سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1- خدمت نیروهای زحمت‏کش وزارت ارتباطات خسته نباشید عرض می‏شود.

2- چند روزی است که این موبایل بی‏پدر و مادر، شدیدا حال‏مان را گرفته است.
البته تقصیر خود چیزمان هم هست که به این موبایل بدمصب اعتماد کرده‏ایم. اما خب.

3- البته هنوز دقیقا متوجه نشده‏ام که مشکل اصلی در وزیر ارتباطات است یا معاونان‏شان یا اصلا شاید در دکل‏های مخابراتی اما در هر صورت وضع بدی است.

4- آخه می‏دونید. بعضی وقتا اس‏ام‏اس‏های آدم رو که می‏دزدن. یعنی از آدم می‏گیرن، پولش رو هم می‏گیرن اما به مقصد نمی‏رسونن. خداییش نامردیه. بعضی وقتا بل خیلی وقتا هم که همین‏جوری که داری حرف می‏زنی، شبکه بالا و پایین میشه.

5- ببخشیدا اما پول اعصاب خوردی من رو کی ‏می‏خواد بده؟ اصلا جایی هست که آدم بتونه بره غرامت بگیره؟

یه برنامه اون‏وقتا توی تلویزیون پخش می‏شد با عنوان جدی نگیرید. یادتونه؟


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/10ساعت  9:58 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

سخن گفتن با یک کودک ده‏ساله درباره مفهوم خوش‏بختی خواستنی‏تر است یا خود خوش‏بختی؟

khosh-bakhti


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/7ساعت  11:39 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

داشتم درس می‏خوندم هم‏زمان رادیو رو هم روشن گذاشته بودم تا خوابم نبره. نمی‏دونم این چه عادتیه من دارم ولی خب دیگه عادته باید باهاش کنار بیام.

رادیو جوان بود. ساعت 45/12 فکر کنم. سه روز پیش. مجری داشت با آقای دکتر حسین نوروزی مصاحبه می‏کرد.

درباره اختراع یا ساخت دست‏گاه گه‏وراه پرستار بچه... . این‏جوری که من فهمیدم، این گه‏واره، هم دارو رو به بچه میده. هم دمای بدنش رو چک میکنه. هم بچه رو می‏خوابونه. صدای لالایی مادر رو برای بچه پخش می‏کنه. دیگه چه کارهایی می‏کنه من نمی‏دونم.

فقط این رو می‏دونم که با توجه به وضعیت بیدار یا خواب بودن بچه، اون رو آروم می‏کنه. مادر هم می‏تونه از بیرون منزل از وضعیت مادر مصنوعی!بچه باخبر بشه و اون‏رو تنظیم کنه و از راه دور کنترل کنه.

راستش خیلی کشف خوبیه. دست آقای دکتر هم درد نکنه. همین‏جا از ایشون تشکر می‏کنم.

ولی یک چیزی خیلی من رو به فکر فرو برد. به کجا چنین شتابان؟ آخه بچه‏داری این دست‏گاه می‏تونه واقعا جای‏گزین مهر مادری بشه؟!

ولی این‏رو می‏دونم که وقتی مادرا بچه‏هاشون رو این‏جوری بزرگ می‏کنن، این‏رو باید قبول کنن که اون‏ها هم وقتی پیر و از کار افتاده شدن، همون بچه‏ها با اون‏ها همین رفتار رو خواهند کرد و سرای سال‏مندان انتظار اون‏ها رو خواهد کشید.

دوستی می‏گفت به موازات افزایش مهد کودک‏ها، ظهور پدیده سرای‏سال‏مندان هم بیشتر شده.

نمی‏دونم. ولی دلم گرفت چرا آغوشی برای پناه‏بردن آدم‏ها نباشه و در عین بهره‏بردن از تمام امکانات، آدم‏ها روز به روز از هم دورتر و تنهاتر بشن.

در عصر ارتباطات که فاصله‏ها کم و کم‏تر می‏شه، مادر و فرزند روزها و هفته‏ها هم‏دیگه رو نبینند یا لااقل وقت اینکه با هم‏دیگه درد‏دل کنن و یه لب‏خند کوچیک به هم بزنن نداشته باشن...


نوشته شده در  دوشنبه 86/4/4ساعت  11:0 صبح  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

انتخابات ریاست جمهوری سال 80 به دکتر توکلی رای دادم. دبیرستان بودم. همان زمانی که سیدمحمد خاتمی را با گل یاس می‏شناختیم. نتایج به تدریج اعلام می‏شد. آشپز مدرسه می‏دانست که به توکلی رای داده‏ام. پرسید «مگه قرار نبود آقای توکلی رای بیاره؟» با اعتماد به نفسی وحشت‏ناک گفتم «جوجه رو آخر پاییز می‏شمارن»

27 خرداد 84 بود. یکی از دوستان نزدیکم، حتا در روزهای سخت امتحان‏های سخت، دست از پیگیری برنامه‏های تبلیغی کاندیداها در تلویزیون برنمی‏داشت. اما من شاید تصمیم خودم را گرفته بودم.
از همان روزهایی که مثلا اصول‏گرایان مشغول وحدت و این حرف‏ها بودند، پیگیر قضیه بودم. هم‏چنان می‏خواستم به توکلی رای بدهم. به امید نتیجه‏بخش بودن راه‏کارهای وحدت اصول‏گراها، هم‏چنان منتظر بودم تا بزرگان اصول‏گرا فارغ از نگاه‏های باندی به نتیجه‏ای برسند که ...

روزها از پی هم گذشتند و ...
به این نتیجه رسیده بودم که به قالیباف رای بدهم. دلایلش زیاد مهم نیست. اما شاید نامه حیدر رحیم پور و نامه دکتر توکلی در حمایت از قالیباف، مویدهای خوبی برای رای دادن به قالیباف بودند. در این میان آن‏چه برایم خیلی مهم بود، رای ندادن به هاشمی بود. به خاطر مطالعاتی که داشتم مطمئن بودم که به هیچ‏وجه به آقای هاشمی رای ندهم.
همان وقت در صحبتی که با پدرم داشتم گفتم «حتا اگر به مصطفی معین رای بدهم به جناب آقای
هاشمی نه!» و شد آن چه نباید می‏شد...

بگذریم...
فاطمه رجبی بزرگ در یکی از نامه‏هایش فرموده بودند «هشت سال خون دل خوردیم...» آری! این حرف درستی بود. حرف خیلی درستی بود. هشت سال دلسوزان نظام و وابستگان فکری نظام اسلامی خون دل خوردند و ذره ذره آب شدند. فریادهای آیت‏الله مصباح را کسی نمی‏تواند از یاد ببرد. تهمت‏های فحاشان روزنامه‏های چنگیزه‏ای را هم کسی اگر از یاد ببرد خنگ است.

امتحان‏ها تمام شد. اما امتحان اصلی مانده بود. اتوبوس جای خوبی برای حرف زدن بود. آن هم در فاصله دوازده ساعته بین شیراز و قم. و بعد از آن توی تاکسی. در خیابان‏های شیراز. جمله‏های زیادی برای گفتن نداشتم. زیاد هم حرف از آدم‏ها نمی‏زدم. لزوما به دنبال تبلیغ هم نبودم.

در یکی از موارد که احتمالا در اتوبان چمران مهمان چند دقیقه‏ای یک تاکسی بودم، حرف از انتخابات شد. گفت «در دور اول انتخابات شرکت نکردم» ادامه داد «هیچ کدام‏شان به فکر مردم نیستند» و شروع کرد به گلایه و شکوه و بقیه حرف‏ها...
گفتم که تا حالا هر چه دیده‏اید دست‏پخت کسانی بوده است که خود را در انقلاب کسی می‏دانند و قانون اساسی و امام و بقیه برای‏شان اصل نیست. گفتم که این چند نفر واقعا با بقیه فرق می‏کنند. احمدی‏نژاد، قالیباف و‏ رضایی را گفتم.

مهم این بود که هاشمی رای نیاورد. پس احمدی‏نژاد و قالیباف و رضایی و شاید لاریجانی هر چه بودند، قابل تحمل‏تر از امثال نوبخت و مرعشی و عطریان‏فر بودند. بگذریم.

به خانه که رسیدم شاید تنها دو روز فرصت داشتم. هیچ‏وقت دنبال این نیستم که کسی را هم‏فکر خودم کنم. اما در آن یکی دو روز همه آن‏هایی که حق رای داشتند، قالیبافی شدند. البته توی خانه خودمان.
روز بعد از اعلام نتایج دور اول به کافی‏نتی رفتم که دست‏کم 8 کیلومتر از خانه فاصله داشت. با موتور رفتم. یکی از
وبلاگ‏نویس‏ها کامنتی گذاشته بود که قالیباف بعد از انتخابات با هاشمی دیدار کرده است. با این‏که با تمام وجود به آقای قالیباف رای داده بودم اما ... . البته مطمئن نبودم که آن خبر راست باشد. اما این خبر راست بود که پیام آقای قالیباف دوپهلو بوده است.

شب‏های منتهی به دور دوم انتخابات هم آمد و با نقش‏آفرینی فرزندان لیبرالیسم اقتصادی و فرهنگی گذشت. شب‏هایی که برای هاشمی چیزی نداشت جز تخریب و برای احمدی‏نژاد جز تبلیغ.
و این تنها به خاطر سیاست‏های انسانی ستاد احمدی‏نژاد بود و سیاست‏های ... ستاد اوشون.
و البته دل‏ها بسوزد وقتی که بانیان همین سیاست‏های انسانی،‏ نقدهای منصفانه و حاکی از وظیفه‏شناسی اسلامی دکتر خوش‏چهره را نشانه قدرت‏طلبی دانستند. بماند. بماند تا بگندد.

اگر روزهای دولت اسلامی این‏گونه بگذرند، بعید می‏دانم بتوانم در انتخابات بعدی عرضه‏اش را داشته باشم که از منش اصول‏گرایی و دولت برخاسته از آرمان‏های انقلاب در تاکسی یا حتا خانه دفاع کنم.
آقای احمدی‏نژاد! دلم برای‏تان می‏سوزد. فکر می‏کردم معنای بوسه زدن شما بر دستان آقا، تبعیت مجموعه دولت از قانون اساسی، خواسته‏های رهبر معظم انقلاب و راه و روش امام عزیز باشد.
آقای احمدی‏نژاد! یادتان هست یکی از اشکال‏های اساسی‏مان به دولت آقای خاتمی و هاشمی عدم نظارت و این حرف‏ها بود؟ یادتان هست یکی از انتقادات اصلی‏مان به دولت‏های خاتمی و هاشمی این بود که بیش از آن که اسلامی باشند لیبرالی بودند؟ یادش به خیر.

بسه. حضرت آیت‏الله مصباح! چرا حرفی نمی‏زنید؟ دل‏مان برای حرف‏های‏تان تنگ شده است. یادتان هست می‏گفتید «هر کسی وظیفه‏ای دارد»؟ یادتان هست حمایت‏های صریح رهبری از آقای خاتمی و هاشمی را دلیل سکوت ما نمی‏دانستید؟ دست‏کم شما بگویید تا کی باید از روی مصلحت خفه‏خون بگیریم؟

حامد احسان‏بخش عزیز دعوت‏نامه من رو امضا کرد! البته از دو سه نفر دیگه هم تقاضای دعوت‏نامه کردم که ... فصل‏آگاهی هم دعوت کردن
قرار شده چند نفر رو هم دعوت کنیم تا درباره سوم تیر و این حرف‏ها حرف بزنند.
علی‏مجاهد + رند + رسپنا + عشقی + امین‏هاشمی + عموی عزیزم + سیدمحمدرضافخری + بی‏معرفت + زنده‏یاد + ناتانائیل + روزنوشت‏یک‏دانشجو + روح‏الله + خانم‏ناظم + سه‏نقطه + پیام‏گل‏سرخ + دنیای‏سه‏خواهر + آدم


نوشته شده در  شنبه 86/4/2ساعت  6:12 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]