سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 به نام نقش بند صفحه خاک          عزار افروز مه رویان افلاک

معلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود.

ولی اخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسم میکردند وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق میزد.

دلم میسوخت به حال آنکه ........

برای اینکه بیخودهای و هو می کرد و با آن شور بی پایان 

   تساویهای جبری را نشان میداد                                                   .

با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود

تساوی را چنین نوشت:

(یک با یک برابر است)        1=1

از میان جمع شاگردان یکی برخواست

    .همیشه یک نفر باید به پا خیزد         

                                              به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است .

نگاه بچه ها نا گه به یک سو خیره گشت ومعلم مات بر جا ماند.

و او پرسید:اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آیا باز یک با یک برابر بود؟         

سکوت مدهشی بود وسوالی سخت.

معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود.

واو با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر بدامن داشت بالا بود وآنکه قلبی پاک ودستی فاقد زر داشت پایین بود.

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون چون قرص مه داشت بالا بود وان سیه چهره که مینالید پایین بود.

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیرو رو میشد

حال میپرسم: یک اگر با یک برابر بود

   نان ومال مفت خوران از کجا آماده میگردید؟

 یا چه کس دیوار چین ها را بنا میکرد؟                                                                                                                                

یک اگر بایک برابر بود

              پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟

                                یا که زیر ضربت شلاق له میگشت؟                   

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟

معلم ناله آسا گفت:بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:

(یک با یک برابر نیست)

خسرو گلسرخی

در پایان جا داره از همگی تشکر کنم که وقتتون رو گذاشتید و مطالعه فرمودید و همچنین تشکر کنم از مدیریت محترم وبلاگ به خاطر عنایاتی که به بنده حقیر داشتن .


نوشته شده در  سه شنبه 84/9/29ساعت  1:35 عصر  توسط هانیه 313 
  نظرات دیگران()

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بربلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود ، چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک ...

.: شاملو :.
 

 


نوشته شده در  جمعه 84/9/25ساعت  2:6 عصر  توسط احمدرضا زمانی 
  نظرات دیگران()

سلام به دوستان خوبم!

سرانجام بازی بچه‏گانه (و شاید احمقانه) نشاندن یک نفر بر صندلی وزارت نفت، امروز پایان یافت...

1- مجلس نشان داد که اهل ساخت و پاخت و کوتاه آمدن نیست...
2- معلوم نیست دولت با چه توجیهی، بدون توجه به نظر نمایندگان همینجوری گتره‏ای وزیر معرفی می‏کرد...
شاید بعضی‏ها که مثلا نمی‏خواهند دولت را تضعیف کنند توجیهاتی بتراشند اما باید گفت این حرکت دولت احمدی‏نژاد گرچه قانوناً اشکالی نداشت اما خیلی بچه‏گانه بود...

3- اون‏چیزی که معلوم شد اینه که آقای رییس‏جمهور وزرایی می‏خواست در حد و اندازه معاون وزیر، با شاخصه‏ گوش‏به‏حرف‏بودن، همین و بس!
4- برای همین بود که کسانی از نامه‏های ارسالی به مجلس درآمدند که گاه شاید آن‏چنان سنخیتی با شعارهای رییس‏دولت نداشتند...

نتیجه آن‏که اگرچه نمی‏توانیم به منش رییس‏جمهور در انتخاب نوع وزرا اشکال کنیم و بگوییم چرا وزرایی را بر کار نشانده است که خودشان‏مایه‏ای‏برای‏مدعی‏شدن‏ندارند اما این را می‏توان به عنوان یک انتقاد جدی مطرح کرد که به‏چه‏توجیهی‏کسانی‏را به‏انتخاب‏مجلسی‏ها سپردند که‏رد شدن‏شان‏تابلو بود...

خدا عاقبت ما رو ختم به خیر کنه...
نمی‏خواستم به این زودی وارد گود انتقاد بشم اما این یکی دیگه خیلی حرکت زشت و زننده‏ای بود...

التماس دعا ‏
یاعلی 


نوشته شده در  یکشنبه 84/9/20ساعت  2:31 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

درود بر جان‏های پاکی که در لحظه‏ای، سوی دیار یار شتافتند و ما را در اندوه نشاندند...
قلب‏های لبریز اشک‏مان را به چشمان اشک‏بار نزدیکان اینان هدیه می‏کنیم تا خویش را در کویر دوری از هم‏نشینان‏شان تنها نبینند...

065964.jpg

1- 16 آذر را روز دانشجو نام نهاده‏اند...
2- دور از ذهن است که 16 آذر، روز دانشجوی منفعل، محافظه‏کار، مرعوب و ترسو باشد...
3- 16 آذر روز دانشجوی انقلابی، معترض، خودآگاه، مسئولیت‏شناس و آرمان‏خواه است...
4- برای دانشجویی که 16 آذر به فروغ نامش درخشان شده است، تنها پوییدن راه رسیدن به آرمان‏هاست که می‏تواند تعیین‏کننده باشد...

5- برای دانشجوی 16 آذر، هیچ فرقی نمی‏کند که خودآگاهی‏اش او را به وادی فرهنگ، اقتصاد یا سیاست بکشاند، فرقی هم نمی‏کند که طرفش احمدی‏نژاد، خاتمی یا هاشمی و با هر کس دیگری باشد.
6- اصولا تا آمدنِ آخرین مرد مردستان طاها، یک مغز همیشه معترض را،  تنها رسیدن به آرمان می‏تواند  ساکت کند...

زیاد حرف زدم...
التماس دعا
یاعلی


نوشته شده در  سه شنبه 84/9/15ساعت  9:43 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

سلام دوستان خوبم!

فاطمه آمد!
فاطمه، کوچه‏باغ سرشار طراوت و پاکی...
فاطمه، همان که غریب دیار مرو، او را معصومه دانست، نه آن‏گونه که ما بر دوستان‏مان اسم می‏نهیم...

فاطمه! تولدت مبارک...
نمی‏دانم اشک‏هایم را در کفم بریزم و پیش‏کش کنم یا تبسمِ دلم را هدیه‏ات کنم...
اما می‏دانم که می‏خواهم چشمانم را نگاه کنی...
می‏دانم که ارزش آن را ندارم که نگاه تو را بجویم اما...
می‏دانم که تو را کریمه آل رسول گفته‏اند...

فاطمه! 
دیده‏هایم را ببین و...

التماس دعا
یاعلی 


نوشته شده در  یکشنبه 84/9/13ساعت  11:9 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

سلام

کم‏کم، یک سال از آغاز نوشتنم در این صفحه می‏گذرد...
روزهایی که سرشار خاطره‏ها و لبریز یادهایی است که هر کدام‏شان عمری را پیش چشمانم می‏نهند...

نمی‏خواهم اظهار خوش‏حالی از یک‏ساله شدنم کنم...

می‏خواهم چند نکته که در این یک سال به دست آورده‏ام را بگویم...

1- اینجا وبلاگ است، وبلاگ را جایی برای بیرون ریختن حرف‏های خودم می‏دانم...
وبلاگ، با یک سایت تخصصی تفاوت دارد.

2- آن‏چه می‏نویسم تراوشات ذهنی من است و می‏توانم از همه نوشته‏هایم دفاع کنم، اما یادداشت‏هایم را جایی برای دفاع از افکارم نمی‏دانم...

3- موضوعی که باعث اعتراض بعضی از دوستان عزیز و دوست‏داشتنی‏ام شده، لحن تند من در مواجهه با مسئولین اجرایی جمهوری اسلامی است که تاکنون بیشترین نظرات انتقادی که در قسمت نظرات نوشته شده، مربوط به این موضوع بوده است.
در عین حال که خود را موظف به رفتار انسانی و اسلامی می‏دانم اما معتقدم که وقتی فردی در جمهوری اسلامی مسئولیتی را به دوش می‏گیرد، ساکت ماندن مردم در برابر انحرافات او، بزرگ‏ترین خیانتی است که می‏توان انجام داد.

4- من خودم را چسبیده به هیچ‏کس نمی‏دانم پس به خودم حق می‏دهم و بیش‏تر از آن وظیفه خودم می‏دانم که وقت انتقاد از مسئولین، کاملا صریح، تند و بدون تعارف و خالی‏بندی‏های معمول، آنها را از حصاری که اطراف خودشان کشیده‏اند بیرون بیاورم و هر چه حق‏شان است بارشان کنم...

5- در این مدت بعضی از دوستان، خیلی مرا تحویل گرفتند، بعضی هم نوشته‏های مرا مورد نقد خویش قرار دادند که از همه آن‏ها سپاس‏گزارم...

6- برایم دعا کنید که سخت محتاجم...

یاعلی


نوشته شده در  چهارشنبه 84/9/9ساعت  2:42 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

مشغول بازی بودم، غرق بازی،استرانگ‏هالد همون قلعه...
مهم نیست...

ساعت نزدیک سه بعد از نیمه شب بود که فرشید اومد بالا و با خواب‏آلودگی گفت که حاجی مهمون داره‏، بعدشم گرفت خوابید...
یه نیم ساعتی که خوابید گفت برو پایین ببین مهموناش کیَن؟

زیاد اعتنا نکردم تا اینکه دوباره گفت به بهانه آوردن شلوار من برو پایین ببین کیا هستن؟
رفتم پایین، شلوار فرشید روی دیواره چوبی کنار پله‏ها بود، پایین نشسته بودن، حاجی و یه خانوم و یه پسر جوون و یه میان‏سال...

من هنوز داشتم بازی می‏کردم...
اومد توی اتاق، یه سینی دستش بود، میوه و شیرینی و خربزه، آرایش غلیظی کرده بود...
گفت از دیشب تا حالا خسته نشدی؟
زیاد توجهی نکردم و گفتم خب دیگه...
سینی میوه رو گذاشت و رفت...
چند دقیقه بعد حاجی با یه رفتار خاصی اومد بالا و گفت که دختره گفته که تحویلم نگرفته!!

فرشید هی پشت سر هم میومد بالا و راپورت می‏داد، اولش اومد و گفت که اون دو تا آقا، داداش و بابای این دختره بودن و واسه یه کاری رفته‏ن تهران و این خانوم هم اینجاس تا اونا بیان...

یه بار دیگه اومد با تعجب و حیرت و چه میدونم کلی ادا و اطوار گفت که دختره سرش درد می‏کنه و حاجی هم کم نیاورده و معاینه‏ش!! کرده و ...
البته فرشید یه گزارش های دیگه ای هم داد که گفتنش در شأن این وبلاگ نیست...

گفتم خب که چی؟! مگه از این بعیده!...

من بعد از اینکه لایحه دفاعیه رو دیشب واسه حاجی نوشتم، یه‏ریز داشتم بازی می‏کردم، فقط موقع نماز پاشدم نماز خوندم و دوباره...
وقت ناهار که شد فرشید زنگ زده بود یه جایی تا برامون ناهار بیارن، رفتم پایین و ناهار رو خوردیم...
متوجه این موضوع شدم که حاجی همچین به این دختره زل زده که نگو...

بعد از ناهار داشتم می‏رفتم بالا که نماز بخونم، حاجی با شوخی و تمسخر گفت چه خبرته اون بازی رو ول نمی‏کنی دو دقیقه بیا بشین، من هم گفتم حاجی اجازه نماز که می‏فرمایید؟!
با همین بهانه رفتم بالا و بعد از خوندن نماز دوباره نشستم سرِ بازی.

فرشید بازم اومد بالا و باکلی تعجب گفت که این دختره، هیچ نسبت فامیلی با این دو تا آقا نداره و ...

ساعت دیگه نزدیک سه عصر شده بود که دیدم دوباره این خانومه اومد توی اتاق و این دفعه سینی میوه رو گذاشت روی میز کامپیوتر، دیدم توی سینی علاوه بر میوه و خربزه و اینا، دو تا لیوان دوغ هم گذاشته...
گفتم چرا دو تا لیوان دوغ توشه...
با پررویی تمام گفت می‏خوام بشینم پیشت...
یه صندلی از کنارم با زحمت گذاشتم یه متر اون‏طرف‏تر و گفتم بفرمایین...
یه خورده نشست، معلوم بود یه جوری دنبال باز کردن سر صحبته...

یه خورده که میوه خورد گفت حسرت می‏خورم وقتی می‏بینم از دیشب تا حالا یه ریز داری بازی می‏کنی...
گفت به من میاد چند سالم باشه؟
یه خورده مکث کردم و گفتم 26...
گفت خوب گفتی، 27...
گفت من که از توی اداره همش پشت کامپیوترم و ...
گفت دیگه خیلی خسته‏کننده شده برام...
من که می‏خواستم یه جورایی توی ذوقش بزنم گفتم بزرگ‏ترین مشکلت همینه؟!!

گفت خب دیگه خیلی برام تکراری شده...
دوباره گفتم واقعا بزرگ‏ترین مشکلت همینه!!
گفت یعنی چی؟!

یه خورده ساکت شدم و گفتم به چه اعتمادی توی خونه‏ای که سه‏تا نامحرم توش هستن راحتی...
با پررویی گفت به اعتماد دوستی بابام با این حاجی...
بهش گفتم ببین به من دروغ نگو، هر اتفاقی اون پایین بیفته من دو دقیقه بعدش خبردار میشم...
یه خورده تعجب کرد و ...
با عصبانیت گفتم به چه اجازه‏ای گذاشتی یه غریبه بهت دست بزنه؟!
کم‏کم داشت گریه‏ش می‏گرفت...
داشتم پشت سرهم حرف می‏زدم و اونم داشت مثلا گریه می‏کرد...
از شدت گریه می‏خواست بره پایین که فرشید دوباره اومد بالا و وقتی دید که داره گریه می‏کنه با طعنه به من گفت باز پیغمبربازی‏ت گل کرد؟!

فرشید رفت پایین و ...
زهرا که یه خورده گریه‏ش بند اومده بود گفت تو خودت اینجا چیکار می‏کنی، من هم کم نیاوردم و گفتم اولا که به تو هیچ ربطی نداره، بعدشم من اومده‏م اینجا تا واسه این حاجی لایحه دفاعیه بنویسم...
گفتم مامان بابات الان فکر می‏کنن کجایی؟!
گفت بهشون گفتم که با دوستم میریم سفر...

گفتم تا حالا چرا ازدواج نکردی؟
گفت از هیشکی خوشم نمیاد، نمیشه به کسی اعتماد کرد، همه نامرد شده‏ن...
باز با عصبانیت گفتم خب فکر نمی‏کنی خودت هم جزء همونایی هستی که باعث شدن نشه به کسی اعتماد کرد؟!

این دفعه واقعا خفه‏خون گرفت...
گفتم چیه خیلی مثلا پشیمونی، حالا
تو خوشبخت‏تری یا اون دوستت که شوهرش بی‏کاره...
گفتم فکر می‏کنی این مسعود واقعا دوستت داره، خاک توی سرت که با این سنت هنوز اینقدر نمی‏فهمی...

گفتم اگه واقعا گریه‏هات راسته، دیگه مسعود رو ولش کن...
گفت باشه...
همون وقت رفت پایین و لباسش رو عوض کرد و مقنعه اداره‏ش رو پوشید و چه میدونم مثلا محجبه شد...

گفت الان چیکار کنم...
گفتم هیچی، الان که هیچی، وقتی برگشتی اصفهان
دیگه دور مسعود رو خط می‏کشی...
گفت باشه...

فرشید در حین صحبت‏های من با زهرا میومد بالا ولی من می‏گفتم برو بیرون...
این‏ دفعه اومد و با طعنه گفت که بابا و داداشش اومده‏ن...
فرشید بهش گفت که مسعود نباید ببینه که گریه کردی، فعلا هم هیچی بهش نمیگی، هر وقت از اینجا بیرون رفتی هر کاری خواستی بکن...
منم بهش گفتم پاشو برو سر و صورتت رو بشور و برو پایین...
حالا از اون‏ور غش کرده بود و می‏گفت من با اینا نمیرم...
گفتم به من ربطی نداره،‏ غلطیه که کردی، خودت باید درستش کنی...

یه سی‏دی هجوم‏خاموش که همرام بود به دختره دادم و گفتم حواست باشه دوباره خر نشی...
فرشید هم بهش گفت شماره من رو بگیره که اگه خواست بهم زنگ بزنه و راهنمایی بخواد...
اونم شماره رو گرفت...
مسعود اومد بالا، من داشتم بازی می‏کردم، همین‏جوری داشتن با هم حرف میزدن، دختره گفت باید یه چیزی رو بهت بگم اونم گفت باشه، معلوم شد همه چی رو واسه‏ش گفته...

رفتن پایین و میخاستن برگردن، مسعود حاجی رو صدا کرد و یه چیزی در گوشش گفت و رفتن...
بعد که رفتن حاجی به من گفت تو چیزی به دختره گفتی، من هم با اعتماد به نفس کامل گفتم نه! 
حاجی پرسید پس چرا چشمای دختره سرخ شده بود؟
گفتم راستش یه ترانه براش گذاشتم، مثل این‏که خاطره‏ای ازش داشت، واسه همین گریه‏ش گرفت...

قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه‏ش نرسید

التماس دعا
یاعلی


نوشته شده در  شنبه 84/9/5ساعت  7:16 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]