یک لایه میرویم عقب.
میخواهم حرفی بزنم، چیزی بگویم یا شاید کاری بکنم؛ تا این تشویش ذهنی دست کم کمرنگتر شود؛ تشویش ذهنی، دلمشغولی ذهنی و هر چیز دیگری از این دست.
شاید اگر چند کلمه دیگر بنویسم آرام شوم. ولی نه! اگر همهی روابط انسانی را میشد با منطق پیش برد شاید آرام بودم. بدبختی اینجاست که سهم منطق خیلی کم است.
بالاخره حرفم رو زدم. ساعت چهار باید سر کلاس باشم.
بعضی وقتها بعضیها که حرف میزنند تنها کاری که میکنم، سکوت کردن است. سکوت که نه! موافقت؛ یا دستکم موافق نشان دادن خودم. بعضی وقتها بعضیها آنچنان با قطعیت سخن میگویند و اظهارنظر میکنند و خطابه میکنند که احساس میکنم جز سکوت و موافقت راضیشان نمیکند.
راستش را بخواهید این رفتارم بیش از اینکه از سر اختیار باشد، از ترس است. از اینجور آدمها میترسم. آدمهایی که انگار دارند با تو بحث میکنند اما وقتی -مثلا- میخواهی در بحثی که میکنند شرکت کنی و جواب بدهی، تندی میکنند و خشمگین میشوند؛ اینگونه وقتها احساس ترس میکنم.
آن ها انتظار دارند اگر حرفی را جدی میزنند، همه جدی بگیرند؛ یا دست کم افراد خاصی جدی بگیرند و سخنشان را به شوخی نگیرند. اما من نمیتوانم؛ ترجیح میدهم سکوت کنم اما وارد بحثی نشوم که قاعدههایش از پیش ریخته شدهاند.
هیچگاه به دنبال قانع کردن و نشان دادن واقعیت و حقیقت به طرف مقابل نیستند اینان. بیانیه صادر میکنند؛ تو هم باید بشنوی و قبول داشته باشی. مهمتر اینکه باید حرفهایشان را ادامه بدهی و کمکشان کنی؛ تا بتوانند بیشتر بگویند. و من خیلی وقت است که از این جور آدمها دور شدهام؛ ناخودآگاه. راستش را بخواهید از این آدمها میترسم؛ بدبختی آنجاست که خیلی وقتها همهی رفتارهای اینان دوستانه و خواستنی است اما آن رفتارهای جالب خیلی چیزها را خراب میکند.
شاید نباید بگویم؛ اما من توی ذهنم به اینجور آدمها میگویم آدم بزرگها؛ آدم بزرگهایی که فکر میکنند آن قدر بزرگ شدهاند که بتوانند دربارهی همه و همه اظهار نظر کنند و حتا دربارهی ذهنیات آدمها هم داوری کنند. تصریح میکنم «آدم بزرگها» با مفاهیمی از قبیل «بزرگترها» و «بزرگان» دست کم در ذهن من تفاوتهای زیادی دارند.
بسیاری از اختلافهای روزمرهای که میان انسانها پیش میآید ناشی از عدم درک مشترک از یک مفهوم یا حتا یک کلمه است. نیازی به توضیح نیست که این اشکال بعضی وقتها آنچنان ایجاد بنبست میکند که به دشمنی میانجامد.
یکی از همین مفهومها و کلمهها، واژهی امام و رهبر در ساختار سیاسی جمهوری اسلامی ایران است. گرچه خیلی از اظهار نظرهای سیاسی را باید در حد ابراز وجودهای کودکانهی سیاسی دانست اما باید به مبناهای نظری کلمههای استفاده شده توجه کرد.
همیشه در مقاطع خاص سیاسی از برخی گروهها و شخصیتها میشنویم که طرف مقابل را متهم به عدول از راه امام میکنند و طرفداران هر دو گروه نیز به حقانیت طرف خود ایمان دارند و از آن دفاع میکنند.
با اندکی دقت در گروهها و قبیلههای سیاسی میتوان به معنای امام در واژگان فکری آنها پی برد. نیازی به تصریح نیست؛ گروهی که کم هم نیستند و در هر دو اردوگاه موسوم به چپ و راست هم فراواناند، رهبری جمهوری اسلامی را در حد کاریزما قبول دارند؛ «محصول کاریزما یا امر قدسی حکومت بر قلبها است؛ حکومتی که بیش از آنکه متکی بر تعقل و خرد باشد در روان و عاطفه پیروان ریشه دارد»(منبع). این دسته -به عنوان مثال- تا آن جا رهبر جمهوری اسلامی را رهبر میدانند که نفوذ مردمی بالایی داشته باشد؛ و توجه خاصی به خود شخصیت رهبر ندارند.
بر همین اساس توجه خاصی به افکار و عقاید رهبر هم ندارند؛ نگاه ابزارگرایانه به رهبری را به راحتی میتوان در تلقی کاریزماتیک از واژه امام دید. نگاهی که خود را ملزم به پیروی، نشر و دفاع از آرمانها و افکار رهبر نمیداند اما خود را پاسدار راه امام میداند. پاسدار راه امام؛ شاید معنیاش این باشد: پاسدار کاریزمای امام، پاسدار نفوذ و محبوبیت امام.
نگاه گروه دیگر به مفهوم امام و رهبر کاملا اعتقادی است. آنچه در این دیدگاه مهمتر و اصولیتر از همه است، جایگاه رهبری رهبر است نه محبوبیت و نفوذ کلام او در میان مردم؛ و نه حتا ویژگیهای شخصی دیگر او. شکی نیست که معتقدان این دیدگاه کمتر از گروه پیشین هستند اما این گروه پایبندی بیشتری به اصل نظام و قانون اساسی دارند.