سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از دیروز عصر اصفهان هستم. اصفهان. تا حالا اصفهان شهری بود برای گذر. اولین باری است که اصفهان ماندنم به یک شبانه‏روز کشیده است.

خیلی خوش‏حالم. خیلی. نیمی از ماه مبارک رمضان را بدون اندکی پرگویی و زیاده‏گویی، از دست دادم. باد هوا. اما از دیروز تا حالا شاید فضایی دیگر را تجربه کرده‏ام. دیشب بعد از افطار به این فکر می‏کردم که تاثیر موعظه‏شنیدن چه‏قدر زیاد است...

موعظه‏شنیدن. خیلی وقت‏ها همه چیز را می‏دانیم. اما نیاز به انگیزه‏ای برای شروعی دوباره داریم. برای جدا شدن از یک مسیر و پیوستن به مسیری دیگر.

بگذریم...
در این چند روزه با لیلی و مجنون‏هایی آشنا شده‏ام...

شاید به صلاح نباشد زیاد صریح بنویسم. اما همه فکرم مشغول است. مشغول یک جمله.
«لیلی و مجنون باید لنگ بیندازند»
لیلی و مجنون افسانه‏ای. لیلی و مجنون اشعار نظامی گنجوی. لیلی و مجنونی که اسطوره عشق‏اند.

... . کسانی را البته از پیش می‏شناختم. اما کسانی را هم در این چند روزه شناخته‏ام که عشق لیلی و مجنون در برابر عشق‏شان، همچون کاهی است در میانه کهکشان.
مجنون سر به بیابان گذاشت. اما اینان بیابان حیرت و حسرت را در سر دارند.
مجنون نمی‏توانست کاسه شکستن لیلی را تاب بیاورد اما اینان به نگاهی راضی‏اند...

لیلی‏ها و مجنون‏هایی که معلوم نیست کدام‏شان عاشق‏اند و کدام معشوق؛ و کدام ناز می‏کند و کدام ناز می‏خرد...
لیلی‏ها و مجنون‏هایی که چهره‏های‏شان شاداب و بشاش؛ اما درون‏شان سرشار از حسرت دیدار.

دیشب با خرمای سفره‏ای افطار کردم که برای سلامتی لیلی بود.


نوشته شده در  جمعه 86/7/6ساعت  9:40 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]