سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1948. حساب که بکنید،‍ یک آدم اگر سال 1948 به دنیا آمده باشد، الان باید 60 ساله باشد. در یکی از همین روزها هم ممکن است بخواهند جشن تولد 60 سالگی برای این آدم بگیرند. کسی هم نمی‏تواند مخالفتی بکند.

ما مخالفیم. مخالف 60 ساله شدن رژیم صهیونیستی که نمی‏توانیم باشیم؛ اما می‏توانیم مخالف اصل وجود این رژیم باشیم. و خیلی‏ها هم هستند که نه مخالف 60 سالگی رژیم صهیونیستی هستند و نه مخالف اصل وجودش. من آن‏قدر مخالفم که حتا حاضر نیستم به جای رژیم صهیونیستی بگویم اسراییل. و بعضی آن‏قدر موافقند که حتا سرزمین‏های اشغال نشده‏ی فلسطین را هم اسراییل می‏دانند.

تا جایی که همه می‏دانند اختلاف در باورها و بینش‏ها جزء اساسی‏ترین تمایزات انسان و حیوان است. نمی‏توان به کسی خرده گرفت که چرا فلان جور فکر می‏کند و در جشن تولد 60 سالگی فلان آدم شرکت می‏کند یا نه؛ یا هر چیز دیگر. اگر هم حرفی هست، دوستانه و انسانی باید گفته شود. 

این از این. بعضی‏ها هستند که ما فکر می‏کنیم باید از حقوق ملت فلسطین دفاع کنند و نمی‏کنند. یا ما فکر می‏کنیم باید فلان کار را بکنند و نمی‏کنند. یا ما فکر می‏کنیم لازمه‏ی -مثلا- مسلمانی‏شان این است که در جشن 60 سالگی تولد اسراییل شرکت نکنند و می‏کنند. به نظر من این هم مشکلی نیست. به هر حال ما قبول داریم که هر کسی می‏تواند -درست یا غلط- تحلیل متفاوتی داشته باشد. باورپذیر است که -مثلا- امیر قطر در صدر هیئتی بلندپایه در جشن شست سالگی تولد رژیم صهیونیستی شرکت کند. دست‏کم برای من که باورپذیر است. هیچ چیز خلاف قاعده‏ای هم اتفاق نیفتاده است.

پس مشکل کجاست؟ مشکل از انتظارات ماست. یکی از بزرگترین مشکلات ما این است که نمی‏خواهیم آدم‏های سیاسی را با عمل سیاسی‏شان بسنجیم. برای کشوری که در جریان اداره امور داخلی‏اش به شدت زیر فشار دولت‏های خارجی است و شاید در بسیاری جهات حتا ابزار سیاسی آن‏هاست امری عادی است که در منافع آن‏ها شریک باشد.

من به همه‏ی دولت‏های عربی این حق را می‏دهم که در جشن 60 سالگی رژیم صهیونیستی شرکت کنند؛ بگذارید این‏ها با این کارشان خودشان را و بینش سیاسی‏شان را به نمایش بگذارند.

شما بگویید آن‏ها مشکل دارند. ولی یک مشکل هم را ما باید گردن بگیریم. این درست است که دولت‏ها و اساسا حکومت‏های عرب ضعیف و سرخورده‏اند؛ و مهم‏تر از همه این‏که دور از مردم خود زندگی می‏کنند و به آن‏ها توجهی نمی‏کنند اما آیا ما توانسته‏ایم در این سی سالی که از انقلاب گذشته است به آن‏ها بباورانیم که جدا شدن از شرق و غرب آن‏قدرها هم که فکر می‏کنند بی‏چارگی و بدبختی ندارد؟

قبول ندارید که تنها مشکل نه! اما دست‏کم بزرگ‏ترین و مهم‏ترین مشکل اعراب، همین ترس از رویارویی با امریکا و غرب است؟ درست است که غیرت عربی نایاب شده است و این‏ها به تماشای ذلت و سرافکندگی برادران خود نشسته‏اند و حتا به رژیم صهیونیستی کمک‏های بزرگ و تاثیرگذاری می‏کنند اما باید دید انگیزه‏های اعراب برای پشتیبانی بی‏حد و مرز از رژیم صهیونیستی و منافع غرب چیست؟ آیا نمی‏توان این انگیزه‏ها را خشکاند؟ مگر این انگیزه‏ها نمی‏توانند سوریه را هم به سوی خود بکشاند؟

به راستی انگیزه‏های واقعی حاکمان عربی برای حضور در جشن شست سالگی رژیم صهیونیستی چیست؟ و چگونه می‏توان آن‏ها را خشکاند؟


نوشته شده در  سه شنبه 87/2/24ساعت  2:16 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

به سردار احمدی مقدم
فرمانده نیروی انتظامی جمهوری اسلامی

سردار زارعی هر کاری کرده است، شخصی بوده است و به خودش مربوط بوده است و اصلا چیزی نبوده و اصلا کار بدی نبوده و اصلا کار زشتی نبوده و خب شخصی بوده و هر کسی ممکن است هر کاری بخواهد بکند و اصلا چیزی نبوه به خدا. سردار زارعی چقدر کار خوبی کرده است. دستش درد نکند.

ما که حرفی نزدیم؛ نیازی به تکذیب نبود که جناب سردار! کاش ایشان را از فرماندهی نمی‏دونم کجای نیروی انتظامی هم برنمی‏داشتید؛ بالاخره کاری نکرده بود که. بالاخره آدمی‏زاد است و هزار تا خواسته‏ی مشروع و انسانی. و خب زندگی خصوصی هر کسی به خودش مربوطیت دارد. بالاخره درست است شما اگر نیاز ببینید، حتا موبایل بچه‏های مردم را هم می‏گیرید و چک می‏کنید ولی زندگی خصوصی بعضی‏ها تقدس دارد و خب بالاخره شهروندان عادی که اهمیتی ندارند.

زندگی خصوصی. چه حرفا. بالاخره ما که سر در نمی‏آوریم. آخر می‏دانید؟‏ بالاخره شما می‏دانید و ما نمی‏دانیم. بالاخره سردار زارعی برای خودش کسی است و مثلا کلی کلاس دارد.

بر و بچ سلام می‏رسانند. بابت چند سال مسئولیت ایشان در برگزاری دوره‏های تامین امنیت اخلاقی جامعه از طرف ما از سردار زارعی بالاخره یک تشکری بکنید. همین.


نوشته شده در  یکشنبه 87/2/1ساعت  5:12 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

هر کسی می‏تواند و می‏توانست در اردوی راهیان نور شرکت کند و همه‏ی آن‏چه من دیده‏ام و شنیده‏ام، ببیند و بشنود و درک کند. این نوشته ممکن است برای برخی -دست‏کم- غیر قابل پذیرش باشد؛ ضمن احترام به سلیقه‏ی خوانندگان این‏جا، مایلم دیده‏ها و شنیده‏هام را بدون کم و کاست این‏جا بنویسم. گرچه گفتن این چند جمله به معنای عدم استقبال از نظرات بقیه نیست.

در آن چند روزی که در اختیار یکی از ستادهای راهیان نور ارتش بودیم که نام شهید صیاد شیرازی را بر خود داشت، قرار بود برنامه‏ها تا حد امکان با توجه به وبلاگ‏نویس بودن شرکت‏کنندگان در اردو باشد. یکی از رویدادهای جالب و ایضا تاسف‏بار این اردو، اجرای یک نمایش بیابانی تک نفره در منطقه شرهانی بود. همان جا که معمولا آخرین برنامه‏ی دیدار از مناطق جنگ هشت ساله است؛ و ما روز اول توفیق زیارت آن‏جا را داشتیم؛ آن هم در آن باد... .

مرد، چیزی در دست داشت؛ یک مکعب مستطیل به طول و عرض یک برگ آسه و به قطر تقریبی 5 سانتی متر؛ که لای چفیه پیچیده شده بود. روایت‏گری که تمام شد،‏ سر و صدای دعوت این مرد شروع شد. به شیوه‏ای کاملا زننده همه را ترغیب می‏کرد به تماشای تئاترش برویم و ... . اصرار داشت این نکته را تصریح کند که شبیه این تئاتر را هیچ جا ندیده‏ایم و زین پس هم هیچ جا نخواهیم دید. به رسم ادب و همراهی نشستم. از ابتدا ابتذال(به معنای فرهنگ لغتی آن=ابتدایی و غیرحرفه‏ای و زرد!) و ناواردی در شیوه‏ی اجرای مرد به وضوح آزارم می‏داد، بدتر از همه آن‏که در حین اجرا، اصرار داشت به ما ثابت کند و بباوراند که کارش کلیشه‏ای نیست و می‏خواهد حرف جدید و ناب بزند.

کم‏کم مقدمه را تمام کرد و وارد متن شد. حرف‏هایی زد تا ثابت کند الگوهایی که در جامعه‏ی ما هست، در شان ما نیست و از این حرف‏ها. و بعد هم خواست با دیالوگ، سخنان غیرکلیشه‏ای و نابش را موجه و مورد توافق جلوه دهد. با سعی و کوشش فراوان اکثریت تماشاگران را به بردن نام‏ها واداشت؛ خودش البته یکی دو تا اسم گفت تا بفهماند چه انتظاری از جمع دارد؛ خودش گفت امین حیایی و بقیه را همان‏گونه که می‏خواست شنید؛ اسم‏های بازیگران معروف و ... .

بعد از این موفقیت بزرگ، نوبت شروع بخش دوم تئاتر بود؛ تا ما وبلاگ‏نویسان دور افتاده از فرهنگ شهادت را به راه راست هدایت کند و ارشادمان کند که «ما باید شهدا را الگوی خودمان بدانیم نه بازیگرها و خواننده‏ها و غیره». تا یادم نرفته بگویم من هم اسم کسی را آن وسط‏ها فریاد کشیدم؛ و آن هم اسمی نبود جز نام زیبای قهرمان جلب توجه، استاد مسعود ده‏نمکی.

روند ادامه‏ی تئاتر هم‏چنان داشت به سمت باز کردن آن چفیه از دور آن قاب عکسی که توی دست مرد بود نزدیک می‏شد؛ و هر چه جلوتر می‏رفت، بیش‏تر حالم از نگاه ابزاری حضرات به شهدا و دفاع مقدس به هم می‏خورد. یعنی آن مرد فکر می‏کند اگر کسی در راه شهدا نباشد، با چند دقیقه تئاتر عاری از هرگونه هنرمندی به راه راست هدایت ‏می‏شود؟!

تا آخر ننشستم و با یکی دو نفر دیگر رفتیم. تاسف‏بارتر آن‏که این برنامه در وقت نماز ظهر و عصر انجام شد؛ و شاید جالب آن‏که وقتی هنگام وضو گرفتن داشتم به دوستی می‏گفتم این تئاتر بیابانی را گویی برای دهه هفتاد تدارک دیده بودند؛ و یا برای نوجوانان 12 ساله‏ی گرفتار نشریات زرد، سیدجواد حسینی -که گویی مسئول طرح و برنامه ستاد شهید صیاد بودند- که همان‏جا مشغول وضو گرفتن بود، گفت برنامه‏ی خوبی بود و از این‏ حرف‏ها.

به هر حال آن مرد لابد می‏خواسته به وظیفه‏ای که -توهم کرده بوده- شهدا به گردنش نهاده‏اند عمل کند و با اجرای تئاتر بیابانی -با آن حجم از ابتذال و سطحی‏بودن-، راه و یاد شهدا را ترویج کند؛ و ایضا همه‏ی آن‏هایی که تاثیری در روند موافقت با اجرای این سیرک بیابانی بی‏مزه داشته‏اند؛‏ سیرکی که یقینا هیچ تاثیر مثبتی نداشته است؛ بلکه اگر کسی اندک دید منفی نسبت به شهدا و انگیزه‏های جهاد در راه خدا داشته باشد، با دیدن این‏چنین سطحی‏اندیشی‏های مضحکی، دست‏کم اطمینان بیش‏تری می‏یابد که انگیزه‏ها و عملکردهای شهدا جز بی‏هودگی چیزی نبوده است؛ هم‏چون همان سیرک بی‏هوده‏ی بیابانی.

دشمنی عالمانه پسندیده‏تر است از دفاع جاهلانه.


نوشته شده در  یکشنبه 87/1/18ساعت  2:21 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

بزرگ‏ترین آرزوی من این است که فاطمه رجبی باشم. یکی دیگر از آرزوهایم این است که یک وبلاگ یا سایت داشته باشم که هر از چند گاه به تناوب چیزهایی بنویسم و به ... بدهم تا برایم روی وبلاگ یا سایتم بگذارد و به تناوب در نوشته‏هایم به خالی کردن عقده‏های درونی‏ام بپردازم.

یکی دیگر از آرزوهای همیشگی‏ام این است که رییس‏ جمهوری اسلامی ایران مرا تنها حامی و مدافع خود بداند. آرزوی دیگرم این است که در نوشته‏هایم همه را لگدمال توهین‏ها و تهمت‏ها کنم و هیچ کسی هم حق برخورد با من نداشته باشد.

یکی دیگر از آرزوهایم این است که در روزگاری که بازتاب را فیلتر می‏کنند و دفترش را هم پلمپ می‏کنند، هیچ بی سر و پایی حق نداشته باشد مرا به خاطر فحاشی‏هایم توبیخ کند. آرزوی دیگرم این است که نوشته‏های سراسر توهینم را در وبلاگ یا سایتم منتشر کنم در حالی که وبلاگم نه امکان کامنت گذاشتن داشته باشد و نه حتا یک ایمیل از خودم آن‏جا گذاشته باشم.
آرزوی دیگرم این است که احمدی‏نژاد را معجزه‏ی هزاره سوم بدانم و اندکی هم شرم و حیا نکنم از زدن حرفی تا این حد مزخرف.

بزرگ‏ترین آرزوی من این است که مصونیت پولادین داشته باشم؛ مصونیتی که قوه‏ی عدالت‏گستر قضاییه نتواند مرا دست کم متهم به تشویش اذهان عمومی کند. و البته ادامه‏ی این آرزو این است که مصونیت پولادینم به حدی باشد که سایت یا وبلاگم هم مشمول هیلترینگ نشود.

خدایا! به ما رویی عنایت فرما تا فرت و فرت حرف بزنیم و تهمت بزنیم و فحاشی کنیم و جواب‏گوی هیچ کس و ناکسی هم نباشیم.

خدایا! لعنت فرست بر همه‏ی آن‏ها که نمی‏گذارند من به آرزوهایم برسم، در حالی که کسی در این مملکت هست که به راحتی و بدون هیچ تلاشی به همه‏ی آرزوهای من دست پیدا کرده است.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/11/25ساعت  12:35 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

من قفل شکسته خریدم؛ هشت سال پیش. شما سعی کنید اصلش را گیر بیاورید. انصاف بدهید سال 78 کار خیلی سختی بود گیر آوردن نرم افزاری که معلوم نبود از کجا آمده و چگونه می‏توان آن را به دست آورد. حتا هنوز هم بعد از این همه وقت نمی‏توانید اطلاعات درستی درباره‏اش به دست بیاورید!

درباره‏ی چه چیزی صحبت می‏کنیم؟ نرم‏افزار قافله. دوم دبیرستان بودم. بخش‏های مختلفی داشت. اما برای من بیش‏تر سخن‏رانی‏های رهبر انقلاب جذاب و دوست‏داشتنی بود.

موضوع‏بندی‏های دقیق و کاربردی‏ای که در این نرم‏افزار بر روی فایل‏های صوتی سخن‏رانی‏های آیت‏الله خامنه‏ای و امام خمینی انجام شده بود، استفاده از آن را بسیار جذاب‏تر کرده بود. علاوه بر دسته‏بندی‏های عمومی و سیاسی که در این بخش وجود داشت، دسته‏بندی‏هایی هم بود که به یاد ماندنی بودند. یکی از این دسته‏بندی‏های جالب توجه، شعرها و ضرب‏المثل‏هایی بود که ایشان در سخنان خود از آن‏ها استفاده کرده بودند.

یکی از این شاهد مثال‏ها که بعد از این همه وقت به یادم مانده است، درباره عبادت‏های ماست؛ که وقتی اندک عبادتی می‏کنیم و اشکی می‏ریزیم، با خود می‏گوییم «این منم طاووس علیین شده»...

یکی دیگر از دسته‏بندی‏های جالب این سخنان، مناجات‏‏ها بود که یکی از زیرمجموعه‏های این دسته‏بندی مربوط می‏شد به فراز آخر سخنان رهبر انقلاب بعد از رخداد 18 تیر: اى سیّد و مولاى ما! پیش خداى متعال گواهى بده که ما در راه خدا تا آخرین نفس ایستاده‏ایم. بزرگ‏ترین آرزو و افتخار بنده این است که در این راهِ پُرافتخار و پُرفیض و پُربهجت، جان خودم را تقدیم کنم.

یکی از سخن‏رانی‏های جالب‏توجه آیت‏الله خامنه‏ای که در این نرم‏افزار آمده بود، صحبت‏های ایشان درباره‏ی حافظ در کنگره‏ی بزرگداشت حافظ بود که -اگر اشتباه نکنم و آقای ذهنم درست فکر کند- در سال 67 ایراد شده است.

گرچه در این سال‏ها نرم‏افزارهای زیادی دیده‏ام و استفاده کرده‏ام؛ اما از هیچ نرم‏افزاری به اندازه‏ی قافله لذت نبرده‏ام. البته چیزهای به درد بخور دیگری هم این نرم افزار دارد که فکر می‏کنم همین اندازه که گفتم کافی باشد.

چیزی که یادم رفت و فکر می‏کنم لازم باشد بگویم وجود حجم قابل توجهی از سخنان رهبر انقلاب درباره‏ی تاریخ روشنفکری ایرانی در این نرم افزار است. شاید لازم باشد!


نوشته شده در  شنبه 86/11/20ساعت  7:39 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

بخواهید قبول کنید یا نکنید، مجموعه‏ی دست‏آوردهای انقلاب اسلامی در تاریخ سیاسی دنیا بی‏نظیر است. می‏گویم انقلاب اسلامی نه جمهوری اسلامی یا نظام اسلامی. انقلاب به سرانجام رسید. شاید هزار بار بهتر از آن چیزی که انقلابیون در ذهن‏شان تصویر کرده بودند. انقلابیون توانسته بودند با خشونت حداقلی همه‏ی ارکان حاکمیت را در دست بگیرند و آن را از اعتبار ساقط کنند.

شاید من باید خیلی آسان و ساده بگویم دست‏آورد اساسی انقلاب اسلامی، قانون اساسی و پایبند کردن نظام به قانون اساسی است اما این از آن چیزهایی است که دست کم در این دوره و زمانه کم پیدا می‏شود. البته منکر همه‏ی ضعف‏ها و مشکلات موجود در جمهوری اسلامی ایران نمی‏توان بود اما وجود عنصری به نام قانون اساسی و مهم‏تر از آن ضمانت اجرای آن از آن دست چیزهایی است که باید همیشه شکرگزار آن بود.

درست است که جمهوری اسلامی بعد از گذشت نزدیک به سی سال از انقلاب، هنوز نتوانسته است به شیوه‏ای یکپارچه و منسجم همه‏ی زیر و بم مدیریتی کشور را در دست بگیرد و برای آن برنامه داشته باشد، اما به هر حال دست‏آوردهایی از جمله قانون اساسی چیزی نیست که با این نوع مشکلات کم‏رنگ شود.

شورای نگهبان قانون اساسی دست کم از نظر حقوقی و تئوریک، مرجعی است برای ضمانت اجرا و پایبندی نظام اسلامی به قانون اساسی و شریعت اسلامی. با همه‏‏ی انتقادهایی که هر شهروند جمهوری اسلامی می‏تواند به عملکرد هر دستگاه و نهادی داشته باشد اما واضح است که وجود این‏چنین نهادهایی بیش و پیش از همه، به نفع قانون‏گرایی و قانون‏مندی است.

شورای نگهبان یک مثال است.

و اما آسیب جدی و غیرقابل انکاری که وجود دارد و گاهی وقت‏ها به شدت سر بلند می‏کند، این است که مسئولان احساس تقدس به‏شان دست می‏دهد و فکر می‏کنند هر کاری می‏توانند بکنند و بعد بگویند ما انقلاب کرده‏ایم، ما وقتی انقلاب کردیم شما کجا بودید، و از این دست حرف‏های صد تا یه غاز.

بله آقاجان! شما درست می‏گویید. شما با درجه‏ی خلوص هزار درصد رفتید انقلاب کردید و همه چیز درست شد،‏ اما شما را به خدای‏تان قسم، اجر معنوی‏تان را از خدا طلب کنید و به مردم که می‏رسید فقط پاسخگو باشید. راست و حسینی اگر می‏خواهید با این اداها مردم را سر کار بگذارید همان بهتر که یک آدم سکولار بیاید کار کند و مردم هم راضی باشند.

یک خواهش هم از صداوسیمای عزیز دارم و آن این‏که شما را به هر کسی دوستش دارید قسم این همه نروید توی خیابان و از این و آن، سوال تاریخی «آیا شما هم در راهپیمایی عظیم 22 بهمن شرکت می‏کنید؟ چرا؟» را از مردم نپرسید. دست کم ظاهر این سوال را عوض کنید. می‏توانید بپرسید چه فایده‏ای دارد ما برویم در راهپیمایی 22 بهمن شرکت کنیم. این همه سوال اصلا.


نوشته شده در  سه شنبه 86/11/16ساعت  12:40 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

بچه‌تر که بودیم شاید دهه‌ی فجر پررنگ‌تری داشتیم؛ دهه‌ی فجری که دست‌کم می‌شد تغییرات محسوسی دید. روستای‌مان برنامه‌ریزی جالبی برای برگزاری جشن‌ها و مراسم‌های این روزها داشت؛ هر روز تنها یک جا جشن برگزار می‌شد و تقریبا همه‌ی اهالی روستا آن‌جا جمع می‌شدند. مدرسه‌های ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان که هر کدام دو تا بودند؛ به اضافه‌ی یکی دو مسجد و حسینیه و روز آخر هم که همیشه مراسم در گلزار شهدا برگزار می‌شد؛ و می‌شود.

البته این‌ها چیزهایی بود که پراکنده به یاد داشتم؛ شاید دقیق نباشد؛ به هر حال آن روزها و حتا تا اول دبیرستان که در روزهای دهه‌ی فجر می‌توانستم آن‌جا باشم، به وضوح می‌شد دید که جشن‌های دهه‌ی فجر به نوعی سلسله‌ای مراسم سالانه است که همه را دور خود جمع می‌کند؛ و با این‌که معمولا این‌گونه جشن‌ها در مدرسه‌ها برگزار می‌شد اما همه در برگزاری آن همکاری می‌کردند.

خب. چند سالی هست که اطلاع دقیقی از حال و هوای این روزهای آن‌جا ندارم.

کسی هم سن و سال من اگر ساکن تهران باشد، احتمالا می‌تواند از پدر و مادرش خاطره‌هایی از روزهای انقلاب بشنود؛‌ اما اطلاعات امثال من درباره‌ی انقلاب از کودکی و نوجوانی تنها می‌توانسته با خواندن شکل بگیرد. تا یادم نرفته بنویسم که دوم راهنمایی بودم که رمانی خواندم با نام «زمستان سبز» نوشته‌ی خانم نورا حق‌پرست.

روستایی دو هزار نفری را تصور کنید که بخش کوچک اما تاثیرگذار و ثروتمندی از آن، نظام شاهنشاهی را بر نظام اسلامی ترجیح بدهند و ابایی هم از بر زبان آوردن و اظهار عقیده‌ی خود نداشته باشند. تصور کنید یکی از اینان که تا چند روز یا چند ماه پیش حق خود می‌دید فلانی را مجبور کند برای -مثلا- شخم زدن زمین‌هایش آماده به خدمت باشد، وقتی از او درخواست می‌کند، با مخالفت تند او مواجه شود؛ باز تصور کنید این قضیه دنباله پیدا کند و تا آن‌جا کشیده شود که این چند خانوار محدود اما ثروتمند مجبور به رها کردن خانه‌ی خویش و ادامه‌ی زندگی در یک روستای جدید شوند. و اسم روستای جدید خودشان را هم بگذارند «آزادگان». همه‌ی این‌ها را با این پیش‌فرض تصور کنید که قرار نیست خونی ریخته شود و خشونتی در کار باشد.

همین. تنها به اندازه‌ی گفتن یک روایت تاریخی.

پراکنده‌گویی‌ام را ببخشید؛ اما همین‌ها را برای گفتن داشتم.

پیروزی انقلاب اسلامی. شکرگزار باشیم.  


نوشته شده در  یکشنبه 86/11/14ساعت  1:6 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]