیگه دور مسعود رو خط میکشی...
گفت باشه...
فرشید در حین صحبتهای من با زهرا میومد بالا ولی من میگفتم برو بیرون...
این دفعه اومد و با طعنه گفت که بابا و داداشش اومدهن...
فرشید بهش گفت که مسعود نباید ببینه که گریه کردی، فعلا هم هیچی بهش نمیگی، هر وقت از اینجا بیرون رفتی هر کاری خواستی بکن...
منم بهش گفتم پاشو برو سر و صورتت رو بشور و برو پایین...
حالا از اونور غش کرده بود و میگفت من با اینا نمیرم...
گفتم به من ربطی نداره، غلطیه که کردی، خودت باید درستش کنی...
یه سیدی هجومخاموش که همرام بود به دختره دادم و گفتم حواست باشه دوباره خر نشی...
فرشید هم بهش گفت شماره من رو بگیره که اگه خواست بهم زنگ بزنه و راهنمایی بخواد...
اونم شماره رو گرفت...
مسعود اومد بالا، من داشتم بازی میکردم، همینجوری داشتن با هم حرف میزدن، دختره گفت باید یه چیزی رو بهت بگم اونم گفت باشه، معلوم شد همه چی رو واسهش گفته...
رفتن پایین و میخاستن برگردن، مسعود حاجی رو صدا کرد و یه چیزی در گوشش گفت و رفتن...
بعد که رفتن حاجی به من گفت تو چیزی به دختره گفتی، من هم با اعتماد به نفس کامل گفتم نه!
حاجی پرسید پس چرا چشمای دختره سرخ شده بود؟
گفتم راستش یه ترانه براش گذاشتم، مثل اینکه خاطرهای ازش داشت، واسه همین گریهش گرفت...
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونهش نرسید
التماس دعا
یاعلی