سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدرسه که می‏رفتم خیلی به داستان‏های آقای رحماندوست و آقای قدرت‏الله صلح‏میرزایی علاقه داشتم. هر کتابی که از اون‏ها می‏دیدم می‏خریدم. توی خیالات بچه‏گانه خودم فکر می‏کردم تمام نوشته‏های اون‏ها رو خونده‏م. فکر می‏کردم نوشتن کار آسونیه.

هر بار معلم انشا از ما می‏خواست درباره شغل آینده بنویسیم من می‏نوشتم میخواهم نویسنده بشوم...

راهنمایی که بودم دو تا داستان نوشتم. هر کدوم چیزی در حدود 400 صفحه. حالا که می‏خونم‏شون، خودم هم نمی‏دونم این همه قضایا رو چه‏جوری به هم می‏بافتم. از حوصله اون زمان خودم کلی تعجب می‏کنم. نمی‏دونم اینها رو برای چی دارم می‏گم ولی حالا که با خودم فکر می‏کنم، می‏بینم نوشتن چقدر برای آدم مسئولیت میاره.

راستی چه‏جوری میشه منزلت قلمی که خدا توی قرآن بهش قسم یاد کرده رو زیر سوال نبرد؟!

قلم ...

وقتی به این کلمه فکر میکنم چیزی شبیه اسلحه توی ذهنم تداعی می‏شه که باهاش میشه خیلی چیزها رو نشونه گرفت، خیلی چیزها رو خراب کرد و شاید خیلی چیزها رو بشه باهاش دوباره ساخت. نمی‏دونم...

به این می اندیشم که چند نفر از اونایی که می‏نویسن، به این قلم و جایگاه اون واقفند و چقدر به این آیه قرآن توجه دارند...

بسم‏الله‏الرحمن الرحیم
ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ
سوگند به قلم و آن‏چه می‏نویسند.

لینک مرتبط

نوشته شده در  یکشنبه 86/1/12ساعت  7:40 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که برای کاری ریزترین محاسبات رو انجام داده باشید ولی آخر کار پیچ بخوره و یک جورهایی همه چیز دست به دست هم بده که اون کار نشه ...

برای من زیاد پیش اومده، زیاد. دیدن قیافه آدم‏ها توی اون لحظه خیلی دیدنیه. ولی اگه به یک چیز توجه کنن که اگه خدا نخاد  کاری انجام بشه، محاله انجام بشه، اگه دقت کنن میتونن وجود یک عواملی رو تو انجام بعضی کارها دخیل بدونن و فلیتوکل علی الله فهو حسبه بهشون آرامش بده ...

ولی ازاون طرف چه کیفی داره وقتی ناخودآگاه برات چیزی مقدر بشه که هیچ فکرش رو نمیکردی.

ایشالا در هر دو صورت راضی به رضای خدا باشیم و هیچ وقت حس نکنیم خدا دوستمون نداره.

راستش اینها رو گفتم تا چیزی که برای من چند روز پیش اتفاق افتاد رو براتون بگم.

چند وقتی بود که توی تابلوهای اعلانات دانشگاه خبر ثبت نام اردوی جمکران رو می‏دیدم و هربار به خاطر شلوغی کار و کلاس‏ها یادم می‏رفت یا وقت نمی‏شد برم و ثبت نام کنم.

تا اینکه آخرای اسفند بود که یکی از بچه ها می‏خاست بره هزینه اردو رو به دفتر فرهنگ اسلامی دانشگاه پرداخت کنه. من هم تازه یادم اومده بود برم ثبت نام کنم ولی وقتی رفتم اسامی ثبت نام‏شدگان اصلی پر شده بود. گذشته از اون اسامی، ذخیره‏ها هم پرشده بود.

مسئول دفتر فرهنگ اسلامی می‏گفت تعداد اتوبوسها رو هم افزایش دادند، دیگه محاله بتونن تعداد اتوبوس‏ها رو زیاد کنن و اسامی ذخیره‏ها هم دیگه گنجایش نداره.

با‏ هر التماسی بود اسمم رو به عنوان آخرین نفر نوشتم و چند روز که گذشت دیگه چون از رفتن ناامید بودم قضیه رو فراموش کردم.

ولی چند روز بعد وقتی ناخودآگاه گذارم به دفتر فرهنگ افتاد رئیس دفتر گفت که هزینه سفر رو پرداخت کنید و برای سفر آماده باشید.

خداییش نزدیک بود گریه کنم ... .

شاید حال من بیشتر به کسانی که قراره به حج برن نزدیک بود ولی نزدیک بود گریه کنم ... .


نوشته شده در  شنبه 86/1/4ساعت  5:9 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

راستش من از سینما چندان دل خوشی ندارم و کلا شاید در ماه سه ساعت هم تلوزیون نبینم...

یعنی در سال چیزی حدود 40 ساعت...

راستش دبیرستان که می‏رفتم کل پول تو جیبی که از بابا می‏گرفتم رو بابت مجله جوانان اون موقع می‏دادم و کل اخبار هنری رو می‏خوندم. از هزینه کفش و سایر هزینه‏ها می‏زدم و می‏رفتم رمان و مجله می‏خریدم. ولی حوادثی اتفاق افتاد که از هرچی سینما و تلویزیون و سریال بود،  متنفر شدم... .

بگذریم...

نخاستم بیوگرافی بنویسم. یادمه وقتی عنوان فیلم رو دیدم و شنیدم، چیز چندانی ازش نفهمیدم ولی وقتی بر حسب اتفاق، فیلم را دیدم حسابی افسوس خوردم حسابی... شاید به خاطر این‏که ننشستم همه فیلم رو نگاه کنم و پیامش رو درست نگرفته باشم...

حکایت بی‏عاطفگی آدم‏های مدرن امروز بدجوری دلم رو به درد آورد... 

اما قضیه به همین‏جا ختم نشد و نمی‏شه. چند روز پیش به خاطر یک کار کوچولو، خیلی کوچولو که دونستنش شاید خیلی‏ها رو به خنده بندازه، درک بی‏عاطفگی کسانی که ادعای محبت‏شون گوش فلک رو پرکرده خیلی دلم رو به درد آورد... .

یادمه اون وقتها که بچه بودم وقتی توی فیلم‏های خارجی می‏دیدم که یک انسان چطور به یک سگ اظهار محبت می‏کنه و اون رو تو بغل می‏گیره، چقدر تعجب می‏کردم. ولی حالا دیگه شنیدن خبر مرگ پدر و مادرهای پیری که شاید چند روز از مرگ‏شون گذشته و تازه همسایه‏ها از مرگ‏شون خبردار شدن هیشکی رو به تعجب نمی‏اندازه!!
آره ما انسان‏ها خیلی گرفتار شدیم. نمی‏دونم چقدر و چرا، ولی می‏دونم می‏شه آدم تو خونه‏ای زندگی کنه با نزدیک‏ترین کسان خودش، ولی از تنهایی تو خلوت خودش گریه کنه. می‏دونم خیلی از اطرافیان و نزدیک‏ترین کسای آدم بقیه رو واسه رفع نیازهای خودشون می‏خوان و کافیه که توی کوچک‏ترین گرفتاری بفهمن که بهشون نیاز داری؛ اون‏وقت می‏فهمی هیشکی رو نداری.

خدا کنه هیشکی به کسی جز خدا تکیه نکنه.


نوشته شده در  چهارشنبه 85/12/9ساعت  8:10 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]