بعضی وقتها بعضیها که حرف میزنند تنها کاری که میکنم، سکوت کردن است. سکوت که نه! موافقت؛ یا دستکم موافق نشان دادن خودم. بعضی وقتها بعضیها آنچنان با قطعیت سخن میگویند و اظهارنظر میکنند و خطابه میکنند که احساس میکنم جز سکوت و موافقت راضیشان نمیکند.
راستش را بخواهید این رفتارم بیش از اینکه از سر اختیار باشد، از ترس است. از اینجور آدمها میترسم. آدمهایی که انگار دارند با تو بحث میکنند اما وقتی -مثلا- میخواهی در بحثی که میکنند شرکت کنی و جواب بدهی، تندی میکنند و خشمگین میشوند؛ اینگونه وقتها احساس ترس میکنم.
آن ها انتظار دارند اگر حرفی را جدی میزنند، همه جدی بگیرند؛ یا دست کم افراد خاصی جدی بگیرند و سخنشان را به شوخی نگیرند. اما من نمیتوانم؛ ترجیح میدهم سکوت کنم اما وارد بحثی نشوم که قاعدههایش از پیش ریخته شدهاند.
هیچگاه به دنبال قانع کردن و نشان دادن واقعیت و حقیقت به طرف مقابل نیستند اینان. بیانیه صادر میکنند؛ تو هم باید بشنوی و قبول داشته باشی. مهمتر اینکه باید حرفهایشان را ادامه بدهی و کمکشان کنی؛ تا بتوانند بیشتر بگویند. و من خیلی وقت است که از این جور آدمها دور شدهام؛ ناخودآگاه. راستش را بخواهید از این آدمها میترسم؛ بدبختی آنجاست که خیلی وقتها همهی رفتارهای اینان دوستانه و خواستنی است اما آن رفتارهای جالب خیلی چیزها را خراب میکند.
شاید نباید بگویم؛ اما من توی ذهنم به اینجور آدمها میگویم آدم بزرگها؛ آدم بزرگهایی که فکر میکنند آن قدر بزرگ شدهاند که بتوانند دربارهی همه و همه اظهار نظر کنند و حتا دربارهی ذهنیات آدمها هم داوری کنند. تصریح میکنم «آدم بزرگها» با مفاهیمی از قبیل «بزرگترها» و «بزرگان» دست کم در ذهن من تفاوتهای زیادی دارند.