به تو که نمیشه سلام کرد؛ فقط ...
مهم نیست. میخام بگم خوش به حالت...
خوش به حالت که دیدن گدای جدید خیابون صفاییه که روی ویلچر هم نشسته اذیتت نمیکنه. اصلا تو مگه توی خیابون هم میای؟
نمیدونم، خوش به حالت. خوش به حالت که خیلی چیزا اذیتت نمیکنه، خیلی چیزا ناراحتت نمیکنه.
اصلا تا حالا شده حال و روز یه نفر اونقدر از زندگی سیرت کنه که چند روز ...
اصلا تو که مجبور نیستی با این زندگی بسازی...
تو خودت...
خودت میدونی که اهل گلایه کردن نیستم، اما خیلی سخته...
تو راحت به کارات میرسی و از هیچ کاری هم عقب نمیمونی و هیشکی هم سرت نق نمیزنه که فلان پروژه رو ...
خوش به حالت که هیچ کسی رو تحویل نمیگیری...
خوش به حالت که اگه کسی هم بخاد تحویلت بگیره، هیچ تضمینی نیست که حداقل ظاهرا هم که شده یه خورده تحویلش بگیری...
البته این رو هم بگم که من به تو حسودیم نمیشه، خودت هم میدونی...
اما این دلیل نمیشه که نگم خوش به حالت.
دیگه بحث داره خیلی تخصصی میشه...
یاعلی
چقدر میتونید بداخلاقی دوستتون -یا کسانی که باهاشون سروکار دارید- رو تحمل کنید؟
به نظرتون بداخلاق بودن طرف مقابل سختتر و غیرقابل تحملتره یا اینکه طرف یه روز بداخلاق باشه و یه روز خوشاخلاق.
شاید انگیزه ابتدایی این یادداشت برگرده به یکی از همخوابگاهیهایی که باهاش چهار پنج سال توی یه خوابگاه بودم.
این دوست ما که همخوابگاهی ما هم بودن، در حالت عادی کلی به ما ابراز لطف میکرد و بعضی وقتها هم از سیل محبتها پدر ما رو در میآورد؛ اما امان از وقتی که مورچه کوچیکه خونه عمه خانومشون حالش بد میشد!
یک موضوع خیلی کوچولو میتونست رفتار ایشون روبه کلی عوض کنه و ما رو هم در مقابل ایشون به خاک مذلت بشونه!
توی یه کتابی خوندم که به این رفتار میگن دمدمی بودن.
به نظر من آدم میتونه با بداخلاقی هر چند وحشتناک طرف مقابلش کنار بیاد و حداقل توی یه فاصله زمانی با بداخلاقی کنار بیاد؛ اما وقتی طرف مقابل دمدمی هست و شما نمیدونید که چه وقت با یه آدم بداخلاق روبرو هستید و چه وقت با یه آدم خوشاخلاق، اوضاع خیلی وحشتناک میشه.
خیلی بده تکلیف آدم روشن نباشه.
بگذریم...
یاعلی
راستش رو بخاید نمیخواستم وارد این بازی بامزه گفتن ناگفتههای شبیلدا بشم اما وقتی حامدآقا دعوت کرد...
بازی جالبیه! اینکه هر کسی 5 تا از رازهای مگویی که داره و تا حالا به کسی نگفته رو بنویسه و از 5 نفر دیگه هم دعوت کنه که این ریسک جالب رو مرتکب بشن.
بشنوید ریسکهای مرا:
1- شاید یکی از دلایل اصلیش رفتار و گفتار سید محمد خاتمی بود؛ البته یه چیزای دیگهای هم بودن که با وجود مخالفت وحشتناک خانواده و اقوام و بقیه دل رو به دریا زدم و ...
البته کار به همین راحتیها نبود چون مجبور بودم از ترس واکنش خانوادهم، یک سال قضیه رو مخفی کنم.
دیپلم ریاضی رو که گرفتم، بعد از قبولی توی امتحان ورودی، تقریبا همه سعی کردن قبول کنن که من یک طلبهام؛ و الان پایه ششم حوزه!
2- آدم سنگدلی نیستم اما وقتی یکی از بابابزرگها و یکی از مامانبزرگهام فوت شدن، حتی یه قطره اشک هم نتونستم بریزم و چقدر خودم رو سرزنش کردم؛ اما روزی که رفتیم فیلم میم مثل مادر رو دیدیم، از اول تا آخر فیلم مشغول اشکریختن بودم.
3- شاید زیاد مهم نباشه اما با وجود مخالفت تئوریکی که با دوم خردادیها داشتم(و دارم)، یک سال و نیم تمام به طور شدیدا منظمی توی جلسات هفتگی دفتر حزب مشارکت که از قضا شبهای جمعه برگزار میشد شرکت میکردم؛ یعنی دعای کمیل هوتوتو! البته خدا رو شکر میکنم که اون کار رو کردم...
4- هنوز که هنوزه و مثلا بیست و دو سالمه، از بابام ترس عجیبی دارم و شاید یکی از دلایل نوشتن اسم مستعار توی اینجا همین باشه!
5- ...
پنجمی رو عشق است؛ واقعا نمیشه گفت؛ بلوف نیستا ولی خداییش شرمنده!
اما اون پنج نفری که ازشون دعوت میکنم:
بهارستان (خانم سبحانی)، گاواره(علی آقا)، شبنوشت(فضلاللهنژاد عزیز)، سلامآقا، تا ... شقایق
یاعلی
مدرسه که میرفتم فکر میکردم معلمها با آدمهای معمولی فرق میکنن.
نمیدونم؛
شاید فکر میکردم که معلمها نمیتونن هیچ کار بدی انجام بدن و از این حرفا ...
اونوقتا اگه احترام خاصی برای معلمها و دبیرها و استادها قایل بودم شاید فقط به خاطر احساس درونیم بود ...
اولین باری که دیدم یکی از معلمهامون داره سیگار میکشه داشتم از تعجب شاخ در میاوردم...
بگذریم...
یه استاد داشتیم که وقتی میخواست نظریات کسی رو نقد کنه، طرف رو با احترام کامل میشست و میزاشت کنار و بعد که حرفاش تموم میشد میگفت که البته این حرفهای ما نباید باعث بشه که ما نسبت به استادهامون یه جور دیگه فکر کنیم و خیال کنیم که حالا که میتونیم نظریاتشون رو نقد کنیم دیگه لازم نیست اونا رو احترام کنیم.
مواجهه آقای موسوی با نقد کردن همه با حفظ ادب و احترام استاد و شاگردی و این حرفا، برام خیلی جالبه.
فکرش رو بکنید یه نفر مطمئن باشه که فلان کس در فلان موضوع اشتباههای تابلو داشته و داره اما باز هم نسبت به اون استاد ابراز محبت و احترام کنه.
فعلا همین!
یاعلی
من خوشحالم!
شاید اگه شما جای من بودید زیاد خوشحال نبودید.
اما من خوشحالم.
من معمولا خیلی راحت دلم خوش میشه!
مثل الان که به خاطر یه بنر و لوگوی وبلاگ دلم کلی خوش شده و دارم به خاطرش یه یادداشت مینویسم.
البته این بنر و لوگوی جدید رو که میبینید کلرجی من برام طراحی کرده؛
یه چیزی حدود 5 ساعت از وقت ارزشمندش رو به من هدیه کرده؛ حالا من به خاطر کدومش خوشحالم؟
البته خودم هم کنارش نشسته بودم و چه بسا اگر خودم نبودم ... !
شب تا صبح، اونم برای ساختن لوگو و بنر و پسزمینه بیدار بمونی، چه شود ... !
صدای محمد اصفهانی، صدای حامد و ...
یاعلی
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم نقطه عطف یعنی چی؟
یادمه توی حسابان کلی خودمون رو میکشتیم تا نقطههای عطف رو به دست بیاریم.
اما توی زندگی فکر نکنم بشه به این راحتیها نقاط عطف رو پیدا کرد.
دیشب شاید یکی از نقاط عطف زندگی من بود ...
گفتم شاید!
چون نقطه عطف رو باید از بالا دید، باید قبل و بعدش رو کامل ببینیم تا مطمئن بشیم که واقعا نقطه عطفه ...
اما من هنوز توی امروزم ...
مهم نیست ...
مهم اینه که دیشب یه اتفاقی افتاد که شاید باعث شده باشه یه جورایی راهم عوض شده باشه.
البته این رو میدونید که نقطه عطف لزوما به معنای بدی یا خوبی راه یا روش جدید نیست؛ اما بعضی وقتا بعضی روشها هستن که آدم رو خیلی اذیت میکنن تا هدف رو بهت تحویل بدن اما یهویی یه چیزی مثل اتفاقات دیشب باعث میشه یه راه میانبر پیدا کنی که ...
بسه
یاعلی
1- شاید از وقتش گذشته باشه که بخام شب یلدا رو تبریک بگم؛
اما امیدوارم از امروز که روزهاتون کمکم طولانی میشه، رنگ و روی موفقیت و سعادت رو بیشتر توی زندگیتون حس کنید.
2- دیروز عصر با چند تا از دوستان، رفتیم یه مراسم شب یلدا.
راستش حامد دعوتمون کرده بود؛ از طرف باشگاه هواداران پرشینبلاگ.
فکر کنم سر وقت رسیدیم، قرار بود ساعت 4 عصر توی پارک گلها باشیم.
وقتی رسیدیم، یه تعدادی از وبلاگنویسها توی پارک مشغول صحبتکردن بودند.
سلام و علیکی کردیم و ...
3- دکتر بوترابی هم کمکم اومد و بعدشم کمکم مراسم شروع شد.
یه سالن با ظرفیت 84 نفر که همچین پر نشده بود اما صدای دوستان وبلاگنویس سالن رو پر کرده بود.
فضای جالبی بود؛
4- آقا حامد احسانبخش که مجری بود، برنامه رو با یه سوتی بامزه شروع کرد که شب قدرتون مبارک! البته وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت که سوتی برنامهریزی شده بوده؛ من که باور نکردم!
5- فکر نکنم لازم باشه کل برنامهها رو اینجا بیارم اما ...
کلا شب یلدای خوبی بود؛ خیلی خوب!
6- یه مسابقه برگزار کردن که اونایی که بابابزرگ یا مامانبزرگشون شهرستان بودن، رفتن بالای سن و به اونا زنگ زدن و با زبون مادریشون باهاشون حرف زدن که خیلی برنامه جذابی بود... -مخصوصا شمالیها!-
7- یه نفر هم یه اطلاعات جالبی از رسوم اقوام مختلف درباره شب یلدا گفت؛ مثل اینکه همین چیزایی که برای ما گفت رو برای روزنامه کارگزاران هم نوشته بود.-آقای نادم-
8- کلرجیمن هم در ابتدای برنامه یه داستان زیبای وبلاگی خوند که خیلی حال داد اما خب فقط یکسوم سالن حس گوش کردن داستان داشتن.
9- البته مراسم یه پذیرایی مختصر هم داشت که همون خوردنیهای شب یلدا بود البته منهای هندونه!
توی اون پذیرایی برای هر کدوم از وبلاگنویسها یه فال حافظ بود ...
بیت اول فال من این بود:
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
بگذریم.
10- البته این مراسم یه سری اشکالات هم داشت که ادامه مطلب...