هر طرف سر میجنبانم حرف از شکست بوش در سفر خاورمیانهای خود است. سفر خاورمیانهای بوش با هر هدف و انگیزهای که انجام شده باشد، اینک به پایان رسیده است. نوشتهاند بوش در سفر خاورمیانهای خود از تحریک اعراب علیه ایران بازمانده و شکست خورده است؛ به همراه کلی تحلیل و تفسیر از این دست.
البته نمیخواهم در این باره حرف بزنم؛ نیازی به نفی یا اثبات این نظریه نیست؛ چون نکتهی مهمتری وجود دارد که گویی همهی اینها میخواهند به گونهای آن را فراموش کنند؛ یا سعی کنند به آن توجه نشود. مشکل اساسی در این نوع تحلیل این است که انگار تنها موجود بد و نجس این دنیا، جناب بوش است که میخواهد همه را آلوده به نجاست خود کند؛ و همه مشغول شکرگزاریاند که بوش نتوانست اعراب را علیه ایران تحریک کند.
دیشب در مجلس عزاداری امام حسینعلیهالسلام میشنیدم که سخنران مجلس داشت دربارهی حاکمان کشورهای عربی صحبت میکرد و سفر خاورمیانهای بوش در روزهای محرم؛ شاید زیاد گوشم بدهکار این حرفها نبود. اما وقتی دیدم این همه تحلیل و خبر خوشبینانه و یا حتا اغواگرانه دربارهی سفر بوش منتشر شده است، به یاد تحلیلهای سخنران دیشب افتادم. همهی دلخوشیمان این شده است که مثلا الپاییس(EL PAIS) سفر خاورمیانهای بوش را بیفایده دانسته است.
از یک طرف میگوییم کمترین تاثیر سفر خاورمیانهای بوش، تشدید وحشیگری رژیم جنایتکار صهیونیستهاست و از طرف دیگر به نظر میرسد بعضی از سیاسیون از جمله برخی از نمایندگان مجلس در تحلیلهایشان فقط به دنبال نصیحت کردن کشورهای عرب حوزهی خلیج فارس هستند؛ به این جمله دقت کنید: «برادران در کشورهای حوزهی خلیج فارس به طور کامل هوشیار و آگاه بودند که تحریک علیه یک کشور همسایه که روابط زیادی با آنها دارد، به نفع منطقه نیست و آنها هرگز در کنار کسی که به این کشور همسایه و دوست تعدی کند، نمیایستند.»
برادران ناتنی ما در حاشیهی خلیج فارس، به راستی حق نابرادری و نامسلمانی را تا جایی که در توانشان بوده است ادا کردهاند. آقای نماینده گفتهاند اینان هرگز در کنار کسی که قصد تعدی دارد نمیایستند. من نمیفهمم این جمله را. نمیفهمم چه خیانت و خباثتی باید از این برادران حقیقتا ناتنی ببینیم تا دستکم بر برادریشان خط قرمز بکشیم. دیگر آنکه چرا ما همیشه میخواهیم همه را هُل بدهیم؟ اگر روزی کشور پادشاهی امارات، ادعای مالکیت آن سه جزیره را بکند، با تمام توان به طرف امپریالیسم جهانی و امریکای جهانخوار هُلش میدهیم؛ و وقتی احساس نیاز میکنیم، هیچ دلیلی را برای دست برداشتن از آن کافی نمیدانیم؛ حتا اگر با تمام توان در پی اثبات وفاداری خود نسبت به آرمانهای جهان فکری ایالات متحده گام بردارد.
خیلی حرف زدم. میخواستم همین را بگویم؛ حاکمان کشورهای حاشیهی خلیج فارس، بیاستثنا پا جای پای صدام گذاشتهاند؛ البته با یک تفاوت. و آن تفاوت اینکه صدام عُرضهی این همه نفاق و دورویی و کلاشی را نداشت؛ اما اینان با تبحر تمام، هم توانستهاند اعتماد جمهوری اسلامی ایران را جلب کنند و هم صمیمانه و دوستانه میزبان ایالات متحده باشند.
باید به امریکا و کشورهای حوزهی خلیج فارس تبریک گفت؛ و به این همه بصیرت و تیزبینی خودمان...
امام حسین! شیعههای تو ماییم! مایی که...
تحریریهی چهارم سوره برگشته است. اینک با نشریهای به نام «راه»(وبلاگ اطلاعرسانی راه!). شاید اولین جملهای که به ذهنم میرسد این است که به سازمان تبلیغات اسلامی و همچنین حوزهی هنری ِ این سازمان فرهنگی رسمی جمهوری اسلامی تبریک و تسلیت عرض کنم. امیدوارم جناب آقای بنیانیان و همهی دستاندرکاران فرهنگ و هنر این مملکت از شر افکار انحرافی سورهای در امان باشند؛ الی یوم القیامه!
خب. از طعنه و کنایههای لازم که بگذریم، باید بگویم در سرمقالهای که در آخرین شمارهی سورهی چهارم با قلم دکتر بنیانیان چاپ شد، بخشهایی از هراسهای جناب ایشان از تحکیم پایههای تفکر ناب انقلاب اسلامی در جامعه -که در «سوره»ی چهارم عیان بود-، ابراز وحشت شده بود؛ وحشت از اینکه یک طبقهی اجتماعی به وجود آمده است که دیدگاه منتقدانه و ریزبینانه به مسایل دارد و به دستآوردهای کنونی انقلاب اسلامی قانع نیست! البته میتوانستم قطعههایی از این استدلالها و تحلیلهای شفاف ایشان را بیاورم، اما بهتر آن است که دست به تقطیع نزنم. آن نوشته را میتوانید از اینجا بخوانید.
و اینک سوره دوباره بازگشته است؛ یا بهتر است بگویم «راه» آمده است. برای من که حتا توقیف روزنامهی شرق و بقیهی همقطارانش هم دردناک بود، توقیف جالب و نگرانکنندهی سوره بیش از این که سبب ناراحتی شود، حاکی از عدم درک درست بورژواهای محترم حوزهی هنری از آرمانهای انقلاب اسلامی بود. علیهم ما علیهم.
انگار نمیتوانم دست از طعنه و کنایه بردارم؛ ببخشید مرا.
برادر عزیزم محمدصالح مفتاح دعوت وبلاگی کرده است تا به سه سوال جناب میری پاسخ بدهیم؛ دربارهی سوره و تحریریهی چهارم.
1- همیشه دو بخش سوره برایم جذاب و تاثیرگذار بود؛ گفتگوها و نقد صداوسیما. هنوز یادم نرفته است مصاحبهای با یکی از مدیران ارشد شبکه قرآن که به دنبال یافتن جای پای سکولاریسم در صداوسیما و به طور ویژه شبکهی قرآن بود. البته سرمقالهها هم همیشه پخته و سرشار از انگیزه و امید بودند؛ به اضافهی طنزهای تبلیغاتی برزو بیطرف و لذتبخشتر از آن بعدالتحریر!
2- «راه». به نظر من هنوز همهی عرصههای نظری انقلاب و نظام اسلامی بکر و دست نخوردهاند؛ تاکید میکنم؛ همهی عرصههای نظری و تئوریک انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی بکر، دست نخورده و محتاج پرداخته شدن هستند. متاسفم که تنها یکی دو نشریه را هماینک در ذهنم دارم که گهگاه به این موضوع پرداختهاند.
ما ثابت کردهایم که در بیرون کشیدن شاخصههای فرهنگی انقلاب اسلامی و به روز آوری آن به شدت تنبلیم. من البته کارهای نیستم؛ اما همان اقدام بچهگانهی حوزه هنری در تخته کردن سوره بهترین گواه است بر بیاهمیت بودن فرهنگ و هنر در دیدگاه آنها که ادعای پایبندی به آرمانهای انقلاب و نظام اسلامی را دارند. باز هم متاسفم که بگویم هیچ امیدی به دولت، نهادهای رسمی و حتا نهادهایی از جمله سازمان تبلیغات اسلامی که مستقیم زیر نظر مقام معظم رهبری هستند نیست. تنبلی و رخوت و بیانگیزکی برجستهترین شاخصههای این مراکز هستند؛ گرچه کارهای مهم و ارزشمندی انجام شده است؛ اما این را هم باید بگویم تاثیرگذاری و اهمیت فعالیتهای شخصی و گروهی، یقینا بیشتر از بالبالزدنهای سازمانهای ملزم به ارائهی بیلان کاری سالانه بوده است؛ بی اندکی شک و بی اندکی غلو!
3- مهمترین چالش جبههی فرهنگی انقلاب اسلامی و آنها که به این سطح از دستآوردهای نظام اسلامی قانع نیستند و میخواهند همهی رفتارهای حاکمان-مثلا- بر اساس نامهی امام علی علیهالسلام به مالک اشتر باشد، به نظر من دو چیز است:
- چشم امید همهی ماها به دولت است، به دولت اگر نباشد،به هزار ارگان و نهاد و مرکز و غیره است که اساسا کار میکنند که ادامه داشته باشند. به راستی ما که این همه ادعا داریم چرا باید اینقدر ضعیف باشیم که یک نشریهی سورهمان زیر فشار حوزهی هنری تعطیل شود؛ تازه معلوم نبود دوستان تحریریهی چهارم چه زجری میکشیدهاند آن روزها؛ آن روزها شاید نمیفهمیدم؛ اما الان شاید بهتر میفهمم چاپ آگهی بازرگانی چای فلان و بهمان در پشت جلد آخر نشریه چه معنایی میدهد.
- مشکل ما این است که وضع بالقوهی قابل تعریفی هم نداریم؛ نمیخواهم تضعیف یا تحقیر کنم؛ اما این خیلی درد بزرگی است که بعد از این همه سال هنوز «راه» ِ «سوره» هنوز برای خیلیها قابل انکار است؛ البته انتظاری از امثال حوزهی هنری نیست که صنعت پرسود سیگار را رها کند و به انتشار سوره کمک کند؛ اما آن بخش قضیه که به انگیزه، دقت، خلاقیت و تاثیرگذاری ما ربط دارد بیشک نیاز به بازبینی اساسی دارد. متاسفانه مخالفان «راه» ِ «سوره» دست کم انگیزهی این راه و کار را درک کردهاند اما آنها که باید دوست باشند دندانهای تیز نشان میدهند.
خوشبختانه «راه» این قابلیت را خواهد داشت که صرفنظر از فشارهایی که خواه ناخواه هست و خواهد بود کار شروع شدهی سوره را ادامه دهد. اما فراموش نباید کرد که سوره یا راه مهم نیستند؛ مهم زنده کردن و کاربردی کردن آرمانها و اهداف انقلاب اسلامی،
امروز دو خبر بسیار تلخ شنیدیم که در روزهای آغازین ماه محرم داغ دلمان را بیشتر کرد؛ فوت آیتالله مجتهدی و دکتر شهیدی. اینان در جوار عرش الاهی آرام گرفتهاند؛ امید که با پیامبر اکرم و ائمه هدیصلوات الله علیهم محشور باشند.
یکی از رخدادهای جالب روزهای پیش از انتخابات، پدید آمدن انتقادها، اعتراضها و سؤالات مبنایی در راه نظارت بر انتخابات و اجرای آن است؛ که مهمترین و شاخصترین وجه این انتقادها، نظارت استصوابی است.
اثبات حقوقی بودن یا نبودن اقدام شورای نگهبان قانون اساسی در احراز صلاحیت نامزدهای نمایندگی مجلس شورای اسلامی و ریاست جمهوری هدف این نوشته نیست؛ گرچه گویی شورای نگهبان قصد جدی در دفاع از نظر خود و تشریح اقدامات خود ندارد.
به هر حال صرفنظر از همهی بحثهای تئوریک، باید گفت برای نظام اسلامی بسیار زشت و غیرقابل پذیرش است که موضوعی که کاملا وجوه حقوقی دارد و همهی ابعاد آن هم روشن است، به راحتی میتواند بهانهی فشار گروههای سیاسی شود؛ و البته نباید فراموش کرد که عمق این ناپایداری به حدی است که در انتخابات ریاست جمهوری پیشین، دو نفر از نامزدهای رد صلاحیت شده با پیشنهاد رهبر انقلاب(یا شاید نظر ایشان و یا شاید حکم حکومتی) پای به مبارزات انتخاباتی گذاشتند.
شاید نتوان به راحتی برای این معضل جدی و در عین حال خندهدار راهحلی پیدا کرد؛ اما مطمئنا سکوت شورای نگهبان و نهادهای رسمی جمهوری اسلامی هیچ چیز را درست نمیکند؛ بلکه در عین سختتر شدن کار شورای نگهبان، ممکن است سبب نارضایتی مردم هم بشود. واقعبینانه اگر نگاه کنیم، گرچه شاید خیلی وقتها به هیچ گرفتن شبههها بهترین راه فرار باشد، اما این راهکار نمیتواند راهحلی درازمدت باشد.
البته با گشتی اندک در منابع خبری میتوانیم دفاعهای پراکندهای از شیوهی شورای نگهبان یافت؛ البته از سوی مراجع رسمی. آنچه جالب است اینکه روزنامهها و نشریات و شخصیتهای مدافع نظر شورای نگهبان، فعالیت و تلاشی غیرقابل مقایسه با شورای نگهبان در دفاع از روش این نهاد داشتهاند در حالی که خود شورای نگهبان گویی هیچگاه انگیزهای جدی برای توجیه رفتار خود برای افکار عمومی نداشته است.
سادگی است اگر ادعاهای مخالفان شورای نگهبان را بیارزش بدانیم؛ دست کم از جنبهی اجتماعی. مخالفان نظارت استصوابی -درست یا غلط- حمایت بخشهایی از جامعه را پشت سر خود دارند. بخشی از جامعه که آنقدرها اندک نیستند. -برای درک بهتر موضوع میتوانید تعداد رأیها دکتر معین در انتخابات ریاست جمهوری پیشین را ببینید!-
به هر حال یقینا ما شاهد کمکاری یا دستکم بیانگیزگی شورای نگهبان بوده و هستیم؛ شورای نگهبانی که باید این توان را داشته باشد روشهای خود در نظارت بر انتخابات را برای مردم جامعه بیان و تشریح و حتا درونیسازی کند. مشخص نیست دلیل این همه سکوت شورای نگهبان چیست؛ بدتر از سکوت آنکه بعضی اوقات منتقدان یا سؤال کنندگان با پاسخهای از سر بیحوصلگی و یا حتا تند این شورا شدهاند.
این انتظار از شورای نگهبان وجود دارد که صرفنظر از هر مخالفت و انتقادی، برای تبیین و تشریح سیر نظارت بر انتخابات برای افکار عمومی تلاش کند؛ بعید است نهادهای فرهنگی و از جمله صداوسیمای جمهوری اسلامی در این کار شورای نگهبان را یاری نکنند؛ گرچه شاید بتوان صداوسیما را هم مستقل از شورای نگهبان مورد انتقاد قرار داد.
امیدواریم در انتخابات پیش رو، شاهد شفافیت، پاسخگویی و حوصلهی فراوان دستگاههای اجرایی و نظارتی انتخابات باشیم.
خوش به حال شاعرها...
حیف شد؛ همهی حرفم را در اولین جملهام گفتم؛ گاهی وقتها که شعر میخوانم، تنها چیزی که در درونم مییابم حسادت است؛ حسادت به آن شاعر.
آدمها همیشه در اندوه چیزهایی هستند که ندارند؛ و من در اندوه توان شعر گفتنی که ندارم. گاهی وقتها گاهی حرفها را تنها میتوان با صدای شعر فریاد زد. درست میگویم؟
تقدیم به همهی آنها که میتوانند شعر بگویند: اعتراض مرا بپذیرید.
تمام کرده بودم؛ اما شاید باید این را هم اضافه کنم؛ تحمل نداشتن چیزهایی که حتا لحظهای داشتهایشان، خیلی سختتر و اندوهناکتر از نداشتن چیزهایی است که هیچگاه تجربهی داشتنشان را نداشتهای...
یکی از آرزوهای دستنیافتنی کودکیام برف بود. چند بار از مادرم شنیده بودم که تا حالا اینجا برف نیامده. همیشه دلم میخواست بدانم وقتی برف میبارد چه اتفاق تازهای میافتد؛ یا شاید به این فکر میکردم که چه میشود توی روستای ما هم برف ببارد.
حسرت میخوردم که زمستان فصل تعطیلی مدرسهها نیست؛ دلم میخواست یک بار هم که شده زمستان فصل تعطیلی مدرسه ها باشد تا بتوانیم جایی برویم که برف میبارد!
و امروز صبح که بعد از کلاسهای تعطیل! داشتم برمیگشتم، همهی لذتی که بیش از 10 سال پیش آرزویش را داشتم...
میخواهم کمی دربارهی... . عادت کردهام به اینجور مقدمهها! ببخشید.
زبان مادریام را دوست دارم؛ زبان که نه! گویش. شما بگویید همان لهجه! زادگاه مرا میتوانید اینجا ببینید(البته فکر نمیکنم چیز زیادی دست و بالتان را بگیرد!). روستایی با دو هزار نفر جمعیت. زبان مردم این روستا و چند روستای کوچک حوالی آن، گویشی است به نام محلی «اچُمی». البته این اسم متعلق به گویش مردم شهرستان لارستان فارس است که به دلیل تشابه زیاد با گویش این روستا، برای هر دو استفاده میشود؛ وگرنه تفاوتهای اساسیای میان این دو گویش وجود دارد.
معادل فعل «میروم» در گویش مردم لارستان، «اَچُم» است؛ که همین فعل در نامگذاری این گویش استفاده شده است.*
به دلیل اینکه قصدم از نوشتن این یادداشت، توصیف این گویش نیست، بیش از این توضیح نمیدهم اما برای نمونه، مضارع استمراری از مصدر گفتن را مینویسم: اِگَم(الف کسره دارد اما این کسره با کسرهی فارسی تفاوت دارد و تا حد زیادی به فتحه نزدیک است؛ مانند تلفظ حرف اول زبان انگلیسی!)، اِگِی، اِگو، اِگِیم(تلفظ این فعل دقیقا مثل این است که به انگلیسی بگوییم: a game)، اِگی(دوم شخص جمع در این فعل با دوم شخص مفرد یکی است)، اِگِین(تلفظ این فعل هم دقیقا مساوی است با کلمهی انگلیسیِ again).
شرایط تحصیلیام به گونهای بوده است که پس از اول دبیرستان در روستایم نبودهام؛ البته تابستان سالهای دوم و سوم دبیرستان از این قاعده استثنا میشود اما پس از آن حتا تابستانها را نیز نتوانستهام در روستایم باشم؛ و خوشبختانه این 6 سال دوری از آنجا نتوانسته لهجهام را از من دور کند؛ گرچه در این مدت هم زیاد نتوانستهام مستمرا به لهجهی مادریام صحبت کنم؛ اما هر بار که دو سه روزی را در کنار خانوادهام گذراندهام خوشحال شدهام لهجهام را از دست ندادهام!
دو سال دبیرستان را در دبیرستانی شبانهروزی در شهر لامرد گذراندم؛ گویش لامردی با زبان مادریام کاملا تفاوت دارد و این در حالی است که فاصلهی لامرد تا روستای زادگاهم در حدود 70 کیلومتر است؛ جالب آنجاست که لامردیها همانقدر میتوانند لهجهی مرا بفهمند که فارسیزبانها! خب. علاوه بر آن دو سال، گذراندن پنج تابستان متوالی گرم و شرجی در لامرد، کمکم کرد تا زبان شیرین و جالب لامردی را یاد بگیرم. یکی از شیرینیهای زبان لامردی این است که به سختی میتوان با آن لطیف و رمانتیک سخن گفت؛ اما وقتی کسی به خودش زحمت میدهد! و لطیف سخن میگوید، شیرینی فراوانی دارد. بگذریم. در هر صورت لحظههایی که لامردی حرف زدن کسی را میشنوم لحظههای لذتبخشی هستند!
و اما لهجهی یزدی! نزدیک به پنج سال همخوابگاهی بودن و همنشینی با چند یزدی غلیظ اللهجه توانسته است مرا به شدت به این لهجه علاقهمند کند. برای فهم دقیق غلیظ اللهجه بودن همینقدر بگویم که سه تن از این چهار نفر حتا حاضر نبودند به خاطر استاد هم که شده، حتا از غلظت لهجهی خود کم کنند؛ و استاد بیچاره که هیچ چیزی از سخن گفتن اینان نمیفهمید، به دوستان این چند نفر متوسل میشد! و جالبتر اینکه آن سه نفر، نفر چهارم را تا حدودی خائن میدانستند که در کلاسها به شیوهی ایشان وفادار نیست و تا حدودی از غلظت لهجهی یزدیاش کم میکند.
فکر میکنم همینقدر کافی باشد.
* این توضیح را شاید به این دلیل دادهام که دکتر شهبازی در یکی از یادداشتهای روزانهاش به تناسب یک بحث سیاسی درباره وزیر کشور وقت(آقای موسوی لاری) سه اشتباه جالب کرده است! اول اینکه لهجهی لاری را «عچومی» نوشته است؛ که درستش همان است که بالا نوشتم؛ دومین اشتباه این است که آقای موسوی لاری اساسا اهل لار نیست! و طبعا سومین اشتباه این است که لهجهی ایشان هم «اچمی» نیست! تنها اتفاقی که افتاده، این است که آقای موسوی لاری در زمانی که این لقب به آخر نامشان اضافه شده، نماینده مردم لارستان در مجلس اول شورای اسلامی بوده؛ وزیر کشور دولت خاتمی اهل روستایی است که در زمان صدارت ایشان و به مدد تلاش های! ایشان تبدیل به مرکز شهرستان شد. چه قدر زیاد شد!
شاید نیازی به نوشتن این حرفها نباشد؛ قرار است فردا چند ساعتی را در خیابان انقلاب تهران، نبش خیابان بهار، مجتمع فرهنگی اسوه باشیم.
عنوان این برنامه، اولین گردهمآیی سراسری مجامع وبلاگنویسی است؛ البته به بهانهی سالگرد فوت مرحوم حسن نظری.
بر اساس اعلام سایت ویژهی این مراسم، حجتالاسلام پناهیان و انجوینژاد از سخنرانان این مراسم خواهند بود. همهی اینها بهانهی گفتن این بود که من هم فردا آنجا خواهم بود؛ دستکم به یاد لحظههای اندکی که کنار هم بودیم...