رودخانهای از میانه روستایمان میگذشت؛ و البته میگذرد.
مدرسهمان آن طرف رودخانه بود؛ راهنمایی بودیم. زیباترین و به یادماندنیترین روزها، شاید روزهای بارانی زمستان بود که رودخانهی ساکت به راه میافتاد و راه را میبست.
چند وقتی یک پل جالب و ایضا ساده روی این رودخانه دیده میشد؛ که البته با اولین باران زمستانی آن پل از بین رفت. اسم قشنگی داشت؛ پل سیدباقر!
داشتم میگفتم؛ هوا که ابری میشد شادیمان آغاز میشد، باران که میآمد به خودمان امید میدادیم! و وقتی خبر میرسید که رودخانه به راه افتاده، اول ذوقزدگیمان بود.
این را فکر کنم باید اول مینوشتم؛ امروز درسم که تمام شد، توی کوچه بوی نم باران را میشنیدم. به یاد آن روزها افتادم؛ آن روزهایی که گذشتهاند. گرچه لذت و مستی آن روزها هنوز از بین نرفته است.
نمیتوانم ننویسم؛ گرچه ترجیح میدهم ننویسم.
در خبرها خوانده بودم که یکی از فعالان مدعی حقوق برابر (شما بگویید یکی از فمنیستها) بازداشت شده است؛ آن هم به جرم اقدام علیه امنیت ملی و این چیزها؛ و ایضا به دلیل مشارکت در یک نشریه و یک پایگاه اینترنتی.
نه اهلش هستم و نه جرأتش را دارم درباره مسایلی که به امنیت کشور و علیالقاعده زندان اوین! مربوط است حرف زیادی بزنم؛ و اصولا روشهای فعالان کسب حقوق برابر را هم اشتباه میدانم؛ به گونهای که به نظر من حتا در راستای اهداف خودشان هم نیست. با این همه شیوه مواجهه قوه محترمه قضاییه را با اطمینان تمام اشتباه و غلط میدانم. و معتقدم نتیجه کاملا عکس میدهد. قوه قضاییهای که در بحث مفاسد اقتصادی آن همه بیخیال و خواب برخورد میکند و دُم جناب شهرام را درست و حسابی به تله نمیبندد حق ندارد درباره موضوعهای دیگر افراط کند.
مهم نیست؛ به نظر من قوه قضاییه اعتماد مردم را از دست داده است؛ عُرضه زیادی میخواهد تا اعتماد حداقلی مردم را به دست آورد. از این که بگذریم میخواهم این نکته را بگویم که شیوه قوه فخیمه قضاییه خیلی کاریکاتوری است. نمیفهمم ضرر و زیان فعالیتهای فمنیستهای ایرانی بیشتر است یا فیلمهایی مانند کلاغپر با بازی مهناز افشار و دار و دسته همراه! البته واضح است که با برخورد جالب قوه قضاییه با نشریات و فیلمها هم مخالفم. چرا که تنها کاری که حضرات بلدند پلمپ کردن دفتر کار اینها و یا شاید بازداشت و زندانی کردن و اینها باشد؛ خسته نباشند.
من از همین جا به فیلمسازان عزیز و محترم تبریک میگویم که به راحتی فیلم میسازند و همه عقاید جالب خود را به ذهن و زبان ما تزریق میکنند؛ به برادران سانسوریست ارشاد هم تبریک میگویم که صحنههای بد، غیراخلاقی و بد آن فیلمها را قیچی میکنند تا مردم دچار گناه نشوند.
همین جا لازم است از حضرات فمینیست درخواست کنم به جای زنستان هوا کردن فیلم بسازند؛ نتیجهاش هم مطمئنا بند 209 نخواهد بود؛ بلکه معروف شدن شخص شخیصشون و درونی شدن نظریاتشون توی روح و جان مردم خواهد بود. تا کی میخواهید با روشهای قدیمی کار کنید؟
موضوع جالب دیگر اینکه این خبر را نمیتوانید در هیچ یک از مراجع رسمی اخبار پیدا کنید؛ خبرگزاریها و سایتهای خبری و غیره را فراموش کنید؛ شاید توی روزنامه اعتماد ملی ردپایی از آن پیدا کردید. به راستی چرا؟!
خاطرات بعد از دبیرستانم همیشه با چند ترانه همراه بوده؛ ترانههایی که گهگاه در ذهنم قِل میخوردهاند و گاه هم با خودم زمزمه میکردهام.
با برخی از اینها حس خاصی داشتهام؛ با بعضیشان اشک ریختهام و بعضی را نیز همیشه در ذهنم تصویر کردهام.
دیروز یکی از کتابهای شعر قیصر امینپور را از کتابخانه مدرسه اسلامی هنر گرفتم؛ «آینههای ناگهان». وقتی کتابدار داشت نام کتاب را وارد رایانه میکرد یکی از بچهها گفت «ای مردهپرست!».
امروز، کتاب را که ورق میزدم و تکه تکه میخواندم، چشمانم شعرهایی دید که سالها با آن شعرها زندگی کرده بودم؛ سالها زندگیام را با کلمهکلمه ان شعرها تطبیق داده بودم.
نمیخواهم بخش کوتاهی از آن شعرها را اینجا بیاورم؛ یقین دارم شعر را خراب میکنم. همهشان را هم که نمیشود آورد. اما اسم آن دو شعر را اینجا مینویسم؛ تا خودم هم یادم بماند:
«خستهام از این کویر» و «نامهای برای تو»
نه! نمیتوانم قسمتی از این شعرها را ننویسم؛ گرچه میدانم کار درستی نیست!
ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم؛ با تو در همین مسیر!
از کویر سوت و کور؛ تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!
...
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر؛ خستهام از این کویر!
همیشه حرص میخوردهام از اینکه من حرف بزنم و واکنش طرف مقابلم مشت و فحش باشد.
تیتر امروز کیهان این بود؛ رییسجمهور: تحریم ادبیات عقبافتاده است.
اما من نظر دیگری دارم؛ تحریم؛ ادبیات عقبافتادهها است. عقبافتادهها زبان زور به کار میگیرند. ادبیات عقبافتاده را عقبافتاهها استفاده میکنند.
عقبافتادهها! حرف جمهوری اسلامی را با حرف جواب دهید. با عمل هم میتوانید جواب دهید؛ البته ا تحریم خودتان را ضایع میکنید.
همین
امروز بعد از نزدیک به 7 - 8 ماه، بخش خبری ساعت دوی عصر رادیو سراسری را گوش کردم؛ آن هم با گوشی همراه مهدی.
شاید تا یک سال پیش همیشه خبر ساعت دو را گوش میکردم؛ و آن هم از رادیو معارف. ویژگی رادیو معارف این بود که پیش از شروع خبر، بخشهای کوتاهی از سخنان آیتالله خامنهای را پخش میکرد؛ اسم برنامه را یادم نیست؛ مهم هم نیست.
از همه برنامههای رادیو چند برنامه را خیلی دوست داشتم؛ و هنوز هم دوست دارم؛ گرچه خیلی کمتر میتوانم گوش کنم.
علاوه بر همان برنامه سخنان آقا که پیش از اخبار در رادیو معارف پخش میشد، برنامه نمایش جوان رادیو جوان را همیشه گوش میکردم؛ برنامهای حرفهای و کاملا جذاب که معمولا گوش میکردم و لذت میبردم.
یک برنامه دیگر هم رادیو جوان داشت و هنوز هم دارد؛ اسمش هزار پنجره بود. تابستان 84 با اجرای آقای دوستی شروع شد؛ و احتمالا هنوز هم اوضاع به همین منوال است.
رادیو را در همین حد میشنیدم؛ گرچه الان همینها را هم نمیتوانم گوش کنم.
تصور کن؛ سه سال گرفتار یک کابوس باشی؛ و یک روز متوجه میشوی آن کابوس تمام شده. کابوسی که معلوم نبود از کجا آمده و تا کی مهمان لحظههایت خواهد بود.
آن کابوس سه سال زندگیات را از تو گرفته است؛ و تو یک روز میفهمی دیگر خبری از آن نیست؛ به همین سادگی.
یک سوال دارم؛ این شرایط دو حس متفاوت را در وجود انسان زنده میکنند؛ یکی حس خوشحالی و شادمانی از پایان درد و رنج ؛و دیگری ترس از بازگشتن آن روزها. سوالم این است؛ کدام یکی از این حسها را باید جدیتر گرفت.
چند روزی است چشمانم به سرزمین حضور تو بیشتر خو گرفته است؛ میبینی که!
هر بار بدنم را کنار مزار تو یافتم؛ هر بار آن گنبد همچون آفتاب از دور به چشمانم میآید، تو هم میآیی. هر بار کفشهایم را از پای درآوردم با خودم گفتم آمدهای اینجا تا اندکی نور بیابی؛ برای روشن کردن شب تار زیستنت. با خودم گفتم کاش میشد به احترام این وادی همچون طور کفشها را همان ابتدای این شهر از پای درآورد.
تو که یادت هست؛ به خودم میگویم؛ اما سبک نوشتناش خطابی است. یادت هست آن روزها وقتی دلم تنگ میشد خود را کنار تو مییافتم؟ یادت هست چگونه نشستن در جوار نگاه تو به قلبم؛ نه! به وجودم آرامش میداد؟ تا اینجایش را من خوب به یاد دارم. به یاد دارم با چه لذتی به زیارت نگاهت میآمدم؛ با چه شوقی غم و دردم را در سرزمین حضور تو از خودم دور میکردم.
تا اینجایش را من یادم هست؛خوب خوب. دلم نمیخواهد بگویم یادش به خیر. تا معنایش این باشد که امروز دیگر از آن خبرها در دل و جانم نیست. اما چارهای نیست. باید بگویم؛ تا بدانی که حسرت آن روزها را میخورم؛ یادش به خیر.
آن روزها که هیچ چیز نمیتوانست آرامم کند گذشته است؛ گرچه فکر میکردم نشستن در کنار تو بتواند همه وحشتم را برباید. آن روزهای سخت و ... گذشته است؛ اما باز هم نیازمند توام. نیازمند حضور مادرانه تو؛ نیازمند دستان تو؛ دستان مهربان و دلسوز تو. یادت هست گلایههایم را؟ یادت هست.
شاید آنچنان مهم نباشد که نام طهوراییات معصومه است؛ حتا شاید مهم نباشد که از دامن کدام مادر و کدام پدر تربیت یافتهای. اما آنچه مهم است؛ دستان توست. دستان یاریگر و قدسیات.
میبینی که! نیازمند نگاه مهربانی توام؛ مهربانی هم اگر نمیشود دستکم دلسوزی؛ گرچه میدانی و دستانت هم ...