این یادداشت کاملا شخصی است.
دیشب توی پیتزا شهر ما به عطاءالله گفتم. سربسته هم گفتم. گفتم به قایقی میمانم که حتا امیدی به غرق شدن هم ندارد.
قایقی شکسته از جنس چوب که در میان دریایی از امواج گرفتار شده و هیچ امیدی به رسیدن به ساحل ندارد. نه سختیهای رسیدن به ساحل را بزرگتر از آن که هست میبیند و نه ساحل را آرمانیتر از آن که هست فرض کرده است.
قایق شکستهای که اگر آشنایی اندکش با ساحل نبود، روز و شبش پوچ مینمود. ستارههای آسمان را نماد ماندگاری شب میدید.
چشمانش آنچنان از دیدن روز ناامید است که حتی نور ستارهها را نیز جزیی از شب میبیند. چه میگویم...
امید غرق شدن. به کسی گفتم هوس ... میدانی چیست. فکرهایی کرده بود که نگو و نپرس!
اگر نبود کورسوی امید رسیدن هر چند دور و دراز به ساحل، هر آن از دستنیافتنی بودن غرقهشدن، روی بر خاک مینهادم.
ببخشید سربسته بود. اینها را نوشتم تا قایق شکسته اگر به ساحل رسید، یادش نرود که چه لحظههایی را پشت سر نهاده است.