چند وقتی است فکر و ذکرم این شده؛ البته نه تا این حد! اما تا حدود زیادی این اتفاق افتاده است...
جملهی پیشین ناقص ماند ولی مهم نیست.
بعضی وقتها میخواهیم مبهم و احساسی و شورانگیز بنویسیم؛ روشهای خودش را دارد! اما بعضی وقتها میخواهیم چیزی را توصیف کنیم یا مثلا میخواهیم داستان بنویسیم. به یاد رمان کوچه اقاقیا افتادم. رمانی که نزدیک به یک سال پیش خواندم.
در آن رمان بیشتر فضاها و آدمها به گونهای کاملا شاعرانه توصیف میشدند؛ سرجمع رمان جذاب و گیرایی بود گرچه من به عنوان یک مخاطب عام بعضی جاهایش را دیگر نمیتوانستم تحمل کنم؛ از بس در تعبیرهای شاعرانه زیادهروی میکرد؛ البته گفتم که! بعضی جاهایش!
داشتم میگفتم. برای نوشتن یک متن توصیفی، همه چیز باید شفاف باشد. کلمهها و عبارتهایی که استفاده میشود کاملا باید روشن و نشاندهنده و دقیق باشد.
یک متن توصیفی باید روشن باشد. اگر بگوییم «دستش را ها میکرد. هوا خیلی سرد بود. آنقدر سرد که سرما همه جا را گرفته بود» خواننده نمیتواند سرمای هوا را دقیق تصور کند. ولی اگر بگوییم «سرما همهی بدنش را فرا گرفته بود. سر و گردنش، بالاتنه و پاهایش همچون بید میلرزیدند. دستانش را ها کرد...»
اینجا کلاس درس نیستا! دارم دغدغههای فکری و نوشتاریم را جار میزنم!
موضوع دیگری هم که این چند روزه ذهنم رو به اشغال خودش درآورده، نگاه کردن است. برای نوشتن و مهمتر از آن خلاقانه و جذاب نوشتن باید خوب نگاه کرد. دکتر فرید میگفت حتا برای اینکه این حس تقویت شود، باید عکاسی کنید.
بگذریم.
نمیدانم نوشتن این حرفها چه لزومی دارد؛ اما ما نوشتیم. چند سطر ابتدایی این نوشته را نیمروز یکشنبه نوشتم؛ اما برای کامل کردن و حتا نمایش روی وبلاگ تردید داشتم.