من
با همه پستیام
به گداها
200 تومانی میدهم
با دستانی خالی
و بدون اندکی شناخت... .
و تو ... .
تصور کن. در یک ساعت اتفاقی میافتد که زندگیات را به سویی دیگر میکشد. حتا شاید کمتر از یک لحظه.
بعضی وقتها این لحظههای تغییر، طولانی میشود. و تحمل این لحظهها، خیلی سختتر است. البته اگر بدانی که این روزهایی که داری میگذرانی، روزهای تغییر است.
چه هولناک میشود وقتی ممکن است یک لحظه بعد، ضعیف باشی. یا حتا اگر قرار باشد همه چیز همانگونه شود که میخواهی.
مشکل ما این است که نمیتوانیم همه چیز را از بالا نگاه کنیم. با توکل خیلی چیزها را میشود تحمل کرد. خیلی از نقاط عطف بیرحم را میتوان دور زد. اما ...
بعضی وقتها میدانی قرار است بالهایت شکسته شوند. میبینی که خون از پر و بالت میریزد و تو همچنان نمیخواهی دست از پرواز برداری. آنها که گفته بودند پرواز را به تو میآموزند، صیاد شدهاند.
نقطه عطف. طولانی.
نقطه عطفی به طول چهار سال. چهار سال. ببخشید اگر توهین است اما... . میفهمی چهار سال یعنی چه؟
بالهایم را نمیخواهم. جانم را نیز. اما پرواز، همه وجود من است. دست نمیکشم. نمیتوانم دست بکشم. فرقی هم نمیکند چه کسی نقش صیاد را بازی میکند.
بگذریم...
نمیگذارم از یادم برود که نقطه عطف هم جزیی از زندگی است. حتا اگر طولانی شود و دردناک. حتا اگر ... .
میبینی؟ تنها به خاطر نیازم به یاد تو افتادهام. مران مرا. دستکم به شرافت مولود امشبِ خانهات. گرچه دستگیری تو، تنها رسیدن من به خواستههایم نیست. بگویم یا نگویم حق همین است. الامر کله الیک.
پدرم! روزت مبارک. دلم برایت تنگ شده است. خیلی وقت است. میدانم که فکر میکنی بیمعرفتم. حق داری. تو اشکهای مرا ندیدهای. شاید تقصیر از من بوده که اشکهایم را نشان ندادهام. اما هر چه هست، با همه وجود میخواهمت.
1- خدمت نیروهای زحمتکش وزارت ارتباطات خسته نباشید عرض میشود.
2- چند روزی است که این موبایل بیپدر و مادر، شدیدا حالمان را گرفته است.
البته تقصیر خود چیزمان هم هست که به این موبایل بدمصب اعتماد کردهایم. اما خب.
3- البته هنوز دقیقا متوجه نشدهام که مشکل اصلی در وزیر ارتباطات است یا معاونانشان یا اصلا شاید در دکلهای مخابراتی اما در هر صورت وضع بدی است.
4- آخه میدونید. بعضی وقتا اساماسهای آدم رو که میدزدن. یعنی از آدم میگیرن، پولش رو هم میگیرن اما به مقصد نمیرسونن. خداییش نامردیه. بعضی وقتا بل خیلی وقتا هم که همینجوری که داری حرف میزنی، شبکه بالا و پایین میشه.
5- ببخشیدا اما پول اعصاب خوردی من رو کی میخواد بده؟ اصلا جایی هست که آدم بتونه بره غرامت بگیره؟
یه برنامه اونوقتا توی تلویزیون پخش میشد با عنوان جدی نگیرید. یادتونه؟
عصبانی که باشی، انتظار داری اطرافیان به پاس دوستی و انسانیت سر به سرت نگذارند و شرایط تو را درک کنند.
کسی اگر عصبانی باشد خطاب به او میگویی «درست است که عصبانی هستی اما کنترل کردن خود و فرو خوردن خشم و ناراحتی وقتی ارزش دارد که سخت باشد وگرنه اگر همه درکت کنند که کاری نکردهای.»
در روزهای انتظار که باشی با خود میاندیشی حتا وصال هم نمیتواند تلخی لحظههای سخت فراق را از زیر زبان ببرد.
لحظههای وصال را که بیابی میفهمی که فدا کردن همه چیز هم برای وصال کم است.
صبر و تحملی نمیماند اگر هر دو مفهوم بالا را درک کرده باشی و اینک در برهوت میان آن معلق.
این یادداشت کاملا شخصی است.
دیشب توی پیتزا شهر ما به عطاءالله گفتم. سربسته هم گفتم. گفتم به قایقی میمانم که حتا امیدی به غرق شدن هم ندارد.
قایقی شکسته از جنس چوب که در میان دریایی از امواج گرفتار شده و هیچ امیدی به رسیدن به ساحل ندارد. نه سختیهای رسیدن به ساحل را بزرگتر از آن که هست میبیند و نه ساحل را آرمانیتر از آن که هست فرض کرده است.
قایق شکستهای که اگر آشنایی اندکش با ساحل نبود، روز و شبش پوچ مینمود. ستارههای آسمان را نماد ماندگاری شب میدید.
چشمانش آنچنان از دیدن روز ناامید است که حتی نور ستارهها را نیز جزیی از شب میبیند. چه میگویم...
امید غرق شدن. به کسی گفتم هوس ... میدانی چیست. فکرهایی کرده بود که نگو و نپرس!
اگر نبود کورسوی امید رسیدن هر چند دور و دراز به ساحل، هر آن از دستنیافتنی بودن غرقهشدن، روی بر خاک مینهادم.
ببخشید سربسته بود. اینها را نوشتم تا قایق شکسته اگر به ساحل رسید، یادش نرود که چه لحظههایی را پشت سر نهاده است.
نمیخواستم دوباره درباره سوره و جلوگیری از انتشار و این حرفها چیزی بنویسم. اما آقایان خیلی بامزه و در عین حال عوامفریب هستند. تا جایی که از طرفی در همین چند روزه برای سوره شورای راهبردی دست و پا کردهاند و مثلا میخواهند برای بزککردن چهره ...شان شماره سیام سوره را با سانسور شدید منتشر کنند. مهم نیست.
آن روزها که کتابهای سیدمهدی شجاعی و از جمله رزیتا خاتون را میخواندم، خواندم که سیدمهدی شجاعی گفته بود که حتی اگر دادگاه او را مجرم نداند، نیستان را دوباره به دست چاپ نخواهد سپرد. با خودم گفتم سیدمهدی شجاعی لابد از فرط عصبانیت آن تصمیم را گرفته است. اما امروز، با خودم فکر میکنم سورهای ها خیلی بیعرضهاند اگر با این بساط پهن شده دکتر خوش لهجه قصه ما کنار بیایند و بخواهند ادامه بدهند. همین
امسال هم دارد تمام میشود. برای من که تمام شده است.
تا بیست و چهارم اسفند رسما باید مشغول درس و مشق باشم. بعد از آن از 24 اسفند تا 29 همان ماه به همراه دوستان وبلاگنویس، روزها بل ثانیهها را زیر سایه شهدا به سر خواهم برد.
احتمالا در یکی از شهرهای جنوب، شاید آبادان از اردوی جنوب وبلاگنویسان جدا شوم و به روستایم بروم.
از ابتدای سال 86 تا چهارم فروردین در کنار خانوادهام خواهم بود و بعد از آن باز ...
نمیدانم...
نه از تمام شدن این سال خوشحالم و نه از شروع سالی جدید. البته خدا را شکر میکنم که از هیچکدام از این اتفاقات، ناراحت هم نیستم.
همین