یک لایه میرویم عقب.
میخواهم حرفی بزنم، چیزی بگویم یا شاید کاری بکنم؛ تا این تشویش ذهنی دست کم کمرنگتر شود؛ تشویش ذهنی، دلمشغولی ذهنی و هر چیز دیگری از این دست.
شاید اگر چند کلمه دیگر بنویسم آرام شوم. ولی نه! اگر همهی روابط انسانی را میشد با منطق پیش برد شاید آرام بودم. بدبختی اینجاست که سهم منطق خیلی کم است.
بالاخره حرفم رو زدم. ساعت چهار باید سر کلاس باشم.