سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من

با همه پستی‏ام

به گداها

200 تومانی می‏دهم

با دستانی خالی

و بدون اندکی شناخت... .

و تو ... .


نوشته شده در  یکشنبه 86/7/8ساعت  4:44 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

تصور کن. در یک ساعت اتفاقی می‏افتد که زندگی‏ات را به سویی دیگر می‏کشد. حتا شاید کم‏تر از یک لحظه.

بعضی وقت‏ها این لحظه‏های تغییر، طولانی می‏شود. و تحمل این لحظه‏ها، خیلی سخت‏تر است. البته اگر بدانی که این روزهایی که داری می‏گذرانی، روزهای تغییر است.

چه هول‏ناک می‏شود وقتی ممکن است یک لحظه بعد، ضعیف باشی. یا حتا اگر قرار باشد همه چیز همان‏گونه شود که می‏خواهی.

مشکل ما این است که نمی‏توانیم همه چیز را از بالا نگاه کنیم. با توکل خیلی چیزها را می‏شود تحمل کرد. خیلی از نقاط عطف بی‏رحم را می‏توان دور زد. اما ...

بعضی وقت‏ها می‏دانی قرار است بال‏هایت شکسته شوند. می‏بینی که خون از پر و بالت می‏ریزد و تو هم‏چنان نمی‏خواهی دست از پرواز برداری. آن‏ها که گفته بودند پرواز را به تو می‏آموزند، صیاد شده‏اند. 

نقطه عطف. طولانی.
نقطه عطفی به طول چهار سال. چهار سال. ببخشید اگر توهین است اما... . می‏فهمی چهار سال یعنی چه؟

بال‏هایم را نمی‏خواهم. جانم را نیز. اما پرواز، همه وجود من است. دست نمی‏کشم. نمی‏توانم دست بکشم. فرقی هم نمی‏کند چه کسی نقش صیاد را بازی می‏کند.

بگذریم...
نمی‏گذارم از یادم برود که نقطه عطف هم جزیی از زندگی است. حتا اگر طولانی شود و دردناک. حتا اگر ... .

می‏بینی؟ تنها به خاطر نیازم به یاد تو افتاده‏ام. مران مرا. دست‏کم به شرافت مولود امشبِ خانه‏ات. گرچه دست‏گیری تو، تنها رسیدن من به خواسته‏هایم نیست. بگویم یا نگویم حق همین است. الامر کله الیک.

پدرم! روزت مبارک. دلم برایت تنگ شده است. خیلی وقت است. می‏دانم که فکر می‏کنی بی‏معرفتم. حق داری. تو اشک‏های مرا ندیده‏ای. شاید تقصیر از من بوده که اشک‏هایم را نشان نداده‏ام. اما هر چه هست، با همه وجود می‏خواهمت.


نوشته شده در  شنبه 86/5/6ساعت  12:45 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

1- خدمت نیروهای زحمت‏کش وزارت ارتباطات خسته نباشید عرض می‏شود.

2- چند روزی است که این موبایل بی‏پدر و مادر، شدیدا حال‏مان را گرفته است.
البته تقصیر خود چیزمان هم هست که به این موبایل بدمصب اعتماد کرده‏ایم. اما خب.

3- البته هنوز دقیقا متوجه نشده‏ام که مشکل اصلی در وزیر ارتباطات است یا معاونان‏شان یا اصلا شاید در دکل‏های مخابراتی اما در هر صورت وضع بدی است.

4- آخه می‏دونید. بعضی وقتا اس‏ام‏اس‏های آدم رو که می‏دزدن. یعنی از آدم می‏گیرن، پولش رو هم می‏گیرن اما به مقصد نمی‏رسونن. خداییش نامردیه. بعضی وقتا بل خیلی وقتا هم که همین‏جوری که داری حرف می‏زنی، شبکه بالا و پایین میشه.

5- ببخشیدا اما پول اعصاب خوردی من رو کی ‏می‏خواد بده؟ اصلا جایی هست که آدم بتونه بره غرامت بگیره؟

یه برنامه اون‏وقتا توی تلویزیون پخش می‏شد با عنوان جدی نگیرید. یادتونه؟


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/10ساعت  9:58 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

عصبانی که باشی، انتظار داری اطرافیان به پاس دوستی و انسانیت سر به سرت نگذارند و شرایط تو را درک کنند.

کسی اگر عصبانی باشد خطاب به او می‏گویی «درست است که عصبانی هستی اما کنترل کردن خود و فرو خوردن خشم و ناراحتی وقتی ارزش دارد که سخت باشد وگرنه اگر همه درکت کنند که کاری نکرده‏ای.»


نوشته شده در  شنبه 86/3/19ساعت  5:50 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

برهوت...


در روزهای انتظار که باشی با خود می‏اندیشی حتا وصال هم نمی‏تواند تلخی لحظه‏های سخت فراق را از زیر زبان ببرد.

لحظه‏های وصال را که بیابی می‏فهمی که فدا کردن همه چیز هم برای وصال کم است.

صبر و تحملی نمی‏ماند اگر هر دو مفهوم بالا را درک کرده باشی و اینک در برهوت میان آن معلق.


نوشته شده در  جمعه 86/3/18ساعت  8:35 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

این یادداشت کاملا شخصی است.

دیشب توی پیتزا شهر ما به عطاءالله گفتم. سربسته هم گفتم. گفتم به قایقی می‏مانم که حتا امیدی به غرق شدن هم ندارد.

قایقی شکسته از جنس چوب که در میان دریایی از امواج گرفتار شده و هیچ امیدی به رسیدن به ساحل ندارد. نه سختی‏های رسیدن به ساحل را بزرگ‏تر از آن که هست می‏بیند و نه ساحل را آرمانی‏تر از آن که هست فرض کرده است.

قایق شکسته‏ای که اگر آشنایی اندکش با ساحل نبود، روز و شبش پوچ می‏نمود. ستاره‏های آسمان را نماد ماندگاری شب می‏دید.
چشمانش آن‏چنان از دیدن روز ناامید است که حتی نور ستاره‏ها را نیز جزیی از شب می‏بیند. چه می‏گویم...

امید غرق شدن. به کسی گفتم هوس ... می‏دانی چیست. فکرهایی کرده بود که نگو و نپرس!
اگر نبود کورسوی امید رسیدن هر چند دور و دراز به ساحل، هر آن از دست‏نیافتنی بودن غرقه‏شدن، روی بر خاک می‏نهادم.

ببخشید سربسته بود. این‏ها را نوشتم تا قایق شکسته اگر به ساحل رسید، یادش نرود که چه لحظه‏هایی را پشت سر نهاده است.


نوشته شده در  یکشنبه 86/2/16ساعت  8:23 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

نمی‏خواستم دوباره درباره سوره و جلوگیری از انتشار و این حرف‏ها چیزی بنویسم. اما آقایان خیلی بامزه و در عین حال عوام‏فریب هستند. تا جایی که از طرفی در همین چند روزه برای سوره شورای راه‏بردی دست و پا کرده‏اند و مثلا می‏خواهند برای بزک‏کردن چهره ...‏شان شماره سی‏ام سوره را با سانسور شدید منتشر کنند. مهم نیست.

آن روزها که کتاب‏های سیدمهدی شجاعی و از جمله رزیتا خاتون را می‏خواندم، خواندم که سیدمهدی شجاعی گفته بود که حتی اگر دادگاه او را مجرم نداند، نیستان را دوباره به دست چاپ نخواهد سپرد. با خودم گفتم سیدمهدی شجاعی لابد از فرط عصبانیت آن تصمیم را گرفته است. اما امروز، با خودم فکر می‏کنم سوره‏ای ها خیلی بی‏عرضه‏اند اگر با این بساط پهن شده دکتر خوش لهجه قصه ما کنار بیایند و بخواهند ادامه بدهند. همین

امسال هم دارد تمام می‏شود. برای من که تمام شده است.
تا بیست و چهارم اسفند رسما باید مشغول درس و مشق باشم. بعد از آن از 24 اسفند تا 29 همان ماه به همراه دوستان وبلاگ‏نویس، روزها بل ثانیه‏ها را زیر سایه شهدا به سر خواهم برد. 

احتمالا در یکی از شهرهای جنوب، شاید آبادان از اردوی جنوب وبلاگ‏نویسان جدا شوم و به روستایم بروم.

از ابتدای سال 86 تا چهارم فروردین در کنار خانواده‏ام خواهم بود و بعد از آن باز ...

نمی‏دانم...
نه از تمام شدن این سال خوش‏حالم و نه از شروع سالی جدید. البته خدا را شکر می‏کنم که از هیچ‏کدام از این اتفاقات، ناراحت هم نیستم.

همین


نوشته شده در  سه شنبه 85/12/15ساعت  9:52 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]