سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از گوشه‌ی خیابان راه می‌روی. زمین را که نگاه می‌کنی، متوجه می‌شوی ذهنت جای دیگری است. جایی شاید مثل دوکوهه. و البته نه به این اطلاق؛ بلکه شب آخر دوکوهه. به خودت یادآوری می‌کنی که در اولین فرصت بنویسی‌اش. اما یادت می‌رود؛ بارها یادت می‌رود و بارها باز به خودت یادآوری می‌کنی.

روزهای انتهایی سال گذشته رفته بودیم مناطق جنگی. همه‌ی لحظه‌های چند روز را اگر فراموش کنم، آن شب را نمی‌توانم فراموش کنم. چه شب ساکتی بود. آن‌قدر ساکت که از سکوت و آرامش خودم تعجب کرده بودم؛ و هنوز هم در تعجبم از آن همه سکوت و آرامش.

آن شب به ماه ِ شب آخر دوکوهه امید بسته بودم. اما ماه آن شب دوکوهه خیلی زود افول کرد. خیلی زود. و چه سرد شد وقتی ماه رفت.

دوکوهه از بالا...

دوکوهه دوباره از بالا...

و چه دیدنی است دیدن دوکوهه از بالا. و خوش به حال ماه ِ دوکوهه.


نوشته شده در  یکشنبه 87/4/16ساعت  2:24 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]