سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادش به خیر دوران کودکی! نمی‏دونم چرا تا تقی به توقی می‏خوره و معصومیت کم میاریم یاد دوران کودکی می‏افتیم. چرا نمی‏شه الان هم معصوم بود؟

یادش به خیر! نمیخام بگم کودکی خوبی داشتم و یا این‏که تونستم مثل بقیه بچگی کنم یا راحت بازی کنم نه! اتفاقا کودکی خیلی بدی داشتم. بگذریم.

من به یه چیز خیلی معتقدم «سالی که نکوست از بهارش پیداست». نمیخام از روزگار شکایت کنم بالاخره زندگی می‏گذره چه میشه کرد به هرکسی یک جور سخت میگیره... .

نمیخام از عقده‏ها و ناراحتی‏های بچگی حرفی بزنم. خاستم از بدی حرف بزنم. چیزی که همیشه قلب من رو به درد آورده. چیزی که هر لحظه و هر ثانیه باهاش روبه‏رو بودم و نتونستم ازش فرار کنم. چیزی که سال‏هاست همسایه قلبمه.

دلم نمیخاد کسی بیاد و بگه میشه با تغییر زاویه دید، رفتار دیگران رو برداشت مثبت کرد و با خوبی جبران کرد و این‏ها. راستش یه نفر هست که از وقتی یادمه، با من بدی کرده. مدتی بود که باهاش روش انتقام رو پیش گرفته بودم ولی امروز خسته شدم. اون رو دیگه نمی‏دونم شاید اون‏جوری راحت‏تره.

ولی دیگه نمیخام اونی باشم که تا حالا بودم و یا این مدت شده بودم. نمیخام مثل کسی باشم که سالها ازش بدی دیدم. نمی‏تونم بگم امروز چه حالی دارم.

فقط این رو می‏دونم امروز چیزی توی دلم فریاد زد که دیگه بسه. بهم گفت که مدتی هست که خدا رو فراموش کردی. بهم گفت اگر مشکلی داری که حل نمیشه، به‏خاطر اینه که خودم رو همه‏کاره‏ی تمام اتفاقات می‏دونی و توکل به خدا رو دیگه نداری. پس چرا بی‏خودی از خدا توقع داری کمکت کنه؟!

چون مدتیه شیطان مهمون قلبته. شاید هم خودت شیطان شدی.


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/31ساعت  2:0 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

آن روز که این‏ها را نوشتم احساسم را با تمام وجود انتقال دادم اما الان احساس می‏کنم نباید می‏نوشتم. گرچه آن‏روز نوشتن این‏ها خیلی آرامم کرد.

آن‏روز سوار ماشین بودیم. حالم خوش نبود. ناراحت هم بودم. کلمات، پیش از بیرون آمدن از دهانم، ناجور می‏شدند. شاید کمی تند یا بدمزه.

سوار ماشین بودیم. قرار شده بود راه‏بلد باشم. خیابان‌های اطراف برایم نا‌آشنا بود. قرار شده بود من راه‌بلد باشم. همه خیره نگاهم می‌کردند و منتظز بودند که در جواب راننده آدرس دقیق مقصد را بگویم. به مصطفی که می‌خواستم زنگ بزنم، اخم‏ها توی هم رفت. حتی آن کسی که جلو نشسته بود و کمی هم غریبه بود، چند لحظه‏ای عقب ماشین را به نشانه اعتراض از نظر گذراند.

هر چه بیش‏تر می‏گذشت خلقم تنگ‏تر می‏شد و کنترل کردن خودم سخت‏تر. راننده هر لحظه سمج‏تر می‏شد. 

چند باری که به آن خانه رفته بودم، مسیر فعلی را به هیچ وجه ندیده بودم. البته آن مسیر هم، کوچه‏پس‏کوچه بود. در جواب سمجی‏های بی‏ملاحظه راننده به گونه‏ای که کاملا مشخص بود، رسمی جواب دادم. یعنی عامیانه جواب ندادم. کتابی جواب دادن من، شاید اعتراضی بچه‏گانه بود به بی‏صبری راننده که می‏خواست تا قبل از رسیدن به تقاطع، دقیقا بداند ما کجا باید پیاده شویم.

آن کسی که جلو نشسته بود، بعد از پیاده شدن ما باید تا چند خیابان آن‏طرف‏تر برده می‏شد. البته این را هم بگویم که مصطفی قبل از سوار شدن، آذرس کامل را به راننده محترم داده بود و من فقط باید دوستان را برای پیدا کردن خانه کمک می‏کردم.

وقتی در جواب راننده با آن لحن حرف زدم حامد چیزی گفت؛ البته به شوخی. آن کسی که جلو نشسته بود هم بار دیگر شاید با تعجب یا ناراحتی عقب را نگاه کرد. نگاه این‏بار خیلی سنگین بود. گرچه قرار نبود واکنش‏های‏شان برایم مهم و تاثیرگذار باشد شاید به خاطر این‏که مرا درست نمی‏شناخت اما به هر حال احترام بزرگی و بزرگواری‏اش واجب بود و هست. گرچه به طور مستقیم به ایشان بی‏احترامی نکرده بودم، حتی به راننده هم بی‏احترامی نکرده بودم اما نمی‏توانستم تحمل کنم کسی از من دل‏گیر شود یا شاید آزرده‏خاطر.

آن‏شب به بی‏تابی گذشت. از خودم ناراحت بودم که بدون در نظر گرفتن شرایط‍، مثل همیشه حرف زدم و رفتار کردم.

صحبت کردن با آن‏کسی که جلو نشسته بود -که از این به بعد «او» خطابش می‏کنم،- فقط در حد ضرورت برای خودم جایز می‏شمردم. اما با این‏حال صبح روز بعد جلو رفتم و به خاطر رفتار دیشبم عذرخواهی کردم. جواب او دنیا را جلوی چشمانم تار کرد. جواب او این بود«اشکال نداره. همه پسرها همین‏طورن».

عادت ندارم حرف کسی را بی‏اهمیت و از سر بی‏دقتی تلقی کنم. به خاطر همین بعد از آن‏روز هنوز حالم بد است. البته بعید نیست جواب او از روی بی‏دقتی بوده باشد اما حرف آن‏روز او مرا به یاد دختری انداخت به نام خواهر، خواهر خودم. کسی که به بهانه دل‏سوزی دست‏کم دوسال از روزگار عمرم را به باد داده است. من خواهر را کنار گذاشته‏ام اما همه را به چوب او نزده‏ام!

توی این یادداشت حرف‏های بدی زده‏ام اما چاره‏ای نبود. این حرف‏ها را نمی‏توانستم به او بگویم.

یکی از جنس او سال‏ها پیش به من یاد داد که زود قضاوت نکنم.


نوشته شده در  شنبه 86/2/29ساعت  3:5 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

یادش به خیر. آن روزهایی که خواهر بزرگم دانشجو بود، خاطراتی از بچه‏های خوابگاه‏شان برای‏مان تعریف کرده بود.

می‏گفت دختری توی خوابگاه هست که با دفترش خیلی دوست است. با دفتر خاطراتش. می‏گفت همیشه دفتر را هم‏راه خود همه‏جا می‏برد و هیچ‏وقت از دفترش جدا نمی‏شود. خواهرم می‏گفت یک بار با کلی احتیاط دفتر را از دوستم گرفتم و از روی کنجکاوی صفحه‏هایی از آن را خواندم.

می‏گفت توی آن دفتر به جز توصیف‏هایی ساده از طبیعت و چیزهایی از این دست، خبر دیگری نبود. وقتی از هم‏خوابگاهی‏اش پرسیده بود که این‏ها که چیزهای خاصی نیستند، چرا این دفتر را هیچ وقت از خودت جدا نمی‏کنی، پاسخ شنیده بود که این‏ها درددل‏ها و دل‏تنگی‏های من هستند. گرچه در ظاهر فقط توصیف‏هایی ساده و خنثی هستند اما حرف‏هایی دارند که تنها خودم می‏دانم.

وقتی این‏ها را از خواهرم شنیدم، خیلی دلم می‏خواست من هم می‏توانستم مثل او، حرف‏های دلم را در قالب توصیف‏های ساده بیان کنم تا هم حرف خودم را زده باشم و خالی شده باشم و هم حس دل‏سوزی و شفقت کسی را به جوش نیاورم.

نمی‏دانم درست و نادرستش چیست اما کاش ...

کاش این همه گرفتار دور باطل تزاحم‏های نظام تکوین نبودیم. کاش اراده‏مان همه علت زندگی‏مان بود. کاش یک لحظه آرامش‏مان معلول هزار علت پیچ در پیچ و دست نیافتنی نبود. کاش دست‏کم تکلیف خودمان را می‏دانستیم. کاش این‏همه میان مرزهای وحشت‏آلود گرفتار نبودیم.

زدن این حرف‏ها هیچ فایده‏ای ندارد. تا بوده همین بوده. خون ما هم از خون بقیه رنگین‏تر نیست. گرچه خودم می‏دانم که این حرف‏ها شیره‏مالی قضیه است.


نوشته شده در  شنبه 86/2/22ساعت  8:15 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

نمی‏دونم انگیزه‏م از نوشتن این یادداشت چیه اما می‏نویسم!

من خیلی وقته تصمیم خودم رو گرفته‏م. چند باری تصمیم گرفتم این‏جا رو تعطیل کنم. چند بار هم تصمیم گرفتم زیاد بهش محل نزارم و از این تصمیم‏ها.
یه چند وقت پیش یه دامین بهش وصل کردم و از این‏جور کارها.
اما چند وقتیه که با خودم فکر کرده‏م که واقعا اگه هر هدفی از نوشتن توی وبلاگ یا همون وبلاگ‏نویسی داشته باشم، با این وبلاگ حله!

برنامه‏های مستقلی که برای وبلاگ‏نویسی هست مثل وردپرس، علاوه بر نیاز به هاست، دردسرهایی دارد که نگو و نپرس.
علاوه بر آن، چیز زیادتری هم آن‏جا تقسیم نمی‏کنند. البته به کسانی که نمی‏خواهند از سرویس‏های رایگان استفاده کنند، حق می‏دهم. بالاخره هر کسی حق دارد تصمیم بگیرد.

در میان سرویس‏های وبلاگ‏نویسی فارسی هم، هیچ‏کدام راحت‏تر و پیشرفته‏تر از پارسی‏بلاگ نیستند. دست‏کم دیدگاه من این است. این را هم همین‏جوری نمی‏گویم. پشتوانه‏اش، ساختن وبلاگ در سرویس‏های مختلف یا نوشتن در وبلاگ‏های مختلف است.
در هر صورت همیشه، همین‏جا و با همین قیافه وبلاگی خواهم ماند.

تمام


نوشته شده در  چهارشنبه 86/2/19ساعت  8:54 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

این یادداشت کاملا شخصی است.

دیشب توی پیتزا شهر ما به عطاءالله گفتم. سربسته هم گفتم. گفتم به قایقی می‏مانم که حتا امیدی به غرق شدن هم ندارد.

قایقی شکسته از جنس چوب که در میان دریایی از امواج گرفتار شده و هیچ امیدی به رسیدن به ساحل ندارد. نه سختی‏های رسیدن به ساحل را بزرگ‏تر از آن که هست می‏بیند و نه ساحل را آرمانی‏تر از آن که هست فرض کرده است.

قایق شکسته‏ای که اگر آشنایی اندکش با ساحل نبود، روز و شبش پوچ می‏نمود. ستاره‏های آسمان را نماد ماندگاری شب می‏دید.
چشمانش آن‏چنان از دیدن روز ناامید است که حتی نور ستاره‏ها را نیز جزیی از شب می‏بیند. چه می‏گویم...

امید غرق شدن. به کسی گفتم هوس ... می‏دانی چیست. فکرهایی کرده بود که نگو و نپرس!
اگر نبود کورسوی امید رسیدن هر چند دور و دراز به ساحل، هر آن از دست‏نیافتنی بودن غرقه‏شدن، روی بر خاک می‏نهادم.

ببخشید سربسته بود. این‏ها را نوشتم تا قایق شکسته اگر به ساحل رسید، یادش نرود که چه لحظه‏هایی را پشت سر نهاده است.


نوشته شده در  یکشنبه 86/2/16ساعت  8:23 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

«من او» می‏خواهم.

«من او»ی خودم را می‏خواهم. همان که لحظه‏های غیرقابل توصیفی را در دلم جای داده است.

منظورم رمان «من او»ست. چند وقت پیش به یکی از دوستان دادم که بخواند اما نمی‏دانم چه اتفاقی افتاد که یادم رفت آن دوست که بود. تنها امیدم برای به دست آوردن آن کتاب، اسمی است که بر صفحه اول آن نوشته‏ام و آن شعر قرمز!

از همین‏جا اعلام رسمی می‏کنم که هر کس احساس می‏کند کتاب «من او»ی من را از من قرض گرفته و بعد از خواندن در میان کتاب‏هایش گذاشته است، نیم‏نگاهی به آن‏ها بیاندازد و «دفتر خاطرات» مرا بازگرداند. مژدگانی هم می‏دهم. یک جلد «من او»ی دیگر.

***

آن روز که مریم از مدرسه برگشته بود و طبق معمول سر کوچه از کالسکه پیاده شد، سرکار عزتی به قصد انجام وظیفه کاری کرد که علی حتی نتوانست آن کار سرکار عزتی را به زبان بیاورد. سرکار عزتی البته کار خاصی نکرده بود. تنها سعی کرده بود روسری مریم را از سرش بگیرد. همین. تنها اشکال سرکار عزتی این بود که می‏خواست قانون را اجرا کند. آخر دست‏کم او به خاطر انجام وظیفه‏اش حقوق می‏گرفت.

فتاح آدم خوبی بود. مسلمان خوبی هم بود. هم‏چنین می‏دانست که سرکار عزتی هدفی جز انجام وظیفه نداشته است. اما با این‏حال، حال عزتی را گرفت. به همین شدت؟ نه! خیلی شدیدتر.

خاک! مملکتی که سرکار عزتی مامور اجرای قانونش بود، حاکمیت طاغوت بود. حاکمیت اخلاق شیطانی بر مردم مسلمان بود. شاید می‏شد تحمل کرد که ساز و کارهای اجرایی‏اش طاغوتی و شیطانی باشد. اما باز هم جناب فتاح ساکت ننشست.

فتاح مریم را برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاد. به فرانسه. قلب اروپا. قلب بلاد کفر.

نمی‏خواهم جوگیر شوم. اما من شرم می‏کنم حتا به زبان بیاورم. شرم می‏کنم. شرم می‏کنم بگویم آن پیر خرفت چه غلطی کرده است. حتا شرم می‏کنم بگویم که رییس دانشکده هنرهای زیبا چه توجیهی کرده است.

بگذریم. ما حتا به اندازه فتاح که هیچ! به اندازه کریم هم غیرت نداریم.


نوشته شده در  جمعه 86/2/14ساعت  9:37 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

 

یک بیت شعر برای تو. برای تو که آن بالا نشسته‏ای و ما را می‏پایی.

برای تو که خیلی خوبی و ما را با همه بدی‏های‏مان تحمل می‏کنی.
برای تو که همه امیدم به توست. همه بیم‏ها و امیدهایم تنها در وجود توست که ارزش پیدا می‏کنند.

بگذریم.
تقدیم به تو! با احترام.

من قانعم، آن بــخت جـاویدان نمـی‏خواهم
ار می‏توانی یک نفس با من بمان ای دوست


نوشته شده در  چهارشنبه 86/2/12ساعت  8:16 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]