سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به تو که نمیشه سلام کرد؛ فقط ...

مهم نیست. میخام بگم خوش به حالت...
خوش به حالت که دیدن گدای جدید خیابون صفاییه که روی ویلچر هم نشسته اذیتت نمی‏کنه. اصلا تو مگه توی خیابون هم میای؟
 نمیدونم، خوش به حالت. خوش به حالت که خیلی چیزا اذیتت نمی‏کنه، خیلی چیزا ناراحتت نمی‏کنه.
اصلا تا حالا شده حال و روز یه نفر اون‏قدر از زندگی سیرت کنه که چند روز ...
اصلا تو که مجبور نیستی با این زندگی بسازی...
تو خودت...

خودت می‏دونی که اهل گلایه کردن نیستم، اما خیلی سخته...
تو راحت به کارات می‏رسی و از هیچ کاری هم عقب نمی‏مونی و هیشکی هم سرت نق نمی‏زنه که فلان پروژه رو ...
خوش به حالت که هیچ کسی رو تحویل نمی‏گیری...
خوش به حالت که اگه کسی هم بخاد تحویلت بگیره، هیچ تضمینی نیست که حداقل ظاهرا هم که شده یه خورده تحویلش بگیری...

البته این رو هم بگم که من به تو حسودیم نمیشه، خودت هم می‏دونی...
اما این دلیل نمیشه که نگم خوش به حالت.

دیگه بحث داره خیلی تخصصی میشه...
یاعلی


نوشته شده در  چهارشنبه 85/10/13ساعت  8:27 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

چقدر می‏تونید بداخلاقی دوست‏تون -یا کسانی که باهاشون سروکار دارید- رو تحمل کنید؟

به نظرتون بداخلاق بودن طرف مقابل سخت‏تر و غیرقابل تحمل‏تره یا این‏که طرف یه روز بداخلاق باشه و یه روز خوش‏اخلاق.
شاید انگیزه ابتدایی این یادداشت برگرده به یکی از هم‏خوابگاهی‏هایی که باهاش چهار پنج سال توی یه خوابگاه بودم.

این دوست ما که هم‏‏خوابگاهی ما هم بودن، در حالت عادی کلی به ما ابراز لطف می‏کرد و بعضی وقت‏ها هم از سیل محبت‏ها پدر ما رو در می‏آورد؛ اما امان از وقتی که مورچه کوچیکه خونه عمه خانوم‏شون حالش بد می‏شد!

یک موضوع خیلی کوچولو می‏تونست رفتار ایشون روبه کلی عوض کنه و ما رو هم در مقابل ایشون به خاک مذلت بشونه!
توی یه کتابی خوندم که به این رفتار میگن دمدمی بودن.

به نظر من آدم می‏تونه با بداخلاقی هر چند وحشتناک طرف مقابلش کنار بیاد و حداقل توی یه فاصله زمانی با بداخلاقی کنار بیاد؛ اما وقتی طرف مقابل دمدمی هست و شما نمی‏دونید که چه وقت با یه آدم بداخلاق روبرو هستید و چه وقت با یه آدم خوش‏اخلاق، اوضاع خیلی وحشتناک میشه.

خیلی بده تکلیف آدم روشن نباشه.
بگذریم...
یاعلی


نوشته شده در  دوشنبه 85/10/11ساعت  11:0 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

راستش رو بخاید نمی‏خواستم وارد این بازی بامزه گفتن ناگفته‏های شب‏یلدا بشم اما وقتی حامدآقا دعوت کرد...

بازی جالبیه! این‏که هر کسی 5 تا از رازهای مگویی که داره و تا حالا به کسی نگفته رو بنویسه و از 5 نفر دیگه هم دعوت کنه که این ریسک جالب رو مرتکب بشن.

بشنوید ریسک‏های مرا:
1- شاید یکی از دلایل اصلی‏ش رفتار و گفتار سید محمد خاتمی بود؛‏ البته یه چیزای دیگه‏ای هم بودن که با وجود مخالفت وحشتناک خانواده و اقوام و بقیه دل رو به دریا زدم و ...
البته کار به همین راحتی‏ها نبود چون مجبور بودم از ترس واکنش خانواده‏م، یک سال قضیه رو مخفی کنم.
دیپلم ریاضی رو که گرفتم، بعد از قبولی توی امتحان ورودی، تقریبا همه سعی کردن قبول کنن که من یک طلبه‏ام؛ و الان پایه ششم حوزه!

2- آدم سنگدلی نیستم اما وقتی یکی از بابابزرگ‏ها و یکی از مامان‏بزرگ‏هام فوت شدن، حتی یه قطره اشک هم نتونستم بریزم و چقدر خودم رو سرزنش کردم؛ اما روزی که رفتیم فیلم میم مثل مادر رو دیدیم، از اول تا آخر فیلم مشغول اشک‏ریختن بودم.

3- شاید زیاد مهم نباشه اما با وجود مخالفت تئوریکی که با دوم خردادی‏ها داشتم(و دارم)، یک سال و نیم تمام به طور شدیدا منظمی توی جلسات هفتگی دفتر حزب مشارکت که از قضا شب‏های جمعه برگزار می‏شد شرکت می‏کردم؛ یعنی دعای کمیل هوتوتو! البته خدا رو شکر می‏کنم که اون کار رو کردم...

4- هنوز که هنوزه و مثلا بیست و دو سالمه،‏ از بابام ترس عجیبی دارم و شاید یکی از دلایل نوشتن اسم مستعار توی این‏جا همین باشه!

5- ...

پنجمی رو عشق است؛ واقعا نمیشه گفت؛ بلوف نیستا ولی خداییش شرمنده!

اما اون پنج نفری که ازشون دعوت می‏کنم:
بهارستان (خانم سبحانی)، گاواره(علی آقا)، شب‏نوشت(فضل‏الله‏نژاد عزیز)، سلام‏آقا، تا ... شقایق

یاعلی


نوشته شده در  جمعه 85/10/8ساعت  3:3 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

مدرسه که می‏رفتم فکر می‏کردم معلم‏ها با آدم‏های معمولی فرق می‏کنن.

نمی‏دونم؛
شاید فکر می‏کردم که معلم‏ها نمی‏تونن هیچ کار بدی انجام بدن و از این حرفا ...
اون‏وقتا اگه احترام خاصی برای معلم‏ها و دبیرها و استادها قایل بودم شاید فقط به خاطر احساس درونی‏م بود ...

اولین باری که دیدم یکی از معلم‏هامون داره سیگار می‏کشه داشتم از تعجب شاخ در میاوردم...
بگذریم...

یه استاد داشتیم که وقتی می‏خواست نظریات کسی رو نقد کنه، طرف رو با احترام کامل می‏شست و میزاشت کنار و بعد که حرفاش تموم می‏شد می‏‏گفت که البته این حرف‏های ما نباید باعث بشه که ما نسبت به استادهامون یه جور دیگه فکر کنیم و خیال کنیم که حالا که می‏تونیم نظریاتشون رو نقد کنیم دیگه لازم نیست اونا رو احترام کنیم.

مواجهه آقای موسوی با نقد کردن همه با حفظ ادب و احترام استاد و شاگردی و این حرفا، برام خیلی جالبه.
فکرش رو بکنید یه نفر مطمئن باشه که فلان کس در فلان موضوع اشتباه‏های تابلو داشته و داره اما باز هم نسبت به اون استاد ابراز محبت و احترام کنه.

فعلا همین!
یاعلی


نوشته شده در  چهارشنبه 85/10/6ساعت  7:51 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

من خوش‏حالم!

شاید اگه شما جای من بودید زیاد خوش‏حال نبودید.
اما من خوش‏حالم.

من معمولا خیلی راحت دلم خوش میشه!
مثل الان که به خاطر یه
بنر و لوگوی وبلاگ دلم کلی خوش شده و دارم به خاطرش یه یادداشت می‏نویسم.

البته این بنر و لوگوی جدید رو که می‏بینید کلرجی من برام طراحی کرده؛
یه چیزی حدود 5 ساعت از وقت ارزشمندش رو به من هدیه کرده؛‏ حالا من به خاطر کدومش خوشحالم؟

البته خودم هم کنارش نشسته بودم و چه بسا اگر خودم نبودم ... !
شب تا صبح،‏ اونم برای ساختن لوگو و بنر و پس‏زمینه بیدار بمونی، چه شود ... !

صدای محمد اصفهانی، صدای حامد و ...
یاعلی


نوشته شده در  سه شنبه 85/10/5ساعت  6:6 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

بعضی وقتا با خودم فکر می‏کنم نقطه عطف یعنی چی؟

یادمه توی حسابان کلی خودمون رو می‏کشتیم تا نقطه‏های عطف رو به دست بیاریم.
اما توی زندگی فکر نکنم بشه به این راحتی‏ها نقاط عطف رو پیدا کرد.

دیشب شاید یکی از نقاط عطف زندگی من بود ...
گفتم شاید!
چون نقطه عطف رو باید از بالا دید، باید قبل و بعدش رو کامل ببینیم تا مطمئن بشیم که واقعا نقطه عطفه ...
اما من هنوز توی امروزم ...

مهم نیست ...
مهم اینه که دیشب یه اتفاقی افتاد که شاید باعث شده باشه یه جورایی راهم عوض شده باشه.
البته این رو می‏دونید که نقطه عطف لزوما به معنای بدی یا خوبی راه یا روش جدید نیست؛ اما بعضی وقتا بعضی روش‏ها هستن که آدم رو خیلی اذیت می‏کنن تا هدف رو بهت تحویل بدن اما یهویی یه چیزی مثل اتفاقات دیشب باعث میشه یه راه میان‏بر پیدا کنی که ...

بسه

یاعلی


نوشته شده در  یکشنبه 85/10/3ساعت  12:0 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

1- شاید از وقتش گذشته باشه که بخام شب یلدا رو تبریک بگم؛
اما امیدوارم از امروز که روزهاتون کم‏کم طولانی میشه، رنگ و روی موفقیت و سعادت رو بیشتر توی زندگی‏تون حس کنید.
2-
دیروز عصر با چند تا از دوستان، رفتیم یه مراسم شب یلدا.
راستش حامد دعوتمون کرده بود؛ از طرف باشگاه هواداران پرشین‏بلاگ.
فکر کنم سر وقت رسیدیم، قرار بود ساعت 4 عصر توی
پارک گلها باشیم.
وقتی رسیدیم، یه تعدادی از
وبلاگ‏نویس‏ها توی پارک مشغول صحبت‏کردن بودند.
سلام و علیکی کردیم و ...
3-
دکتر بوترابی هم کم‏کم اومد و بعدشم کم‏کم مراسم شروع شد.
یه سالن با ظرفیت 84 نفر که همچین پر نشده بود اما صدای دوستان وبلاگ‏نویس سالن رو پر کرده بود.
فضای جالبی بود؛
4-
آقا حامد احسانبخش که مجری بود، برنامه رو با یه سوتی بامزه شروع کرد که شب قدرتون مبارک! البته وقتی داشتیم برمی‏گشتیم گفت که سوتی برنامه‏ریزی شده بوده؛ من که باور نکردم!
5-
فکر نکنم لازم باشه کل برنامه‏ها رو این‏جا بیارم اما ...
کلا شب یلدای خوبی بود؛ خیلی خوب!
6- یه مسابقه برگزار کردن که اونایی که بابابزرگ یا مامان‏بزرگشون شهرستان بودن، رفتن بالای سن و به اونا زنگ زدن و با زبون مادری‏شون باهاشون حرف زدن که خیلی برنامه جذابی بود... -مخصوصا شمالی‏ها!-
7- یه نفر هم یه اطلاعات جالبی از رسوم اقوام مختلف درباره شب یلدا گفت؛ مثل این‏که همین چیزایی که برای ما گفت رو برای روزنامه کارگزاران هم نوشته بود.-آقای نادم-
8- کلرجی‏من هم در ابتدای برنامه یه داستان زیبای وبلاگی خوند که خیلی حال داد اما خب فقط یک‏سوم سالن حس گوش کردن داستان داشتن.
9- البته مراسم یه پذیرایی مختصر هم داشت که همون خوردنی‏های شب یلدا بود البته منهای هندونه!
توی اون پذیرایی برای هر کدوم از وبلاگ‏نویس‏ها یه فال حافظ بود ...
بیت اول فال من این بود:
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد                      هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
بگذریم.
10- البته این مراسم یه سری اشکالات هم داشت که
ادامه مطلب...

نوشته شده در  جمعه 85/10/1ساعت  5:29 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]