درست است. نمیتوانم دقیق بگویم چند شنبه بود و روز چندم از چه ماه کدام سال بود. بله! اینها را نمیتوانم بگویم. گرچه شاید خیلی مهم باشند. درست است اما دلیل نمیشود تکتکشان را به یاد نداشته باشم. تکتک لحظهها را. حتا میتوانم بگویم در آن لحظهها رویم به کدام سو بود. و میتوانم بگویم هر بار ناخنهایم بلند بودند یا کوتاه.
هر چه بود خیلی کم بود. نمیگویم به اندازهی انگشتان دو دست هم نبود. بیشتر از اینها بود. گرچه همهشان را به یاد دارم اما تنها حسرتشان است که مانده. بارها شده است در تنهایی خودم یا در انتهای ذهنم دستهایم را باز کردهام. آنچنان باز که دنیایی را در خود راه بدهد. اما...
بعضی حرفها چه نگفتنیاند.
1948. حساب که بکنید، یک آدم اگر سال 1948 به دنیا آمده باشد، الان باید 60 ساله باشد. در یکی از همین روزها هم ممکن است بخواهند جشن تولد 60 سالگی برای این آدم بگیرند. کسی هم نمیتواند مخالفتی بکند.
ما مخالفیم. مخالف 60 ساله شدن رژیم صهیونیستی که نمیتوانیم باشیم؛ اما میتوانیم مخالف اصل وجود این رژیم باشیم. و خیلیها هم هستند که نه مخالف 60 سالگی رژیم صهیونیستی هستند و نه مخالف اصل وجودش. من آنقدر مخالفم که حتا حاضر نیستم به جای رژیم صهیونیستی بگویم اسراییل. و بعضی آنقدر موافقند که حتا سرزمینهای اشغال نشدهی فلسطین را هم اسراییل میدانند.
تا جایی که همه میدانند اختلاف در باورها و بینشها جزء اساسیترین تمایزات انسان و حیوان است. نمیتوان به کسی خرده گرفت که چرا فلان جور فکر میکند و در جشن تولد 60 سالگی فلان آدم شرکت میکند یا نه؛ یا هر چیز دیگر. اگر هم حرفی هست، دوستانه و انسانی باید گفته شود.
این از این. بعضیها هستند که ما فکر میکنیم باید از حقوق ملت فلسطین دفاع کنند و نمیکنند. یا ما فکر میکنیم باید فلان کار را بکنند و نمیکنند. یا ما فکر میکنیم لازمهی -مثلا- مسلمانیشان این است که در جشن 60 سالگی تولد اسراییل شرکت نکنند و میکنند. به نظر من این هم مشکلی نیست. به هر حال ما قبول داریم که هر کسی میتواند -درست یا غلط- تحلیل متفاوتی داشته باشد. باورپذیر است که -مثلا- امیر قطر در صدر هیئتی بلندپایه در جشن شست سالگی تولد رژیم صهیونیستی شرکت کند. دستکم برای من که باورپذیر است. هیچ چیز خلاف قاعدهای هم اتفاق نیفتاده است.
پس مشکل کجاست؟ مشکل از انتظارات ماست. یکی از بزرگترین مشکلات ما این است که نمیخواهیم آدمهای سیاسی را با عمل سیاسیشان بسنجیم. برای کشوری که در جریان اداره امور داخلیاش به شدت زیر فشار دولتهای خارجی است و شاید در بسیاری جهات حتا ابزار سیاسی آنهاست امری عادی است که در منافع آنها شریک باشد.
من به همهی دولتهای عربی این حق را میدهم که در جشن 60 سالگی رژیم صهیونیستی شرکت کنند؛ بگذارید اینها با این کارشان خودشان را و بینش سیاسیشان را به نمایش بگذارند.
شما بگویید آنها مشکل دارند. ولی یک مشکل هم را ما باید گردن بگیریم. این درست است که دولتها و اساسا حکومتهای عرب ضعیف و سرخوردهاند؛ و مهمتر از همه اینکه دور از مردم خود زندگی میکنند و به آنها توجهی نمیکنند اما آیا ما توانستهایم در این سی سالی که از انقلاب گذشته است به آنها بباورانیم که جدا شدن از شرق و غرب آنقدرها هم که فکر میکنند بیچارگی و بدبختی ندارد؟
قبول ندارید که تنها مشکل نه! اما دستکم بزرگترین و مهمترین مشکل اعراب، همین ترس از رویارویی با امریکا و غرب است؟ درست است که غیرت عربی نایاب شده است و اینها به تماشای ذلت و سرافکندگی برادران خود نشستهاند و حتا به رژیم صهیونیستی کمکهای بزرگ و تاثیرگذاری میکنند اما باید دید انگیزههای اعراب برای پشتیبانی بیحد و مرز از رژیم صهیونیستی و منافع غرب چیست؟ آیا نمیتوان این انگیزهها را خشکاند؟ مگر این انگیزهها نمیتوانند سوریه را هم به سوی خود بکشاند؟
به راستی انگیزههای واقعی حاکمان عربی برای حضور در جشن شست سالگی رژیم صهیونیستی چیست؟ و چگونه میتوان آنها را خشکاند؟
«مدیر مدرسه» از آن دست کتابهایی است که به همه معرفی میکنند. اولین بار که اسم نویسنده و داستاننویس میآورند؛ آن هم حتا برای دبستانیها، یکی از اسمها جلال آل احمد است و شاید اولین کتاب، مدیر مدرسه!
مدیر مدرسه، داستان معلمی است که پس از سالها سر و کله زدن با دانشآموزها خسته شده است و مشتاق شده است دستکم برای راحت شدن از سختیهای معلمی مدیر مدرسه شود.
مدرسهای هست که مدیر ندارد؛ کارها به خوبی پیش میرود و او مدیر میشود. مدرسه را پیرمرد زمینداری در میانهی زمینهایش ساخته است تا به مدد آمد و شد بچهها و اینگونه دلیلها، قیمت زمینهایش بالا برود و او سود کند. وقتی میبیند ناظم در این یک ماه که از سال گذشته، توانسته همه چیز را خوب اداره کند و از پس همه بربیاید، آسودهتر میشود و خیالش راحت میشود که میتواند راحت به اتاق خود بخزد و از سر و صدا و قیل و قال مدرسه دور باشد. اتاقش هم که طبقهی بالاست.
اما آنچه پیش میآید غیر از این است. مدیر مدرسه کمکم وارد مسایل میشود؛ میبیند معلمها دیر میآیند سر کلاسها. صبح زود دم در مدرسه قدم میزند. با اینکه نمیخواهد معلمها را شرمنده کند اما چارهای نمیبیند جز اینکه همانجا بایستد تا آن دو معلمی که هر روز دیر میکنند از گرد راه برسند و ...
و اینگونه میشود که تا آخر سال معلمی دیر نمیکند. روز دیگری وقتی به مدرسه میرسد میبیند ناظم ترکهای در دست دارد سه نفر را به سختی تنبیه میکند؛ او هم گرچه به شدت خشمگین میشود که فکر میکند باید برود و ناظم را بزند اما میرود اتاق خودش. با ناظم صحبت میکند و راضیاش میکند ترکههایش را بشکند.
«مدیر مدرسه» داستان مدیری است که نمیتواند برای رو به راه شدن زغال زمستانی مدرسه فاکتور ماشینی که زغال میآورد را سفید تحویلشان بدهد. و به خاطر همین چیزها هر روز یک استعفانامه مینویسد؛ گرچه فقط یک بار آن را تحویل میدهد؛ تحویل که نه! پست میکند.
«مدیر مدرسه» خواندنی است. گرچه باید زودتر خوانده بودمش. البته اتفاق بدی نیفتاده است!
تقدیم به همه نه! تک تک معلمها یا شاید انسانهایی که با پاییز آشنایند و از بهار میسرایند -قید احترازی است-:
«هزار خورشید تابان» رمانی است از خالد حسینی. مریم و لیلا شخصیتهای اصلی داستاناند. مریم دو بار در زندگی نوشت میم راء یاء میم.
اولین بار تنها پانزده سال داشت. شاید داشت پای حرامزاده بودنش امضا میگذاشت. شاید زیاد اهمیتی نداشت دارد با کسی ازدواج میکند که دستکم بیست سال از خودش بزرگتر است. اما از این فکر نمیتوانست فرار کند که این جلیل همان جلیل چند روز پیش نیست. این جلیل همان نیست که هر هفته میآمد پیش مریم؛ توی آن بیشه؛ توی آن کلبهای که دور از هرات بود و حتا از دهمزنگ هم فاصله داشت. این جلیل همان نبود که مریم یک هفتهی تمام در انتظار آمدنش میسوخت.
مریم داشت ازدواج میکرد؛ با رشید. مردی اهل کابل. مریم تازه دیروز فهمیده بود باید با رشید ازدواج کند. و امروز با رشید راهی کابل شد. و این یعنی اینکه جلیل که 15 سال مریم را دور از خودش نگاه داشته بود، امروز هم داشت او را آن قدر از خودش دور میکرد که هیچگاه نبیندش.
مریم آن شبی را به یاد میآورد که روزش پس از ساعتها نشستن به انتظار جلیل، برای اولین بار راه افتاده بود به سمت هرات؛ آن شبی که پشت در خانهی جلیل خوابید اما جلیل توی خانه بود و در را برایش باز نکرد. آن روزی که مریم خودش را به خاطر رنگ روسریاش که به لباسش نمیآمد سرزنش میکرد؛ اما جلیل تنها یک لحظه از طبقهی دوم خانه مریم را نگاه کرد.
رشید مهربان بود؛ دلسوز هم بود. اما مهربانی و دلسوزی و لبخندهایش تاب نیاورد؛ شاید وقتی مطمئن شد مریم نمیتواند پسری به زندگیاش بدهد. ادامه
ادبیات فارسی در خبرگزاریها و سایتهای ایرانی به شدت مهجور است. انگار زبانی که در خبرگزاریها و سایتهای خبری میبینیم اصولا زبان دیگری است.
شنیده بودیم زبان پهلوی در زمان حاکمیت ساسانیان بر ایران زبانی درباری و دیوانی بوده و به خاطر سنگینی و ثقیل بودن آن، مورد استفادهی مردم نبوده است. هیچ شکی نیست که ادبیاتی که امروز در برنامههای رسمی صداوسیما، بخشهای خبری، سایتهای خبری و خبرگزاریهای رسمی استفاده میشود تا حدود زیادی ثقیل است و بیشک در مکالمههای کاملا رسمی و دولتی هم از این ادبیات استفاده نمیشود؛ چه برسد به مردم!
شخصا هر گاه به اینگونه صفحهها در اینترنت وارد میشوم از این ادبیات جالب و منحصر به فرد خندهام میگیرد. انگار مخاطبهای این صفحهها کسانیاند که نباید با زبان مردم خبر بخوانند؛ جالب اینجاست که این خبرگزاریها و سایتهای مشابه، به زبان معیار و رسمی هم قانع نیستند و -شاید برای مهم جلوه دادن خود و اخبارشان- از ادبیاتی استفاده میکنند که دل هر انسان آزادهای را به درد میآورد!
عمق تراژیک این واقعه آنجاست که وقتی گزارشگران رادیو یا تلویزیون به سراغ مردم میروند تا از آنها دربارهی موضوعی بپرسند، دست و پایشان را گم میکنند و انگار واجب میبینند با همان ادبیات بامزهی مجریهای صداوسیما سخن بگویند؛ و این میشود که مردم در مصاحبههای تلویزیونی آن قدر کلیشهای و شعاری حرف میزنند که اولین احتمالی که به ذهن میآید این است که از قبل هماهنگ کردهاند که دقیقا همین جملهها را بگویید. بابت استفاده از اینهمه «که» شرمندهام!
هشدار میدهم! هر چه زودتر دست از این ادبیات بنجل عقب افتادهی عصر قجری بردارید؛ ای همهی خبرگزاریهای بامزهای که در حال به گند کشیدن زبان فارسی و ادبیات معیار هستید! نیازی هم به مثال نیست؛ همهشان همیناند.
ممکن است خواندن این نوشته حالتان را به هم بزند؛ خاطرهای است که حتا یادم نیست چه سالی رخ داده است؛ گرچه به هر حال شکی نیست بین سالهای 77 تا 79 بوده است.
چند روزی از آغاز سال نو گذشته بود. چارهای نبود چند روز اول سال نو را روستا بمانیم و بعد راه بیفتیم. اولین بار بود میخواستیم برویم مناطق جنگی. همه اولین بار بود میرفتیم؛ گرچه پدرم ماهها سابقهی حضور در جبهه داشتند اما به هر حال مناطق جنگی را پس از جنگ ندیده بودند. آشنایی داشتیم که ساکن آبادان بودند. یادم بود بچه که بودم، از روستایمان رفته بودند آبادان و خیلی وقت بود ندیده بودمشان. به هر حال رسیدیم آبادان و رفتیم خانهشان. قرار بود فردای آن روز، با هم برویم زیارت شلمچه.
یک پاترول داشتیم؛ خودمان هم به اندازهای بودیم که تویش جامان نشود! وسایل توی ماشین را خالی کردیم تا جای بیشتری داشته باشیم. به هر حال رفتیم؛ غذای ظهر را قبل از اینکه راه بیفتیم، مادران عزیز آماده کرده بودند و توی قابلمه آماده بود؛ در قابلمه هم به عکس گذاشته شده بود! تصور کنید لطفا!
پاترول دو ردیف صندلی داشت؛ به علاوهی یک جای خالی پشت که معمولا وسایلمان را آنجا میگذاشتیم؛ پتوها و وسایل دیگر؛ که معمولا سر آخر یک نفر میتوانست به زحمت روی آن پتوها دراز بکشد. برنامه جوری بود که قرار بود عصر برویم شلمچه؛ بنابراین ناهار را قرار شد توی یک پارک بخوریم؛ پارکی توی خرمشهر.این خانوادهی آشنای ما یک عدد گوسفند خانگی داشتند؛ به دلیل عدم وجود چاره! این گوسفند محترم را هم با خودمان آورده بودیم تا این یک روز در خانه بلایی سرش نیاید؛ یا شاید هم دلیل آوردنش این بود که بچههای آنها به این گوسفند علاقهی زیادی داشتند؛ به هر حال باید حدس زده باشید که جای این گوسفند محترم باید همان پشت باشد. ادامه...