سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات بعد از دبیرستانم همیشه با چند ترانه همراه بوده؛ ترانه‏هایی که گه‏گاه در ذهنم قِل می‏خورده‏اند و گاه هم با خودم زمزمه می‏کرده‏ام.

با برخی از این‏ها حس خاصی داشته‏ام؛ با بعضی‏شان اشک ریخته‏ام و بعضی را نیز همیشه در ذهنم تصویر کرده‏ام.

دیروز یکی از کتاب‏های شعر قیصر امین‏پور را از کتاب‏خانه مدرسه اسلامی هنر گرفتم؛ «آینه‏های ناگهان». وقتی کتابدار داشت نام کتاب را وارد رایانه می‏کرد یکی از بچه‏ها گفت «ای مرده‏پرست!».

امروز، کتاب را که ورق می‏زدم و تکه تکه می‏خواندم، چشمانم شعرهایی دید که سال‏ها با آن شعرها زندگی کرده بودم؛ سال‏ها زندگی‏ام را با کلمه‏کلمه ان شعرها تطبیق داده بودم.

نمی‏خواهم بخش کوتاهی از آن شعرها را این‏جا بیاورم؛‏ یقین دارم شعر را خراب می‏کنم. همه‏شان را هم که نمی‏شود آورد. اما اسم آن دو شعر را این‏جا می‏نویسم؛‏ تا خودم هم یادم بماند:
«خسته‏ام از این کویر» و «نامه‏ای برای تو»

نه! نمی‏توانم قسمتی از این شعرها را ننویسم؛ گرچه می‏دانم کار درستی نیست!

ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم؛ با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور؛ تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

...

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر؛ خسته‏ام از این کویر!


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/29ساعت  5:1 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]