نوشتن درباره بعضی چیزها خیلی سخت است. آنقدر سخت که ساعتها عقب میافتند، ساعتها! بعضی وقتها سختتر میشوند. با خودت کلنجار میروی که ...
دنبال بهانهای میگشتم تا لازم نباشد راست سراغ اصل موضوع بروم اما مهم نیست. مهم این است که ارزش زندگی به این است که احساس کنی امروزت بهتر از دیروز بوده است.
به شرطی امروزت از دیروز بهتر میشود که چیزی بیاموزی یا به چیزی برسی. آموختن بعضی وقتها همان رسیدن است. در این میان، ممکن است ما از هر کسی چیزی یاد بگیریم. از هر کسی. بعضی وقتها دیدهایم که ماشینی که از کنار خیابان عبور میکرده، به خاطر بیاحتیاطی، باعث گِلی شدن شلوار کسی شده است و آنکه شلوارش گِلی شده است تنها اکتفا کرده است به گفتن اینکه:«چه خبرته؟!» از این میتوان چیز جدیدی آموخت.
جای جای زندگی آماده و مهیای درسگرفتن ماست. در این میان، معلم، انسانی است چونان دیگر انسانها. همه انسانها وظیفه انسانی خود میدانند که اگر چیزی بلدند و شرایط یاد دادن دانستههای خویش به دیگران را دارند، دریغ نکنند.
و این همان خوی معلمی است. و اینجاست که شأن معلم و هنر او نمایان میشود. معلم همه زندگیاش و همه لحظاتش را صرف رشد دادن دیگران میکند. چه بسا چیزهایی که خودش نیازی به دانستن آنها ندارد اما به خاطر وظیفهای که بر دوش خود میبیند، بر خود لازم میداند که آنها را بیاموزد و ...
شرافت و فخر معلمان به راه و روش پیامبر بزرگوار اسلام و پیامبران پیشین اوست. راهی صاف و هموار برای یافتن راه درست. مانند شهید مطهری که به حق، برای میلیونها نفر راه روشن حقیقت و حقانیت بود.
یادش به خیر. سالهای تحصیل در مدرسه راهنمایی، معلمی داشتیم که سال اول معلم هنر بود و سالهای دوم و سوم معلم زبان! همیشه به یادش هستم. همیشه. به یاد رفتار دوستانه، بزرگوارانه و پیامبرانهاش هستم. نمیدانم اینروزها کجاست و چه میکند.
معلمان دیگری هم البته داشتهام و مدیون همهشان هستم. دبیر حسابان و جبر دوم و سوم دبیرستان را نیز همیشه دوست داشتهام گرچه بیش از 5 سال است که خبری از ایشان ندارم.
در دنیای وبلاگنویسی میان وبلاگنویسان نیز معلمانی داشتهام که مدیون رفتار و گفتارشان هستم. 5 تایشان را میتوانید ببینید:
علی نعمت، معلمی که در این دو سه سال از نوشتههای زیبایش، اخلاق بزرگوارانهاش و نیز از خودش چیزها آموختهام. کلیک
خانم ناظم، یک خانم ناظم که در مدت کوتاه آشنایی با وبلاگشان، بهرههای فراوانی از جامعنگری و اعتدال ایشان بردهام. کلیک
حاجاقا فضلالله نژاد، که در مدت آشناییام با خود ایشان و وبلاگشان، روزی نبوده است که از یاد کردنشان لذت نبرده باشم و چیزی نیاموخته باشم. بیاندکی اغراق. کلیک
سیدمحمدرضا فخری، از آن دست آدمهایی هستند که دلم خیلی زود برایشان تنگ میشود، گرچه وقتی ایشان را از نزدیک میبینم نیز نمیتوانم احساس قلبیام را ابراز کنم. کلیک
دکتر اکبر اجرایی، که از آن روزهای تابستان بعد از سال اول راهنماییام لحظههای آموختنم از ایشان آغاز شد. سالهای دبیرستان هم. امروز نیز. کلیک
در میان این چند نفر، جای چند نفر دیگر خالی است. بگذریم. راستی! هیچ ترتیبی در کار نیست. آن دو نفر اول رسما معلم هستند. بقیه هم ... . میتوانستم به ترتیب الفبا بنویسم اما سخت نگیرید.
معلم عزیزم! روزت مبارک
میخواستم سربسته بگویم که از این همه کیبورد خسته شدهام اما با خودم فکر کردم که چرا سربسته!
من یک وبلاگنویس هستم! چیز عجیبی نیست که! نوشتن را خیلی دوست دارم. خیلی وقتها که نه! اکثر وقتها تنهاییهایم را با این صفحه میگذرانم و راهیشان میکنم. خیلی وقتها تنها دلخوشیام میشود البته به جز ...
من وبلاگم را دوست دارم. دوستان وبلاگیام را هم دوست دارم. معلمان وبلاگیام را هم دوست دارم. وبلاگ شاید جای خیلی چیزها را در زندگی سکوتزدهام پر کرده است. کاری به بد یا خوبش ندارم. دارم توصیف میکنم. درست است که اگر بخواهم ببندمش خیلی برایم کار راحتی است اما به هر حال بخش مهمی از زندگیام شده است.
با همه اینها از این همه کیبورد، این همه ماوس، این همه صندلی، این همه کافینت خسته شدهام. خواهش میکنم نتیجههای بامزه نگیرید. من فقط دارم احساسم را مینویسم.
من یک وبلاگنویس کافینتی هستم! وقتی پشت یک سیستم مینشینم، باید کلی با ویندوز سر و کله بزنم تا بتوانم راحت کارم را انجام بدهم. تازه بعضیوقتها که مسئول کافینت همه چیز ویندوز را قفل کرده است و نمیتوانی حتی دقت صفحه نمایشگر را از 800 در 600 به 1024 در 768 تغییر بدهی چه رسد به تنظیمات نوار استارت.
بگذریم. نمیدانم. شاید دارم زیادی ناز میکنم. شاید هم اصلا هیچ اهمیتی نداشته باشد. در هر صورت من نوشتم.
میگویند در آن سالهای دور، کسی که خواهان حکومت بر بخشی از یک کشور بوده است، سالانه پولی به حکومت مرکزی میداده و در محدوده تحت اختیار خویش سلطان بوده است.
به جز قوانینی از جمله کمک به حکومت مرکزی در جنگها و اعزام نیروی جنگی و مواردی از این قبیل، حاکمان ولایات مختلف وابستگی یا نیازی به حکومت مرکزی نداشتهاند و تا حدود زیادی خودمختار بودهاند.
تعریف درست و کاملا علمی آن را نتوانستم پیدا کنم اما احتمالا تعاریف بالا، توصیفی از نظام ملوکالطوایفی یا همان فئودالیسم بود. نظامهای فئودالی متعلق به قرون هفده و هجده هستند که با حاکمشدن نظام سرمایهداری و همچنین پررنگشدن حضور دولتهای مرکزی در اداره امور، کمکم از میان رفته اند.
جایگاه قانون در نظام سیاسی جمهوری اسلامی، شاید در کشاکش سالهای ابتدایی استقرار نظام اسلامی و همچنین به دلیل تئوریهای برخی دولتمردان، تا حدود زیادی تضعیف شده است.
انتصاب یک استاندار از سوی یک دولت، به معنای آن است که آن استاندار نماینده دولت مرکزی در آن استان است. همه فعالیتها، شعارها و نقاط مثبت و منفی عملکرد یک استاندار نیز علاوه بر ثبت در کارنامه شخص استاندار، در کارنامه دولت نوشته میشود.
ادامه تزریق قدرت به شخصی که از طرف دولت منصوب میشود، به معنای رضایت دولت از کارهای اوست. عدم نظارت و بازخواست افراد منصوب شده از طرف دولت و همچنین دفاع بیدلیل دولت از اشتباهات آنها، به تدریج منجر به کمرنگ شدن اهداف دولت مرکزی و سلطانشدن افراد منصوب شده میشود.
شاید در اصطلاحات سیاسی، این شرایط را مصداق حکومت ملوکالطوایفی ندانند اما واضح است که شرایط مورد وصف، اعتبار قانون را به کلی از میان میبرد و موجب بیاعتمادی مردم به حاکمیت میشود.
راهحل این مشکل، قدرت بخشیدن به دستگاههای نظارتی و قضایی و قانونمند کردن آنهاست. نه آنگونه که دستگاههای نظارتی هم با اعمال سلیقه و کمتوجهی به قوانین، خود نیازمند یک نهاد نظارتی قوی دیگر باشد.
شاید ربطی به موضوع نداشته باشد اما چرا اینروزها نیروی انتظامی برای انجام وظایف قانونی خود باید این همه توجیه کند و باز بخشی از ... معترض باشند؟ آیا به این دلیل نیست که تعطیل بودن بخشهایی از قانون اساسی و قوانین عمومی تبدیل به یک عرف مورد قبول شده است؟
نیروی انتظامی به جای اینکه توجیههای خویش را درباره تاخیر در انجام وظایف قانونیاش به اطلاع مردم برساند، مشغول توجیههای جالب و مسحور کننده برای راضیکردن زسانهها به اجرای قانون است. فرافکنی.
شاید نتوانم چیزی بنویسم...
آنچه من از تو میدانم، به اندازه چند روزی است که تو را یافتهام و تو را میشناسم...
من تو را به اندازه لحظههایی که مرا به حضور پذیرفتهای درک کردهام...
پس از من انتظار نداشته باش بتوانم آنگونه که هستی توصیفت کنم...
مهم نیست... . مهم این است که میخواهم بشناسمت و سعی خودم را کردهام که... .
نوشتههای من ارزش توصیف تو را ندارند. بلد نیستم. نمیدانم.
کویر لزوما جای بدی نیست. اما وقتی شنهای آن به همراه باد، چشمانت را از دیدن محروم میکنند، آرزوی باران هم لبخند بر لب میآورد چه رسد به خود باران...
گفتم که! نمیدانم. بلد هم نیستم. اما بودن تو و آمدن تو، شاید آن باران باشد. همان بارانی که بعد از رقص طوفان شن در چشمانم به مهمانی زیستنم آمد...
شاید هم چیزهایی دیگر. گفتم که ...
از من مخواه که نمیتوانم. پرگویی و درشتگویی هم نمیکنم. میدانم که نمیدانم و نمیتوانم و ...
البته شاید تقصیر خودت هم باشد. شاید خودت را آنچنان که باید، به من نشان ندادهای. شاید آنگونه که لایق خودت بوده است، فرصت با تو بودن را نثارم نکردهای...
باز هم نمیدانم و نمیتوانم.
چند سالی هست که در ابتدای سال، نیروی انتظامی احساس اجرای قانون میکند.
امسال هم طبق معمول نیروی انتظامی با اعلام اجرای طرح امنیت اخلاقی، شعلهور شدن همان احساس چند ساله را یادآور شد.
هنوز کارشناسان فن احساسشناسی دلیل شعلهور شدن اختصاصی این احساس در ماههای ابتدایی سال را کشف نکردهاند اما احساس عمومی آن است که برای بر زمین نماندن همیشگی قانون و اینها، نیروی انتظامی بر خود لازم میداند که حداقل هر چند روز از سال را به اجرای بندهایی از وظایف قانونیاش بگذراند.
بر کسی پوشیده نیست که قانون برای اجرا شدن است و واضح است که قانون را همینجوری و از سر دلخوشی و سرخوشی وضع نکردهاند. البته همچنین بر کسی پوشیده نیست که اجرای قانون یه خوردهای زیادی سخت است و ممکن است بودجه زیادی هم صرف حق ماموریت و این حرفها شود.
اما...
از شوخی که بگذریم، فکر کردن به حرف حق بدجوری آدم را قلقلک میدهد. داشتم روزنامه کیهان را توی کتابخانه میخواندم. چشمم به یادداشت حسین شریعتمداری افتاد که سردار احمدیمقدم را دلداری داده بود که تو کارت را بکن و وظیفهات را انجام بده و از این حرفها.
البته من و امثال من که نه ته پیازیم و نه بن پیاز و نه بدحجابیم و نه خوشحجاب، حرفزدنمان هم مثل خودمان هیچ بویی ندارد. اما بالاخره باید معلوم شود توی این مملکت چه کسی دارد به ریش قانون و حکومت و مملکت و غیره میخندد.
بعضی چیزها بر من مشتبه شده است.
واقعا نمیتوانم بفهمم که چرا هیچ کس اعتراضی نمیکند به تخلفات راهنمایی و رانندگی که از طرف رانندگان محترم و عزیز و غیره به مرحله اجرا گذاشته میشود و از سوی ماشینهای رمانتیک نیروی انتظامی مورد جریمه قرار گرفته میشود.
چرا هیچکس به زندانی شدن قاچاقچیان مواد مخدر اعتراضی نمیکند.
چرا قانون که به بعضی چیزهای رمانتیک مثل حذف نقاشیهای فوق مدرن روی صورت بعضی از اجناس مهمه میرسد، همه احساس ضعف و اینها میکنند.
ببینم! نکند معترضان به اجرای قوانینی که با لوازم آرایشی و مانتوهای رمانتیک ودیگر چیزها ربط دارد، خودشان مشغول واردات این چیزها هستند؟
اصلا از اینها گذشته نیروی انتظامی باید این همه ناز نازی باشد که اگر چند تا از مسئولان رمانتیک که نمیخواهند خیابانها از زیباییهای طبیعی خالی شود، اعتراضی میکنند، باید قانون را به میمنت فرمان ایشان تعطیل کرد؟
آن نیروی انتظامی عزیزی که ما میشناسیم، بعضی جاها خیلی مقتدر و قانونمدار میشود. موارد شدیدا زیاد است.
در آن یادداشت دلجویی حسین شریعتمداری از فرمانده ناجا، به نکات بامزه و رمانتیکی در میان قضات و غیره اشاره شده است که اگر نخوانید بدجوری نصف عمرتان بر فنا میرود.
در پایان به مدعیالعموم توصیه میکنم حسین شریعتمداری را به جرم اخلال در نظم عمومی و فضولی در امنیت ملی دستگیر و به جرمهای نامعلوم به مدت هجده سال بازداشت موقت کند تا دیگر از این جفنگیجات نگوید. من الله توفیق