خیلی بد است که یک نفر -مثلا من- روز مادر را چند روز بعد در وبلاگش تبریک بگوید؟
آخر وقتی آدم مطمئن است که مادرش وبلاگش را نمیبیند، به چه دلخوشیای باید توی وبلاگش بگوید «مادرم روزت مبارک!»
ولی بیخیال بهانههای دل. به همهی آنهایی که حتا یک لحظه طعم مادر بودن را چشیدهاند؛ و ایضا آنها که طعم زن بودن را؛ باید بگویم بهتان حسودیام میشود که روز ولادت پارهی تن رسولالله، روز شما نیز هست.
گوارایتان.
درست است. نمیتوانم دقیق بگویم چند شنبه بود و روز چندم از چه ماه کدام سال بود. بله! اینها را نمیتوانم بگویم. گرچه شاید خیلی مهم باشند. درست است اما دلیل نمیشود تکتکشان را به یاد نداشته باشم. تکتک لحظهها را. حتا میتوانم بگویم در آن لحظهها رویم به کدام سو بود. و میتوانم بگویم هر بار ناخنهایم بلند بودند یا کوتاه.
هر چه بود خیلی کم بود. نمیگویم به اندازهی انگشتان دو دست هم نبود. بیشتر از اینها بود. گرچه همهشان را به یاد دارم اما تنها حسرتشان است که مانده. بارها شده است در تنهایی خودم یا در انتهای ذهنم دستهایم را باز کردهام. آنچنان باز که دنیایی را در خود راه بدهد. اما...
بعضی حرفها چه نگفتنیاند.
شاید باید خودم اینقدر معرفت داشتم که نامه بنویسم و درد دلم را با تو بگویم؛ اما هر چه بود این دعوت انگیزهام برای نوشتن این نامه بود.
شاید فکر کنی بعد از این همه سال که خواستهام نامه بنویسم، میخواهم بنشینم و شکوه کنم و از تو بشنوم که حرفهایم درست است و آنها اشتباه کردهاند و از این دست حرفهای گفتنی و شنیدنی. شاید هم گمان کنی آمادهام به چند خط بعد برسم تا هر چه از دهنم در میآید بگویم؛ به همهی آنهایی که من فکر میکنم به خطا رفتهاند.
نمیخواهم و نمیتوانم بگویم آنهایی که فیلم فتنه میسازند و کاریکاتورهای توهینآمیز طراحی میکنند مسیحی نیستند و اینها؛ همانگونه که نمیتوانم بگویم آنها که به ادعای کاریکاتوریستها و فیلمسازهای تروریستشناس! تروریستاند، مسلمان نیستند.
میدانم یک مسیحی میتواند یک مسیحی ِ پایبند باشد و در همان حال کاری کند برخلاف مسیحیت؛ همانگونه که یک مسلمان پایبند به اسلام، میتواند کاری خلاف اسلام و اعتقادات خود انجام دهد.
وقتی کسی اشتباهی میکند، -نمیدانم بگویم وظیفه یا حق- دستکم اقتضای انسانیت این میشود که دوستانه و صمیمانه اشتباه گوشزد شود؛ گرچه هیچ توقعی نیست نتیجهی قطعی بگیریم؛ اما مشکلی که هست، این است که خیلی از این حرکتهای ناهنجار، دستکم مشکوک به برنامهریزی هماهنگ و سازماندهیشده هستند. فکرش را بکنید وقتی در مدت یک سال بارها و بارها شاهد توهین، بیحرمتی و رفتار ناهنجار باشیم چه برداشتی میشود کرد؟ آن هم نسبت به یک مذهب؛ و یک شخصیت؛ که دستکم مورد توجه یک میلیارد نفر انسان است.
میدانم تو هم اگر زنده بودی، شاید نمیتوانستی کاری بکنی؛ یا صلاح نمیدیدی کاری بکنی یا دستکم کار برجستهای بکنی. چرا که جهان امروز پر شده است از دورویی و بیرحمی. بعضی میگویند حال که آنها فلان آیه از قرآن کریم را بهانهی متهم کردن اسلام و مسلمانان به تروریسم میدانند و ادعای خود را تبلیغ میکنند، ما هم همین کار را دربارهی متون دینی آنها انجام بدهیم. من که فکر نمیکنم راه درستی باشد. آخر به نظر من مشکل اساسی از جای دیگری است.
آنها میخواهند بدون فهم اصیل از دین، از برخی منابع و متون دینی برداشتهایی بکنند که کمتر مسلمانی آنچنان نتیجهای میگیرد. درست است که بعضی احکام و بعضی قضاوتها در هر مرام و مسلکی باشد قابل توجیه نیست.
خیلی حرفها هست که در اینچنین مواقعی به ذهن انسان میآید اما خب. فکر میکنم زدنش در این نامه نیازی نباشد. داشتم به این فکر میکردم که شاید بهترین و مناسبترین راه برای قضاوت بروندینی دربارهی ادیان و مذاهب، رفتار تاریخی پیروان آن مذهب یا دین باشد؛ چه دین تحریف شده یا ساختگی یا ادیان اصیل و شناخته شده.
نیازی به یادآوری جنگهای صلیبی نیست؛ نیازی حتا به یادآوری حملهی فراقارهای امریکا به عراق آنهم به نام مسیحیت نیست. نیازی به یادآوری هیچ چیز نیست. حتا همینها را هم که گفتم زیاد بود.
تو پیامبر خدایی و همهی لحظههای زندگی بشر پیش روی توست. درست است در میان مسلمانها قبیلههایی همچون القاعده و سلفیها و وهابیها هستند که بیشتر مسلمانها، آنها را خارج از دین میدانند. درست است بعضی مسلمانها کارهای ناشایستی کردهاند؛ اما مسلمانها ثابت کردهاند شرافت و نجابتشان باعث میشود اگر مسلمانی به خطا رفت، از کار او ابراز برائت کنند؛ اما تو هم میبینی امروز جهان مسیحیت نشستهاند و واکنش موثری در برابر رفتار غیراخلاقی و حتا سازمانیافته مسیحیان ندارند.
حرف زیاد است. دنیای امروز آن اندازه بیرحم و بیمنطق هست که حرف حق شنیده نشود؛ اما این قاعده را هم فراموش نخواهیم که «حق ستاندنی است».
شرمنده درد دلهایم طول کشید؛ و شرمندهتر از اینکه حرفهایم پراکنده بود. آدم که گوش شنوایی پیدا میکند، یادش میرود باید منظم حرف بزند.
فکر میکنم اینها هم میخواهند برایت نامه بنویسند و درد دل بگویند؛ یا شکوه کنند؛ یا هر سخن دیگری.
بهارستان، تهانی، پاسخگویی، حوریب، بازگشت به خویشتن، لعل سلسبیل، نرگسدان، در هوای دوست، سلام آقا و آخوندها از مریخ نیامدهاند!
همیشه ابا کردهام از نقل یک یا چند حدیث مستقل؛ چرا که حدیثها حتا اگر اخلاقی و ریز باشند، نیاز به تفقه و پردازش فقهی دارند و به راحتی نمیتوان به یک حدیث استناد کرد یا آن را حتا نقل کرد؛ دستکم من سعی کردهام این کار را نکنم.
نویسندهی وبلاگ دستنوشتههای یک کج ومعوج 16+1=17 ساله لطف کردهاند و بنده را نیز در میان لیست دعوت خویش جای دادهاند؛ به دلیل توضیحی که در سطر اول دادم، از اجابت دعوت ایشان امتناع کردم اما وقتی لطف کردند و تشریف آوردند، دیگر نشد طفره بروم.
به هر حال باز هم به دلیل همان چیزی که در سطر اول گفتهام، مایلم تنها یک حدیث از پیامبر عظیم الشان اسلام، فخر کائنات حضرت محمد مصطفاصلیاللهعلیهوآلهوسلم را نقل کنم؛ که آن هم حدیث 274 کتاب جهاد با نفس است.
اصل حدیث اینگونه است: لَو کَانَ الرِّفقُ خَلقاً یُریَ مَا کَانَ مِمَّا خَلَقَ اللهُ شَیءٌ اَحسَنَ مِنهُ. ترجمه را هم از همان جا نقل میکنم: اگر مدارا مخلوقی بود که دیده می شد؛ هیچ مخلوقی از مخلوقات خدا از او نیکوتر نبود.
پیامبر اکرم سخن نگفتهاند و پند ندادهاند مگر برای بهتر شدن رفتارهای بندگانی چون ما. شخصا از همین لحظه سعی خواهم کرد بیش از پیش بتوانم به این پند نبوی عمل کنم. خدایا! خودت کمک کنی مگر.
دعوت میکنیم: بهارستان، مهدی، سوتک، مظاهر، آهستان و بازگشت به خویشتن. مینویسید؟
برای پیشبرد مقاصد خودمان نباید از سلاح برنده دین و تبلیغات مذهبی استفاده نمود. چون اگر با شکست مواجه شویم، اعتقادات مردم متزلزل میشود.
سیدحسن مدرس، بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی ایران، علی مدرسی، تهران 1366، ج 1.
آفتاب روزهای شریف و عزیز، انگار با آفتاب روزهای پیش و پس از آن، از آفتاب تا ماهتاب توفیر دارد...
شک ندارم که آفتاب غدیر حتا با آفتاب عید قربان هم به قاعدهی تفاوت آفتاب و ماهتاب توفیر دارد...
حتا دل ما... ؛ حتا دل گناهکار ما؛ که در این روزها دستکم میتواند از توفیر طبیعی و ذاتی این روزها لذت ببرد. شاید این هم یکی از جلوههای رحمت عام باشد...
چه نگاه فایدهمحور و لذتگرایانهای!
خدایا! به دل ما بفهمان که فرصتهای نزدیک شدن به تو را از دست ندهد.
چند روزی است چشمانم به سرزمین حضور تو بیشتر خو گرفته است؛ میبینی که!
هر بار بدنم را کنار مزار تو یافتم؛ هر بار آن گنبد همچون آفتاب از دور به چشمانم میآید، تو هم میآیی. هر بار کفشهایم را از پای درآوردم با خودم گفتم آمدهای اینجا تا اندکی نور بیابی؛ برای روشن کردن شب تار زیستنت. با خودم گفتم کاش میشد به احترام این وادی همچون طور کفشها را همان ابتدای این شهر از پای درآورد.
تو که یادت هست؛ به خودم میگویم؛ اما سبک نوشتناش خطابی است. یادت هست آن روزها وقتی دلم تنگ میشد خود را کنار تو مییافتم؟ یادت هست چگونه نشستن در جوار نگاه تو به قلبم؛ نه! به وجودم آرامش میداد؟ تا اینجایش را من خوب به یاد دارم. به یاد دارم با چه لذتی به زیارت نگاهت میآمدم؛ با چه شوقی غم و دردم را در سرزمین حضور تو از خودم دور میکردم.
تا اینجایش را من یادم هست؛خوب خوب. دلم نمیخواهد بگویم یادش به خیر. تا معنایش این باشد که امروز دیگر از آن خبرها در دل و جانم نیست. اما چارهای نیست. باید بگویم؛ تا بدانی که حسرت آن روزها را میخورم؛ یادش به خیر.
آن روزها که هیچ چیز نمیتوانست آرامم کند گذشته است؛ گرچه فکر میکردم نشستن در کنار تو بتواند همه وحشتم را برباید. آن روزهای سخت و ... گذشته است؛ اما باز هم نیازمند توام. نیازمند حضور مادرانه تو؛ نیازمند دستان تو؛ دستان مهربان و دلسوز تو. یادت هست گلایههایم را؟ یادت هست.
شاید آنچنان مهم نباشد که نام طهوراییات معصومه است؛ حتا شاید مهم نباشد که از دامن کدام مادر و کدام پدر تربیت یافتهای. اما آنچه مهم است؛ دستان توست. دستان یاریگر و قدسیات.
میبینی که! نیازمند نگاه مهربانی توام؛ مهربانی هم اگر نمیشود دستکم دلسوزی؛ گرچه میدانی و دستانت هم ...