سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن روز که این‏ها را نوشتم احساسم را با تمام وجود انتقال دادم اما الان احساس می‏کنم نباید می‏نوشتم. گرچه آن‏روز نوشتن این‏ها خیلی آرامم کرد.

آن‏روز سوار ماشین بودیم. حالم خوش نبود. ناراحت هم بودم. کلمات، پیش از بیرون آمدن از دهانم، ناجور می‏شدند. شاید کمی تند یا بدمزه.

سوار ماشین بودیم. قرار شده بود راه‏بلد باشم. خیابان‌های اطراف برایم نا‌آشنا بود. قرار شده بود من راه‌بلد باشم. همه خیره نگاهم می‌کردند و منتظز بودند که در جواب راننده آدرس دقیق مقصد را بگویم. به مصطفی که می‌خواستم زنگ بزنم، اخم‏ها توی هم رفت. حتی آن کسی که جلو نشسته بود و کمی هم غریبه بود، چند لحظه‏ای عقب ماشین را به نشانه اعتراض از نظر گذراند.

هر چه بیش‏تر می‏گذشت خلقم تنگ‏تر می‏شد و کنترل کردن خودم سخت‏تر. راننده هر لحظه سمج‏تر می‏شد. 

چند باری که به آن خانه رفته بودم، مسیر فعلی را به هیچ وجه ندیده بودم. البته آن مسیر هم، کوچه‏پس‏کوچه بود. در جواب سمجی‏های بی‏ملاحظه راننده به گونه‏ای که کاملا مشخص بود، رسمی جواب دادم. یعنی عامیانه جواب ندادم. کتابی جواب دادن من، شاید اعتراضی بچه‏گانه بود به بی‏صبری راننده که می‏خواست تا قبل از رسیدن به تقاطع، دقیقا بداند ما کجا باید پیاده شویم.

آن کسی که جلو نشسته بود، بعد از پیاده شدن ما باید تا چند خیابان آن‏طرف‏تر برده می‏شد. البته این را هم بگویم که مصطفی قبل از سوار شدن، آذرس کامل را به راننده محترم داده بود و من فقط باید دوستان را برای پیدا کردن خانه کمک می‏کردم.

وقتی در جواب راننده با آن لحن حرف زدم حامد چیزی گفت؛ البته به شوخی. آن کسی که جلو نشسته بود هم بار دیگر شاید با تعجب یا ناراحتی عقب را نگاه کرد. نگاه این‏بار خیلی سنگین بود. گرچه قرار نبود واکنش‏های‏شان برایم مهم و تاثیرگذار باشد شاید به خاطر این‏که مرا درست نمی‏شناخت اما به هر حال احترام بزرگی و بزرگواری‏اش واجب بود و هست. گرچه به طور مستقیم به ایشان بی‏احترامی نکرده بودم، حتی به راننده هم بی‏احترامی نکرده بودم اما نمی‏توانستم تحمل کنم کسی از من دل‏گیر شود یا شاید آزرده‏خاطر.

آن‏شب به بی‏تابی گذشت. از خودم ناراحت بودم که بدون در نظر گرفتن شرایط‍، مثل همیشه حرف زدم و رفتار کردم.

صحبت کردن با آن‏کسی که جلو نشسته بود -که از این به بعد «او» خطابش می‏کنم،- فقط در حد ضرورت برای خودم جایز می‏شمردم. اما با این‏حال صبح روز بعد جلو رفتم و به خاطر رفتار دیشبم عذرخواهی کردم. جواب او دنیا را جلوی چشمانم تار کرد. جواب او این بود«اشکال نداره. همه پسرها همین‏طورن».

عادت ندارم حرف کسی را بی‏اهمیت و از سر بی‏دقتی تلقی کنم. به خاطر همین بعد از آن‏روز هنوز حالم بد است. البته بعید نیست جواب او از روی بی‏دقتی بوده باشد اما حرف آن‏روز او مرا به یاد دختری انداخت به نام خواهر، خواهر خودم. کسی که به بهانه دل‏سوزی دست‏کم دوسال از روزگار عمرم را به باد داده است. من خواهر را کنار گذاشته‏ام اما همه را به چوب او نزده‏ام!

توی این یادداشت حرف‏های بدی زده‏ام اما چاره‏ای نبود. این حرف‏ها را نمی‏توانستم به او بگویم.

یکی از جنس او سال‏ها پیش به من یاد داد که زود قضاوت نکنم.


نوشته شده در  شنبه 86/2/29ساعت  3:5 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]