داشتم با تلفن حرف میزدم. همزمان داشتم با شاخه گل رُز توی باغچه ور میرفتم. وقتی به خودم آمدم دیدم تمام خارهای شاخه گل رز نورسته را به آرامی از تمام شاخه جدا کردم.
شاخهی توی دستم، شاخهای بود جوان و ترد. همه خارهای آن را با دستم جدا کردم؛ بدون اینکه حتی دستم خراشی بردارد...
نمیدانم چه شد به یاد خودم افتادم. یاد وقتی که بچه بودم؛ یا تازه مکلف شده بودم. خیلی راحت میتونستم عادتهای زشتم رو ترک کنم ولی حالا... .
شاخه ترد بودن چه لذتی دارد...
جایی خوندم که نوشته بود: خوشبختی همون مسیریه که به دنبال خوشبختی میگردیم. و همین تحمل سختیها برای رسیدن به خوشبختی، خود خوشبختیه.
هنوز هم نتونستم درست درکش کنم...
خیلی وقتها شده توی یه سختیِ بیچاره کننده، آرزو کردم ای کاش زودتر راحت بشم و یه استراحتی بکنم اما هنوز درست و حسابی خیالم از بابت اون کار سخت راحت نشده به هدف سختتری فکر کردهم.
آخرای شب بود که اومدم توی ایوون خونه نشستم. زیر نور چراغ توی کوچه. از اون بالا همه چیز رو میشد دید. رفت و آمد ماشینها و عبور گهگاه رهگذری... . نسیم گرم، بدجوری من رو به سمت تابستونهایی که تا حالا پشت سر گذاشته بودم کشوند. نمیدونم چه خلسهای بود اما نتیجهاش آهی شد که از سینه برآمد و توی اون گرمای هوا محو شد.
یادش به خیر. امتحان آخر ثلث سوم رو که میدادیم انگار دنیا رو بهمون میدادن. کتابها رو گوشهای پرت میکردیم و سرمست از روزهایی که خواهیم داشت میشدیم... .
ظهرها وقتی همه در خواب نیمروزی فرو میرفتند، دور حوض پارک نزدیک خونه، سنجاقک شکار میکردیم. اونها رو توی کیسه نایلونی جمع میکردیم و از صدای جغ حغ کیسه نایلونی پر از سنجاقک، پر از شادی میشدیم و با خواهر برادرها مسابقه میگذاشتیم ببینیم کی بیشتر سنجاقک میگیره. بعدش هم خیس خیس راهی خونه میشدیم و تا مامان و بقیه خواب بودند یواشکی لباسهامون رو میگذاشتیم خشک بشن تا کسی نفهمه ما سراغ آب رفتیم. با چه دلهره و هیسهیس کردنی همدیگه رو تذکر میدادیم که ساکت باشیم و لباسهامون رو عوض میکردیم... . یادش به خیر.
تازه بعدش میرفتیم سراغ ساخت بادبادک برای شب. آخیش چه ترسی داشت. کش رفتن قرقرههای نخ از توی جعبه چرخ خیاطی مامان. خدا خدا میکردیم که مامان حالا حالاها سراغ دوخت و چرخ خیاطی نره. ولی امان از روزی که مامان مشغول دوخت میشد و میدید نخها غیب شدهن. چهقدر دعوامون میکرد و ما هم تقصیر رو گردن بقیه میانداختیم. معمولا هم کتک رو من نوشجان میکردم لابد چون کوچکتر بودم و دمدست! و چه ترسی داشت خرید کاغذ و وسایل برای ساختن بادبادک. یادمه کلی به داداشم التماس کردم تا ساختن گوش بادبادک رو یادم داد. چقدر گریه کردم تا دلش سوخت و یادم داد.
بعد هم باید بادبادک رو هوا میکردیم. شاید من هیچوقت موفق نشدم بادبادکم رو هوا کنم. باید اینقدر میدویدیم تا بادبادک هوا میرفت. پشتبوم خونه ما هم مساحت زیادی نداشت و چند بار نزدیک بود از اون بالا بیفتم پایین!
مامان از اون پایین برام خط و نشون میکشید. و چه کتکهایی که میخوردم اما فردا باز یادم میرفت.
وقتی بادبادکمون بالا میرفت، انتهای نخ رو به آنتن تلویزیون که اون بالا بود میبستیم. تا صبح غرق تماشای اون میشدم و به بادبادک که برای خودش اون بالا پرواز میکرد، حسودی میکردم.
یادمه یه روز صبح که بیدار شدم، باد، نخ بادبادکم رو پاره کرده بود و من تا چند روز برای نبودنش گریه میکردم.
یادش به خیر.
داشتم درس میخوندم همزمان رادیو رو هم روشن گذاشته بودم تا خوابم نبره. نمیدونم این چه عادتیه من دارم ولی خب دیگه عادته باید باهاش کنار بیام.
رادیو جوان بود. ساعت 45/12 فکر کنم. سه روز پیش. مجری داشت با آقای دکتر حسین نوروزی مصاحبه میکرد.
درباره اختراع یا ساخت دستگاه گهوراه پرستار بچه... . اینجوری که من فهمیدم، این گهواره، هم دارو رو به بچه میده. هم دمای بدنش رو چک میکنه. هم بچه رو میخوابونه. صدای لالایی مادر رو برای بچه پخش میکنه. دیگه چه کارهایی میکنه من نمیدونم.
فقط این رو میدونم که با توجه به وضعیت بیدار یا خواب بودن بچه، اون رو آروم میکنه. مادر هم میتونه از بیرون منزل از وضعیت بچه باخبر بشه و اونرو تنظیم کنه و از راه دور کنترل کنه.
راستش خیلی کشف خوبیه. دست آقای دکتر هم درد نکنه. همینجا از ایشون تشکر میکنم.
ولی یک چیزی خیلی من رو به فکر فرو برد. به کجا چنین شتابان؟ آخه بچهداری این دستگاه میتونه واقعا جایگزین مهر مادری بشه؟!
ولی اینرو میدونم که وقتی مادرا بچههاشون رو اینجوری بزرگ میکنن، اینرو باید قبول کنن که اونها هم وقتی پیر و از کار افتاده شدن، همون بچهها با اونها همین رفتار رو خواهند کرد و سرای سالمندان انتظار اونها رو خواهد کشید.
دوستی میگفت به موازات افزایش مهد کودکها، ظهور پدیده سرایسالمندان هم بیشتر شده.
نمیدونم. ولی دلم گرفت چرا آغوشی برای پناهبردن آدمها نباشه و در عین بهرهبردن از تمام امکانات، آدمها روز به روز از هم دورتر و تنهاتر بشن.
در عصر ارتباطات که فاصلهها کم و کمتر میشه، مادر و فرزند روزها و هفتهها همدیگه رو نبینند یا لااقل وقت اینکه با همدیگه درددل کنن و یه لبخند کوچیک به هم بزنن نداشته باشن...
یادش به خیر دوران کودکی! نمیدونم چرا تا تقی به توقی میخوره و معصومیت کم میاریم یاد دوران کودکی میافتیم. چرا نمیشه الان هم معصوم بود؟
یادش به خیر! نمیخام بگم کودکی خوبی داشتم و یا اینکه تونستم مثل بقیه بچگی کنم یا راحت بازی کنم نه! اتفاقا کودکی خیلی بدی داشتم. بگذریم.
من به یه چیز خیلی معتقدم «سالی که نکوست از بهارش پیداست». نمیخام از روزگار شکایت کنم بالاخره زندگی میگذره چه میشه کرد به هرکسی یک جور سخت میگیره... .
نمیخام از عقدهها و ناراحتیهای بچگی حرفی بزنم. خاستم از بدی حرف بزنم. چیزی که همیشه قلب من رو به درد آورده. چیزی که هر لحظه و هر ثانیه باهاش روبهرو بودم و نتونستم ازش فرار کنم. چیزی که سالهاست همسایه قلبمه.
دلم نمیخاد کسی بیاد و بگه میشه با تغییر زاویه دید، رفتار دیگران رو برداشت مثبت کرد و با خوبی جبران کرد و اینها. راستش یه نفر هست که از وقتی یادمه، با من بدی کرده. مدتی بود که باهاش روش انتقام رو پیش گرفته بودم ولی امروز خسته شدم. اون رو دیگه نمیدونم شاید اونجوری راحتتره.
ولی دیگه نمیخام اونی باشم که تا حالا بودم و یا این مدت شده بودم. نمیخام مثل کسی باشم که سالها ازش بدی دیدم. نمیتونم بگم امروز چه حالی دارم.
فقط این رو میدونم امروز چیزی توی دلم فریاد زد که دیگه بسه. بهم گفت که مدتی هست که خدا رو فراموش کردی. بهم گفت اگر مشکلی داری که حل نمیشه، بهخاطر اینه که خودم رو همهکارهی تمام اتفاقات میدونی و توکل به خدا رو دیگه نداری. پس چرا بیخودی از خدا توقع داری کمکت کنه؟!
چون مدتیه شیطان مهمون قلبته. شاید هم خودت شیطان شدی.
سلام
میخام از یک چیزی حرف بزنم بخشیدن.
راستش نمیدونم از کجا شروع کنم که شما هم بفهمید چی میخام بگم.
امروز شاهد درد کشیدن کسی بودم که روزی نه چندان دور به خاطر رفتار زشتی که با من داشت بدترین نفرینها رو براش میکردم. شاید فهم اینکه اون تا حالا در حق من مرتکب چه کارهایی شده و با زندگی من چه کرده، خیلی سخت باشه. فقط اینرو بگم که بخشیدن همچین آدمی برام غیر ممکن بود.
شاید خیلیها اینرو بگن که بخشش از بزرگان است و در عفو لذتی است که در انتقام نیست و یک سری آیه و حدیث. اصلا نمیخام درباره غلط بودن احساسم یا درست بودنش بحث کنم... .
میخام بگم که الان تمام نفرینهایی که در حقش کردم رو از خدا پس میگیرم. امروز شاهد آبشدنش بودم. شاهد از دست دادن تمام چیزهایی که به داشتن اونها به من فخر میفروخت و تحقیرم میکرد. شاهد از دست دادن چیزهایی بودم که با اونها زندگی و روح و ذهنم رو آزرده کرده بود.
راستی دنیا چقدرکوچیکه... . راستش که به هیچچیز نمیشه دل بست...
خدایا چقدر فقیر است کسی که تو را ندارد و چقدر ثروتمند است آنکه تو را دارد.
من اون رو بخشیدم و براش دعا میکنم.
و دنیا دار مکافات است...
قبل از نوشتن باید این رو بگم که من فقط یک دانشجوی پرستاری هستم و هنوز هم اول راهم.
استاد نام بیماری که قرار بود من ویزیت کنم رو بهم داد. وقتی بالای سرش رفتم دیدم روی تخت حرکات مارپیچی انجام میده. چیزی سرم نمیشد، به خاطر همین از ترس اینکه نابلد بودنم رو بشه و خرابکاری کنم، چیزی نپرسیدم.
کارهایی که استاد گفته بود رو انجام دادم و سرم رو به کارم مشغول کردم.
کم کم فهمیدم که آقای بیمار! داره ورزش میکنه. وقتی پروندهاش رو خوندم، دیدم سکته مغزی کرده و چندین جلسه هم فیزیوتراپی داشته. فشارش هم چندان رضایت بخش نبود.
بار دوم که برگشتم، وقت ملاقات بود. تعدادی حدود 20 نفر به ملاقاتش اومده بودن. حرفایی که اون بیمار میزد خیلی برام جالب بود. خیلی راحت به اطرافیانش میگفت سکته مغزی کردم.
زبونش هم میگرفت. دو تا پاهاش هم فلج شده بود. میگفت «خودم با پاهای خودم، خودم رو به مطب دکتر رسوندم. بعد از اینکه حالم بد شد، خودم راهی مطب شدم. فشارم چیزی حدود 20 بوده (به قول پزشکها 200 )»
وقتی پسرش میخاست پاهاش رو ماساژ بده، میگفت «مثل ویبره(منظورش ویبره همراه بود) ماساژ بده» خیلی چیزهای دیگه هم میگفت و این نشاط و سر زندگی و امیدش خیلی برام جالب بود ... .
من که با هر فشار زندگی زودی به هم میریختم و نا امید میشدم، اینهمه امید اون بیمار خیلی منرو به فکر فرو برد ... .
وقتی به خونه رسیدم، اثری از خستگی هر روز در وجودم نبود.