بعضی وقتها انگشت دستت بدون دلیل؛ دستکم بدون اینکه دلیلش را بدانی میخارد. رخداد مهم و حیاتیای هم نیست؛ اما ممکن است تو را از پای بیفکند. شاید این خارش انگشت دست، دقیقا همان وقتی رخ داده است که آماده میشدهای برای نوشتن یک گزارش؛ که مثلا باید تا دو ساعت دیگر به کسی تحویل میدادهای.
از نمادین نوشتن خوشم نمیآید. فکرش را بکنید؛ آدم به خاطر یک مشکل خیلی ساده - مثل بدخوابی- از درس و مشق و زندگیاش بیفتد. وحشتناکتر اینکه درس و مشق، همه زندگی آدم باشد. اینگونه است که یک مشکل خیلی ساده میتواند به راحتی آدم را از زندگی ناامید کند؛ به افسردگی بکشاند و حتا بیتفاوت کند...
چند سالی بود که همین شرایط را داشتم. در عین تحمل چند مشکل بزرگ به طور همزمان، مشکل خواب هم داشتم. مشکلی که بیشترین و وحشتناکترین دغدغهام شده بود؛ و چه کابوس دردناکی بود... . از روانپزشک و روانکاو و مشاور و بقیه راهها هیچ نتیجهای به دست نیامد. و اینگونه چهار سال سپری شد. چهار سال...
بگذریم...
فکرش را بکنید؛ آن خارش چند دقیقه بعد از بین رفته است؛ اما شما نوشتن آن گزارش را از دست دادهاید. چون باید تا فلان وقت آن را به فلانی میرساندید. تازه این یک بخش قضیه است.
خوشحالم. خوشحال از اینکه خوابم قابل مدیریت شده است. از اینکه امسال خیلی راحت به درس و مشقم میرسم؛ از اینکه باز هم میتوانم برنامهریزی کنم؛ باز هم میتوانم سر ساعت بروم و در کلاس شرکت کنم. و ایضا خوشحالیهای خیلی خیلی عادی و دمدستیای از این دست که در این چند ساله از همهشان محروم بودم...
خوشحالم. اما میترسم. من در این چند سال همه تلاشم را کردم که خوابم درست شود؛ اما نشد. حالا خودش درست شده است. چه تضمینی هست که باز هم به هم نریزد؟ میترسم. میترسم لذت یک خواب قابل مدیریت را از دست بدهم و باز با روزهایی مواجه شوم که ... . گرچه امیدوارم؛ امیدوارم آن روزها بازنگردند. امیدوارم.
داشتم گشت میزدم. طبق برنامهام امشب باید یک یادداشت مینوشتم. نمیخواستم رفتن قیصر را تسلیت بگویم؛ نه اهل بودم و ... . اما هر چه بود اندوهگین بودم. صفحه صفحه ورق میزدم و نیمنگاهی و اگر احساس خوبی داشتم میخواندم.
رسیدم به یک صفحه. با شناختی که از او داشتم انتظار نداشتم مرگ قیصر برایش اهمیتی داشته باشد. هر چه بود به آنجا رسیده بودم؛ و معنای رسیدن من به آن صفحه این بود که او برای قیصر ارزش قایل بود. سطر به سطر نوشتهاش را خواندم. هر چه میخواندم ضربان قلبم تندتر میشد.
اسم قیصر را فراوان شنیده بودم؛ شعرهای فراوانی نیز از او خوانده بودم اما پیگیر نشده بودم؛ دنبال نکرده بودم. شاید حتا وقتی شعرهایش را میخواندم برایم مهم نبود این شعر را همان کسی گفته که فلان شعر را هم گفته. واقعیت این است که من با قیصر و شعرش آشنا نیستم و نبودم؛ اما میگوید «هنوزط هم دیر نشده» آن «ط» البته اضافی است.
فضایی که او توصیف کرده بود برایم جالب بود. و شاید همزادپنداریام با او بر سر همان شرایطی بود که وصف کرده بود.
هر چه بود و هست؛ قیصر رفته است. اما او زنده است. «از معدود اهالی شعر بود که آبروی شعر بود؛ آبروی واژهها؛ آبروی عشق...» (از اینجا)
تو رفتی اما نفسهایت همه جا را گرفته است...
وقتی کسی دعوت میکند نمیشود «نه» به زبان جاری کرد. این بار هم جناب پشتخطی با لطف تمام دعوت کردهاند چند تا از دوستانمان را معرفی کنیم؛ دوستانی که اینترنت به ما هدیه کرده!
البته اونجوری که من فهمیدم باید اونایی رو بگیم که قبل از اینکه همدیگه رو ببینیم با هم دوست شده باشیم؛ و بعد همدیگه رو هم دیده باشیم.
1- همین دیروز با علی و حامد و مظاهر رفته بودیم تهران؛ نمایشگاه الکامپ. فکر میکنم دوستیام با علی به دو سال میرسد. از آن دوستیهایی که کمکم پیش رفته است؛ بدون هیچ شتابزدگی و حتا مدیریتکردنی. هر از گاه به وبلاگهای هم سر میزدیم و هر از گاه شاید میتوانستیم با مسنجر یاهو چند کلمهای حرف بزنیم. و تصور میکنم امروز من و علی به رغم اختلافهای سلیقهای و حتا فکری با هم، خیلی راحت میتوانیم کنار هم باشیم و درک کنیم همدیگر را.
هدف اصلی من برای تهران رفتن، دیدن علی بود. همو که دو سال بود دوست بودیم؛ اما این بار قرار بود همدیگر را ببینیم. وقتی دیدمش، تا حدودی جا خوردم. راستش را بخواهید، احساس کردم این علی با آن علی که من میشناختم تفاوت دارد؛ اما در میان این دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم، فهمیدم این علی همان علی است. همان که دوست داشتم ببینمش. بگذریم...
2- مهندس فخری. از آذر 83 که عضو پارسیبلاگ شدم، آقای مهندس را دوست داشتم؛ به بهانههای مختلف به هم نزدیک شدیم. به عنوان یک مدیر سرویس وبلاگنویسی به آقای مهندس احترام میگذاشتم و به عنوان یک وبلاگنویس با او دوست بودم؛ البته شاید خوب نمیتوانستم دوستیام را نشان دهم.
و بالاخره پارسال بود که در همایش وبلاگنویسان قرآنی، جناب فخری را از نزدیک دیدم. به حق یکی از معدود انسانهایی است که به نظر من برخوردار از جامعیت است. نمونه کامل یک متخصص اخلاقگرا. البته باید از ایشان پوزش بخواهم که با پررویی دوست خطابشان کردهام.
3- دورادور با حسن آشنا بودم. از همان وقت که عنوان وبلاگش این بود «خام بدم؛ پخته شدم؛ سوختم.» شاید ارتباط عاطفی عمیقی با هم نداشتیم اما به هر روی او را دوست میدانستم؛ آن هم از نوع دوستداشتنیاش. چند باری تلفنی با هم صحبت کرده بودیم؛ تا این که یک روز با حامد و علی و مظاهر رفتیم تهران. سینما سپیده همدیگر را دیدیم. ناخودآگاه نمیتوانستم زیاد به او نزدیک شوم. ولی دنبال بهانه بودم که حرف بزنم. میم مثل مادر را با هم دیدیم. از ابتدا تا انتهای فیلم را اشک ریختم. حسن اما گریه میکرد... . برای شادی روحش صلوات میفرستید؟
4- فعلا همین. دوستان فراواناند. یقینا خیلیها را از قلم انداختهام؛ رسما پوزش میطلبم!
چشممان را که باز کنیم، حجم زیادی از نوشتهها، مصاحبهها و اظهارنظرهای جالب را میتوانیم به راحتی ببینیم، بشنویم و بخوانیم. جالب.
به راستی چه چیزی باعث میشود که یک شخصیت سیاسی که خودش را مسلمان، مؤمن و عاقل میداند، بدون اینکه بگوید از حرفها و تئوریهای پیشینم دست برداشتهام، حرفهای متناقض با نظرات پیشینش بزند. در تاریخ جمهوری اسلامی ایران، همانگونه که چرخشهای صد و هشتاد درجهای رسمی و بدون پردهپوشی داشتهایم، کسانی را هم میتوانیم یاد کنیم که به راحتی خواستهاند برای کسب قدرت سر مردم را شیره بمالند.
متاسفانه یا خوشبختانه در هر دو قبیله سیاسی کشور اینچنین آدمهایی وجود دارند که حتا نیازی به اسم بردن هم نیست. فقط برای کلی نبودن بحث اشاره میکنم به همانها که روزگاری هر منتقدی را به چوب مخالفت با نظام اسلامی و مخالفت با پیغمبر میراندند و امروز در مقام ریشسفیدی نشستهاند. و همچنین آنهایی که روزگاری ادعای وجوب شرعی بر هم زدن جلسات سخنرانی بعضیها را میکردند؛ آن هم با پررویی تمام؛ و امروز آزادیخواه و شریف شدهاند.
بگذریم. احساس میکنم مصادیق توصیفهای بالا روشن باشد.
نوبتی هم که باشد، نوبت اصلاحطلبان است که خیلی آرام و بیسروصدا تابلوهای پیشینشان را -دستکم- فعلا کنار بگذارند و با حرفهای جدیدی که به گفتمان کنونی ایران نزدیکتر است وارد میدان شوند. البته واضح است که نفس تغییر دیدگاه رخداد تحسینبرانگیزی است اما مشکل آنجاست که خیلی از حضرات برای کسب قدرت فقط چند روزی به لاک محافظهکاری میروند و حرفهای قبلیشان را -فقط- نمیزنند.
این روزها به راستی فصل تعلیق گفتمان اصلاحطلبی است. گفتمانی که در طول هشت سال حضور محسوس در حاکمیت، حتا نتوانست موضع خوذ را با قانون اساسی مشخص کند؛ قانونی که -تقریبا- تنها میثاق ملی ایرانیان است. گفتمانی که گستردگی و پراکندگیاش به حدی بود که فقط به درد وحدتهای قلابی روزهای انتخابات میخورد.
البته این حق را باید به اصلاحطلبان داد که تئوریهای خودشان را به جامعه عرضه کنند؛ جامعهای که خود باید صلاح خویش را تشخیص دهد و برای آینده خود تصمیم بگیرد.
اما صرفنظر از روشهای اصلاحطلبان برای تبلیغ و درونیسازی تئوریهای خود، باید نقش ویژه رسانههای متعلق به جمهوری اسلامی را از یاد نبرد؛ از جمله صداوسیما. باید قبول کرد که در سالهای حاکمیت اصلاحطلبان بر دولت و مجلس، بزرگترین و غیرقابل بخششترین اشتباه تاکتیکی را صداوسیما انجام داد؛ و ایضا بزرگترین ظلم و بیرحمی در حق تاریخ، آرمانها و اهداف جمهوری اسلامی.
اشتباه این بود. سانسور بیخردانه. حضرات صداوسیما فکر میکردند اگر اصلاحطلبان را سانسور کنند، آنها حرف نمیزنند؛ فکر میکردند اگر حرفهای اصلاحطلبان را به گوش مردم نرسانند، آنها از زندگی ناامید میشوند در حالی که بیبهره بودن اصلاحطلبان از رسانه ملی باعث ورود قدرتمند و بینظیر آنها به عرصه رسانههای مکتوب شد.
آیا گزارشی که در بخشهای خبری از ماجرای کنفرانس برلین پخش شد واقعبینانه و اخلاقمحور بود؟ آیا سانسور بستنشستن نمایندگان مجلس ششم فایدهای برای نظام اسلامی داشت؟ آیا مالهکشیدن بر تئوریهای مدیریتی و حتا حکومتی اصلاحطلبان دردی از جامعه دوا کرد؟
بگذریم. اگر صداوسیما در آن روزها تئوریهای محافظهکارانه و ترسآلود خود را کنار گذاشته و به سخنان امام توجه میکردند، شاید امروز اصلاحطلبان نمیتوانستند به همین راحتی به مناسبت فرا رسیدن روزهای باشکوه انتخابات، قصد فتح مجلس کنند.
حرفهای جدید اصلاحطلبان چیست؟ شعارهایشان چیست؟ باید منتظر ماند و دید شرافت سیاسی مهمتر است یا دستیابی به قدرت.
گفتم حالم خوش نیست؛ دلم گرفته است. داشت برایم حرف میزد. در خلال حرفهایش گفت:«نوشته بودی آنا کارنینا میخوانی.» و ادامه داد: «نخوان! من خواندهام؛ دلتنگت میکند.»
«آنا کارنینا» همیشه توی ذهنم بود؛ برای خواندن. 100 صفحه را هم خوانده بودم و با داستان خو گرفته بودم. اما با تمام وجود گفتم «چشم». و اضافه کردم: «حالا که قرار است آنا کارنینا نخوانم، خودتان یک رمان معرفی کنید؛ ترجیحا با ریتم کُند» گفت: «بر باد رفته» و من آنا کارنینا را به کتابخانه پس دادم و «بربادرفته» را گرفتم. همه راه را پیاده رفتم؛ رفتم و برگشتم؛ با لذتی تمام البته!
دارم میخوانم...
دیشب شب خوبی بود؛ خوب، قشنگ، جالب، زیبا...
علی داشت شعر میخواند. و من شعر گوش میکردم؛ اما بیش از آنکه گوش کنم، شعر خودم را میخواندم؛ برای خودم البته؛ حکایت روزگار کودکی. نمیدانم البته. شاید هم آنجا نبودم.
هفته پیش وقتی قرار بود برویم قرار هفتگی، حالم خوش نبود. دلم گرفته بود. و دیشب هم همینطور بود. زجر میکشم وقتی نمیتوانم شادیام را به دوستانم هدیه کنم؛ وقتی عُرضه این را ندارم که اندوهم را دستکم برای یک شبنشینی یک ساعته کنار بگذارم.
همیشه فکر میکردم میتوانم قلبی آکنده از غم و اندوه و چهرهای سرشار از شادی داشته باشم. اما انگار مشکل از جایی دیگر است. با چند نفر که صمیمی باشی، نیازی به محافظهکاری نمیبینی. نیازی نمیبینی روزگار درونت را بپوشانی؛ گرچه شاید نتوانند درک کنند.
الان البته خوبم. دیشب شب لذتبخشی بود. من با اینکه شاید توی فضای شبنشینی نبودم اما از روایتهایی که مظاهر -از آخرین کتاب مطالعه کردهاش- خواند اوج لذت را بردم. کتاب، «جوانمرد؛ نام دیگر تو» بود اسمش؛ نویسندهاش هم خانم عرفان نظر آهاری. نویسنده که نه! بازآفرین.
با شعرهایی که حامد و علی خواندند زیاد انس نگرفتم. شعر را باید بخوانم؛ آنهم در فضایی ساکت، بینجوا و سرشار از هوس نشستن کنار حرفهای احساس شاعر.
یادم نیست حامد احسانبخش چیزی خواند یا نه! اما این را میدانم که از بودن حامد بیش از گوش سپردن به شعرها لذت بردم.
خودم هم چند سطری از رمان روسی آنا کارنینا که این روزها مشغول خواندنش هستم را خواندم. البته شاید بهتر بود نمیخواندم. «من به قدری خوشبختم که آدم بدی شدهام»
مهدی هم که تازه گوشی همراه جدید گرفته بود. k800. البته گوشیاش یا به قانون شبنشینی بایگانی بود و یا مظاهر و ... مشغول عکس گرفتن بودند.
حامد میگفت چرا خارج میزنید؟ از خشکی خوشم نمیآید؛ آن هم در یک شبنشینی دوستانه. دوست ندارم شبنشینیام قانون داشته باشد؛ حتا اگر آن قانون این باشد که وقتی شعر میخوانند کسی حرف نزند.
بگذریم.
قرار بود دیشب بنویسم اما نشد. مهم نیست البته. اما مهم است که بگویم:
محمد جواد! این چند خط را میخواستم به رسم هفته پیش با تو به سخن بنشینم؛ اما میگذارم برای روزی دیگر.
بمب گوگلی Yahoo mail وضعیت نسبتاً خوبی را سپری میکند. در طول پنج روز از آغاز به کار بمب، صفحهی Yahoo mail حدود 30 هزار بازدیدکننده داشته که آمار قابل قبولی محسوب میشود. تعداد لینکهای داده شده به سایت را دقیقاً نمیدانم چون از چند سایت مختلف شمارش لینک جستوجو کردم و هر کدام یک عدد متفاوت اعلام میکردند، اما این رقم در حال افزایش است و مطمئنم که هر لحظه افزایش پیدا میکند.
به لحاظ فنی اما انکار نمیکنم که سایت دچار مشکلاتی هم هست. چند ISP به دلیل آپدیت نکردن DNS cache خود با سایت مشکل داشتند که با پیگیری من و مدیر فنی سایت مشکل را برطرف کردیم.
از سوی دیگر به دلیل request های فراوانی که برای بازدید از سایت به سرور ارسال میشود، ما شدیداً دچار مشکل پهنای باند هستیم و با وجود اینکه سعی میکنیم هر روز یک گیگابایت به پهنای باند اضافه کنیم (تا مرز رسیدن به ۲۰ گیگابایت پهنای باند محدودیتی نداریم) اما سایت در بعضی از لحظات در دسترس نیست و من هم تا امروز آمار بیشتر از 120 بازدیدکنندهی همزمان را دریافت نکردهام. امیدوارم این مشکل هم با پیگیریهای جدیدمان حل شود.
در حال حاضر برای عبارت Hello Yahoo در صدر نتایج گوگل هستیم که در مقایسه با عبارت اصلی یعنی Yahoo mail اهمیت چندانی ندارد و در این زمینه عدم وجود هماهنگی بین بلاگرها بزرگترین مشکل است. یک نفر با عنوان یاهومیل لینک میدهد، یک نفر با عنوان بمب گوگلی لینک میدهد، یک نفر با عنوان اعتراض ایرانی لینک میدهد و این تشتت عملکرد اصلاً خوب نیست.
اکیداً و شدیداً درخواست میکنم تنها با قرار دادن کد زیر در قالب وبلاگهایتان، به عبارت Yahoo mail لینک بدهید و کمک کنید تا کارها یکدست انجام شود.