برگشتیم.
و این یعنی اینکه تمام شد. یعنی اینکه سهممان همین بوده است.
شاید نتوانم یا فرصتش پیش نیاید یا اصلا لزومی نبینم که از خاطرات این چند روزه بگویم. شاید حرفی از معراج شهدا و آن شهید تازه از زیر خاک درآمده نزنم. شاید نگویم که سرزمین شلمچه، آنجا که کربلای ایران است و نزدیکترین جا به کربلا، چه طراوتی داشت و چه رنگ و بوی ... .
شاید هیچ حرفی از قتلگاه فرزندان خمینی در فکه و هویزه نزنم.
و هزار شاید نگویم دیگر ...
اردوی جنوب خیلی خوب بود. خیلی. مخصوصا با وجود بعضیها که وقتی از ما جدا شدند، عزا گرفته بودم. مهم نیست.
زندگی عادی من، از سرزمینهای افکار و آرمانها و کارهای شهدا و امامشان خیلی دور است. خیلی. خیلی باید خدا را شکر کنم که کسی پیدا شده است و دست مرا گرفته است و در میان سرزمینی رها کرده است که روزها و شبهایش به عبادت و عبودیت گذشته است. زیاد نمیخواهم روضه بخوانم اما همین را بگویم که دستهای کسی که مرا از این زندگی ... چند روزی به قلب زمین برده است، میبینم.
شاید فرصتی برای شرح مفصل یا حتی اجمالی این چند روزه پیش نیاید اما یقین دارم که شهدا کار خودشان را کردهاند و تاثیر کارشان در نوشتهها به چشم خواهد آمد.
سال نو مبارک
آدم توداری هستم. در مسایل شخصی هم کاملا محافظهکارم. معمولا حس درونیام از چهرهام قابل تشخیص نیست.
بعضی وقتها که عصبانی میشوم و نمیتوانم جلوی عصبانیتم را بگیرم، به روایت دوستان و ایضا قضاوت خودم، خیلی غیرقابل تحمل میشوم و تا حد زیادی هم باعث رنجش اطرافیان.
یکی از این موارد، دیشب بود. با مظاهر و غلامعلی مشغول انجام کاری بودیم که باید عجلهای انجام میشد. خسته بودم و کمی هم بیحوصله. تلفن هم که قوز بالا قوز. هر روز به یک مرض خاص دچار میشود. خلاصه آن عصبانیت لوس و بیمزه سر و کلهاش پیدا شد و ...
تا امروز چند نفری را با همین عصبانیت بیمزه و لعنتی آزردهام بدون آنکه هیچ خصومت یا مشکلی با آنها داشته باشم. بدتر آنکه بیشترین سهم تحمل این اخلاق من بر دوش کسانی افتاده است که با من صمیمیتر بودهاند و به هیچ وجه راضی نبودهام آزارشان بدهم.
البته میدانم که آنها بامعرفتتر از اینحرفها هستند اما میخواهم بدانند که هر وقت دچار این عصبانیت کوفتی میشوم خودم بیشتر از آنها اذیت میشوم. شاهد آنکه چند بار عصبانی شدهام و به حامد گفتهام فعلا ساکت باشد تا چند دقیقهای بگذرد و دوباره حالم خوب شده است.
آقای مدیر هم بابت بداخلاقیها و لوسبازیهای یک ساله و بیشتر، ما را ببخشند و دعا کنند.
بگذریم...
بالاخره آخر سال است و خوبیت ندارد کسی از آدم دلخور باشد.
توی دل کسی نیستم، علم غیب هم ندارم. فکر میکنم نویسنده وبلاگ سیمجینهای اخلاقی هم از من رنجیده باشند که امیدوارم لطف کنند و از دعای خیر محروممان نکنند. اگر کس دیگری هم از من رنجیده است، انشاءالله که عفو میکند در غیر اینصورت ...
امشب به رسم همیشه، روبروی ویترین یک کتابفروشی، مشغول نگاهکردن به جلد کتابها بودم.
در میان آن همه، کتابی بود که به چاپ یازدهم رسیده بود و من چاپ دومش را خوانده بودم. اسمش مهم نیست. صفحات زیادی از آن را با بغض خوانده بودم. چند روزی با آن کتاب زندگی کرده بودم. بدون غلو.
کتاب رمان بود. هفتکور، یکی از شخصیتهای آن کتاب بود، بود که نه! بودند. چون هفت نفر بودند. هفت نفر که کور بودند و گدایی میکردند. آنها در صفحههای اول کتاب در یکی از خیابانهای تهران بودند. کنار خیابان به ردیف مینشستند و گدایی میکردند. با جملاتی خاص و کمی هم جالب. روش جالبی در گدایی داشتند. همیشه نفر آخر صف تقاضای کمک میکرد. وقتی کسی کمکی میکرد، نفر آخر خودش را از آخر صف به جلوی صف میکشاند و حالا دوباره نوبت نفر آخر صف میرسید. اینگونه بود که صف هفت گدای کور، جلو میرفت.
در فصلهای انتهایی کتاب، هفت کور به فرانسه رسیده بودند. هفت کور جلو آمده بودند. هر بار که کسی کمکی به هفت کور کرده بود، آنها به اندازه عرض شانه یک مرد جلو آمده بودند و بعد از چند سال، از اواسط خیابانی در تهران به خیابانی در پاریس رسیده بودند.
آن رمان، بعضی وقتها نکتههایی داشت که غیرواقعی بود اما به قول عطاءالله باورپذیر یا دستکم قابل تحمل بود. نمیخواهم درباره آن رمان اظهار نظر کنم. همین را بگویم که عالی بود.
در هنگام خواندن اینکه هفت کور در پاریس مشغول گدایی بودند، در ذهنم به نویسنده خرده گرفتم که چگونه میتوان از این همه دریا و بقیه مانعها چشم پوشید. بیشتر از این نیازی به توصیف نمیبینم.
اما اکنون میدانم که خیلی از مانعهایی که ما جلوی راه و خواستهمان میبینیم و به وجود آنها یقین داریم، چیزی نیست جز محال بودن گدایی هفت کور در پاریس.
گزارش تصویری
تجمع اعتراضآمیز روبروی
سازمان تبلیغات مثلا اسلامی
حالم خوب است. دیشب بعد از مدتها یکربع به دوازده خوابم برد و ساعت پنج و نیم صبح با صدای آقا مرتضی بیدار شدم. امتحان امروزم هم به خیر و خوشی برگزار شد و نسبت به زحمتی که برایش کشیدم راضی هستم. مهم نیست. میخواستم بدانید که الان حالم بد نیست.
احساس میکنم این حق را داشته باشم که چیزهایی اینجا بنویسم که کاملا به خودم مربوط است و شخصی شخصیست. اما قول میدهم که بعد از این، از این ناپرهیزیها نکنم.
مهم نیست که دقیقا چند وقت است که دارم توی این لجنها ست و پا میزنم. مهم نیست اما محض اطلاع بیشتر از دو سال است. در این دو سال، یقینا و بدون حتی اندکی غلو، دو روز شاد یا حتی آرام نداشتهام. نمیخواهم توضیحهایی بدهم که تولید سوال کند اما در این روزهایی که بر من گذشته است، درد تنهایی و بیکسی و غیره را چشیدهام، مزمزه کردهام. همه لحظههایم را در کنار تلاطم و لجن و بیزاری سپری کردهام.
البته لحظات، ساعات یا روزهایی بوده است که حکم یک مستی زودگذر برایم داشتهاند اما چه فایده. هیچ.
اگر تنها باشی و همه کس و همه چیز دشمنت باشند، شاید تحملکردنش راحتتر از این اوضاع باشد. یارو توی رویت اشک تمساح نمیریزد که چقدر تو را دوست دارد اما با دو چشمت، شیطان درونش را میبینی که پرچم پیروزی را بر فراز دلش به اهتزاز در آورده است.
میدانم دارم حرف مفت میزنم اما حداقل خالی میشوم. این حرفها هم در حد همان مستیهای زودگذر است. همین بس است.
قابل تحمل نیست. کسی با بیشرمی تمام تو را بهترین و پرفایدهترین دوست خویش بنامد اما رفتارش به حسادت سگهای خیابانی مجبور کند. نمیدانم. خودم هم نمیدانم چطور توانستهام این وضع غیرقابل وصف را تحمل کنم. خودم هم نمیدانم که چطور توانستهام این همه وقت توی این منجلاب زندگی کنم و هنوز همخوابگاهیام نداند که ... .
دلتان نسوزد. به کسی هم فحش ندهید. من هم بیتقصیرم. اما من راضی هستم. خوشحال نیستم که توی این وضع هستم اما راضی هستم. این را هم میدانم که هر کسی دردهایی دارد و فکر میکند که هیچکس به اندازه او درد نمیکشد. مهم نیست.
خاطرهای به ذهنم آمد که هر وقت به یاد میآورم بغض به میهمانی چشمانم گلویم میآید. حیف که نمیتوانم اینجا بنویسم. بعضی وقتها میدانی که فلانی به انگیزه (مثلا) حسادت کاری میکند، دشمنی میکند، فرصتی از دستت میرهاند، چه میدانم. خیلی سخت است اما بالاخره تکلیفت مشخص است که با یک حسود طرف هستی. مشکل من این است که تکلیفم با خیلیها مشخص نیست و مشخص ناشدنی است.
در حال نوشتن، مشغول شنیدن این بودم.
یک خواهش؛ با پندهایی از جنس اینکه: صبر خوب است و دنیا همین است و غیره آزارم ندهید. اینها را خودم از برم و معتقد هم.
همین
این رو یادم رفت بنویسم:
کرمداران عالم را درم نیست
درمداران عالم را کرم نیست
هر کسی حق دارد آرمانهایش را فریاد بزند. تا زمانی هم که قانون را زیر پا نگذاشته است، کسی حق ندارد به او نگاه چپ کند. سزای تعرض به قانون را هم قانون مشخص کرده است.
امروز شاید هشتم مارس است.
ساختار نظام جمهوری اسلامی، بر اساس احکام اسلامی شکل گرفته است. آنچنان که امام خمینی رحمةالله علیه فرمودهاند، بر اساس فقه جواهری.
نمیخواهم زیاد توضیح بدهم اما تجربه ثابت کرده است که ارکان جمهوری اسلامی ایران به حدی از قوت رسیده است که نیازی به عقبنشینی از آرمانها و اهداف خود نبیند. به علاوه نیازی هم به انجام اعمال غیرقانونی و یا حتی دارای شبهه قانونی از سوی نیروی انتظامی یا قوه قضاییه احساس نمی شود.
تجربه ثابت کرده است که در طول سالهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، هر چه گروهها و جریانهای مخالف یا معترض فرصت جولان بیشتری یافتهاند، ارکان جمهوری اسلامی نیز مستحکمتر شدهاند، گرچه در یک بازه زمانی مشکلاتی را به وجود آوردهاند.
آنچه امروز مدعیان برابری حقوق زن و مرد فریاد میزنند، با اطمینان تمام راه به جایی نخواهد برد، چون صریحا با قانون اساسی و قوانین عادی جمهوری اسلامی در تناقض آشکار است. البته آنها که جلوی خانه ملت جمع شدند، خواهان تغییر بودند.
اگر فعالان سلسله تجمعهای این چند روزه را همان فعالان کمپین یک میلیون امضا برای تغییر در قوانین بدانیم، این عبارت قابل توجه است که: ما امضاءکنندگان این بیانه خواستار رفع تبعیض از زنان در کلیه قوانین بوده و از قانونگذاران میخواهیم که نسبت به بازنگری و اصلاح قوانین بر اساس تعهدات بینالمللی دولت اقدام نمایند. واضح است که اینگونه حرکتها به دلیل آرمانگرایی بیش از اندازه، قادر به جذب اعتماد عمومی لازم نخواهد بود و سرانجامی جز یاس نیروهای فعال نخواهد داشت.
البته واضح است که اینگونه حرکتها بینتیجه هم نخواهد بود. با همه فشارهای اجتماعی، قانونی،امنیتی و ... که بر سر راه این فعالیتها وجود دارد، یقینا تغییراتی در نوع نگاه حاکمیت ایجاد خواهد کرد.
نتیجه اینکه تجربه دوم خرداد و حتی تجربههای پیش از آن ثابت کرده است که حتی اگر فعالان کمپین یک میلیون امضا، واقعا بتوانند یک میلیون نفر را هم با خود همراه کنند، به دلیل عدم وجود واقعبینی در اهداف و چشماندازها، شکست این جریان از یکسو باعث هرز رفتن انگیزههای همراهان این حرکتها میشود و از سوی دیگر مانند پادزهری عمل میکند که با بهرهبرداری از سم ضعیف عدم واقعنگری به دست میآید و نتیجه آن خواهناخواه تثبیت جایگاه ارکان حاکمیت جمهوری اسلامی و قانون اساسی و قوانین عادی خواهد بود.
جای تعجب است که سایتهای خبری جالبی مانند ... و ... با جدیت تمام به کارشان مشغولند اما ... . این نوشتههای سمت راست را ببینید.
به همه این حرفها اضافه کنید اینکه تعداد امضا کنندگان این بیانیه بعد از 5 ماه هنوز به 4 هزار نفر نرسیده است.
در هر صورت این نکته را نباید فراموش کرد که فعالان فمینیسم در ایران، از دو حالت خارج نیستند؛ یا نسبت به الزامات اهدافشان اطلاعات کافی ندارند و یا این که وظیفه خود را اعتراض کردن میدانند حتی اگر اعتراضشان غیرقابل شنیدن باشد.
دیشب نخوابیدم.
اگه میبینید خیلی خوشحالم، نتیجه بگیرید که دایی شدهم.
من آدم رمانتیکی نیستم، خیلی هم دوست ندارم احساساتم رو بیرون بریزم، اما این یکی رو نتونستم. یعنی میدونید؟ خودم هم انتظار نداشتم این همه خوشحال باشم.
دیشب تا اذان صبح مشغول اساماس بازی با سیدکاظم بودم. سیدکاظم همون پدر خواهر زاده بنده هستن! نصف شبی تازه حس حرف زدن پیدا کرده بودم. هر کاری میکردم خوابم نمیبرد. اما تا صبح خبری نشد.
سیدکاظم دیشب اسم فرزند هنوز متولد نشدهش رو گذاشته بود موسی. بهش گفتم بچهت دختره. گفت امکان نداره.
امروز صبح که زنگ زد و خبر داد که بچه متولد شده، گفت که اسمش رو فاطمه گذاشته!
دیشب که داشتم توی راهروی خوابگاه قدم میزدم، با خودم فکر میکردم چطور ممکنه تولد یه بچهای که هنوز متولد نشده، اونم با هزار و دویست کیلومتر فاصله، چطور میتونه این همه روی من تاثیر بزاره که نتونم بخابم. تا حالا همچین حسی نداشتم. حس قشنگیه. نمیدونم. بسه.