سوم دبیرستان بودم. نمیدانم چرا چند وقتی است با کلمهی اولم نمیتوانم ادامه بدهم.
گاهی دچار یک بلا میشوی؛ و آن بلا با آن که بسیار بزرگ است، تو را تکان نمیدهد؛ نه به این دلیل که تحمل زیادی داری و به این راحتیها از پا نمیافتی؛ بل از ان رو که نمیفهمی؛ به این دلیل که درک نمیکنی چه بلایی سرت آمده و خودت خبر نداری.
سوم دبیرستان که بودم دو تا از این بلاهای بزرگ سرم آمد و نمیفهمیدم. حجم این بلا را درک نمیکردم؛ البته تقصیری نداشتم؛ هیچ تقصیری. به هر حال فکر نمیکنم حتا قطره اشکی ریخته باشم آن روزها. آن روزها گذشت و من ماهها و شاید سالها بعد حجم درد و بلای آن روزها را درک کردم؛ گرچه شک ندارم هنوز هم خوب نفهمیدهام.
اما امروز کسی را دیدم که گرفتار این بلا بود؛ خودم هیچ تجربه و فهم کامل و درونیای از این درد نداشتم. اما حجم اندوه و دردی که از آن سوی کلمهها -یی که شاید ناخودآگاه میآمد- روانهی من میشد، آنچنان مرا در شعاع آن درد قرار داد که حتا بیش از آن دو بلای هفت سال پیش روح و جانم را آزرد.
و اکنون من داغدارم. گرچه امروز و دیروز و هفتهی پیش بلایی نچشیدهام. اما همین درک اندکی که از حجم اندوه کسی دیگر داشتم، کافی بود تا داغدارتر از هفت سال پیش باشم. و شاید امروز بهتر از هر روزی و بهتر از هر وقتی توانستم حتا آن دو داغ بزرگ را درک کنم.
«در بیابانی دور...
...
خفته در خاک کسی...»
امروز چندم اسفند است؟
مهم نیست. مهم این است که سال من روزها است تمام شده است؛ امسال من.
حرفی نیست برای گفتن.
...
تو نمیخواهی...
نه!
تو عاشق لبخندهای من نیستی. نیستی.
...
خوش به حال شاعرها...
حیف شد؛ همهی حرفم را در اولین جملهام گفتم؛ گاهی وقتها که شعر میخوانم، تنها چیزی که در درونم مییابم حسادت است؛ حسادت به آن شاعر.
آدمها همیشه در اندوه چیزهایی هستند که ندارند؛ و من در اندوه توان شعر گفتنی که ندارم. گاهی وقتها گاهی حرفها را تنها میتوان با صدای شعر فریاد زد. درست میگویم؟
تقدیم به همهی آنها که میتوانند شعر بگویند: اعتراض مرا بپذیرید.
تمام کرده بودم؛ اما شاید باید این را هم اضافه کنم؛ تحمل نداشتن چیزهایی که حتا لحظهای داشتهایشان، خیلی سختتر و اندوهناکتر از نداشتن چیزهایی است که هیچگاه تجربهی داشتنشان را نداشتهای...
- مُروا شه خُت بو!
- از ما دیگه گذشته!
هر چه جلوتر برویم، پیچیدگیهای زندگی بیشتر میشود...
حالم حرف اضافه هم میخورد.
گاهی وقتها ...
نه. مقدمهچینی بی مقدمهچینی.
امروز نماز عید سعید فطر را در میدان نقش جهان اصفهان خواندم؛ اما آنجا نبودم.
سه سال پیش در سرمایی استخوانسوز با دو سه نفر از دوستان راهی تهران شدیم؛ برای نماز عید.
گرچه هوا خیلی سرد بود. خیلی. اما هر سختی و حتا بلایی ارزشش را داشت.
امروز توی نماز عید فطر به یاد آن روز افتادم. به یاد آن روز که تنها به شوق دیدار آقا آن هم از آن فاصله، راهی مصلی شدم-شاید باید میگفتم شدیم-.
روزگار سختی است. همه چیز سخت میگذرد. بدیش آنجاست که حتا گلها هم نمیتوانند اشکها را دور کنند. حتا موسیقی آواز پرندگان ناژوان هم نمیتواند و نتوانست کاری از پیش ببرد.
خیلی وقت است که گوشم و دلم موسیقی شاد را پس میزند. غمناکش را البته خیلی دوست دارد؛ اما نباید بشنوم. همه چیز گویی میخواهند خاطرههایی دردناک را یادآوری کنند.
نماز عید سعید فطر. به آن دخترک 5-6 ساله گفتم «تو نمیخوای نماز بخونی؟!» سر بالا انداخت که «نه!» با همان شیطنت بچهگانه گفتم «خوبه ها!». او هم خندید.
توی نماز چه جاها که نرفتم! حالم از این همه پیچیدگی روزگار به هم میخورد. میتوانید «ر» را به سکون یا فتح بخوانید. میدانم وقت خوبی برای غر زدن و نق زدن نیست اما چارهای جز گفتن ندارم.
تنها که باشی تازه میفهمی نوشتن چه نعمتی است. اما چه فایده. نوشتن هم خیلی وقت است که مستی زودگذر شده است.
کاش از این تنهایی خُردکننده و سستیآور میرهاندیام.
البته شما زیاد سخت نگیرید. دوست دارم یه بار دیگه آقا رو ببینم. حتا اگه شده توی یکی از این جلسات دیدار عمومی.
شاید این آشوب را او دوا کند.