سفارش تبلیغ
صبا ویژن

منتظر بودم تا تابستان رو به پایان گذارد و این حرف‏ها را بزنم.

تابستان برای من تمام شده است.
تابستان امسال، تابستان خوبی بود. سه تابستان پیش از این را در یکی از شهرستان‏های جنوبی استان فارس گذراندم. در کنار کودکان و نوجوان‏هایی که با آن‏ها بیشتر احساس هم‏راهی می‏کردم.

سه تابستان پر از شرجی و عرق و خستگی‏های هفته به هفته، امروز خاطره‏ای شیرین و شاید دست‏نیافتنی شده است. گرچه آن روزها هم حقیقتا قدر آن فرصت‏های طلایی را می‏دانستم. اما ...

لحظه لحظه این تابستان، پر بود از حسرت آن روزها.
صبح شنبه، از روستای‏مان راه می‏افتادم. یک هفته را هفتاد کیلومتر آن‏طرف‏تر در یک موسسه خصوصی قرآنی می‏گذراندم. یک هفته پر از خستگی و نشاط، در کنار کسانی که احساس می‏کردم دقیقا روحیات خودم را دارند. اهالی مدرسه‏های راهنمایی و گاه دبیرستان.

دیروز در نمایشگاه طلیعه ظهور، یکی از دوستان طلبه که همکار سه ساله‏ام در آن تابستان‏ها بود را دیدم. بار دیگر همه آن لذت‏ها را زیر زبانم حس کردم، گرچه به همراه حسرت.
حالا که گفته‏ام بگذارید بیش‏تر بگویم. سال اولی که رفتم، با وجود این‏که خودم حافظ قرآن نبودم اما به دلیل آشنایی‏ام با حفظ قرآن و هم‏چنین مطالعاتی که داشتم و نیز راهنمایی حافظانی که آن‏جا بودند، یک کلاس حفظ ترتیبی را به عهده گرفتم. گرچه به ظاهر آن نوجوان‏ها مرا استاد خطاب می‏کردند اما این من بودم که لذت همیشگی یادآوری آن روزها را به همراه دارم.
سال دوم، علاوه بر آن موسسه - موسسه مکتب‏القران ثارالله لامرد- از طرف سازمان تبلیغات همان شهرستان، در یکی از روستاهای کمی تا قسمتی دور افتاده مشغول شدم. سخت‏ترین و در عین‏حال رؤیایی و مست‏کننده‏ترین تابستان عمرم را با کسانی گذراندم که شیطنت و بچگی را به آخر رسانده بودند.
یادش به خیر. آن روز که رفته بودیم اردو - مثلا -، روز بعد با لذتی تمام برای یکی از همکاران، داستان اردو رفتن را تعریف می‏کردم. به این‏جا رسیدم که چند نفر از همان نوجوان‏ها، از پشت هلم دادند و راهی آبم کردند. یادم نمی‏رود آن همکار محترم که مبلغ محترم و متبحری بود، با لحنی آمیخته با برافروختگی، آن‏ها را سرزنش کرد. شیطنت بچه‏ها برای من چیز خیلی ساده و قابل درک ولذت‏بخشی بود. در عین حال که به راحتی قابل کنترل بودند. اما برای او، عملی قابل سرزنش. آن‏چنان که وقتی من گفتم خیلی خوش گذشت، بازتاب حرف من، پوزخند بود.

آن سه تابستان، در سخت‏ترین شرایط آب و هوایی و دیگر جهات بودم اما ساعتی و روزی نبود که لذت آن لحظات را فراموش کنم یا در نظرم کم‏رنگ شود. اما این تابستان...

تابستان خوبی نبود. گرچه توانستم یک دوره کوتاه داستان‏نویسی و مبانی ارتباطات انسانی را بگذرانم و با چند فعالیت دفتر توسعه وبلاگ دینی همکاری کنم اما ... .

خدا را شکر.


نوشته شده در  یکشنبه 86/6/4ساعت  2:37 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]