مشغول بازی بودم، غرق بازی،استرانگهالد همون قلعه...
مهم نیست...
ساعت نزدیک سه بعد از نیمه شب بود که فرشید اومد بالا و با خوابآلودگی گفت که حاجی مهمون داره، بعدشم گرفت خوابید...
یه نیم ساعتی که خوابید گفت برو پایین ببین مهموناش کیَن؟
زیاد اعتنا نکردم تا اینکه دوباره گفت به بهانه آوردن شلوار من برو پایین ببین کیا هستن؟
رفتم پایین، شلوار فرشید روی دیواره چوبی کنار پلهها بود، پایین نشسته بودن، حاجی و یه خانوم و یه پسر جوون و یه میانسال...
من هنوز داشتم بازی میکردم...
اومد توی اتاق، یه سینی دستش بود، میوه و شیرینی و خربزه، آرایش غلیظی کرده بود...
گفت از دیشب تا حالا خسته نشدی؟
زیاد توجهی نکردم و گفتم خب دیگه...
سینی میوه رو گذاشت و رفت...
چند دقیقه بعد حاجی با یه رفتار خاصی اومد بالا و گفت که دختره گفته که تحویلم نگرفته!!
فرشید هی پشت سر هم میومد بالا و راپورت میداد، اولش اومد و گفت که اون دو تا آقا، داداش و بابای این دختره بودن و واسه یه کاری رفتهن تهران و این خانوم هم اینجاس تا اونا بیان...
یه بار دیگه اومد با تعجب و حیرت و چه میدونم کلی ادا و اطوار گفت که دختره سرش درد میکنه و حاجی هم کم نیاورده و معاینهش!! کرده و ...
البته فرشید یه گزارش های دیگه ای هم داد که گفتنش در شأن این وبلاگ نیست...
گفتم خب که چی؟! مگه از این بعیده!...
من بعد از اینکه لایحه دفاعیه رو دیشب واسه حاجی نوشتم، یهریز داشتم بازی میکردم، فقط موقع نماز پاشدم نماز خوندم و دوباره...
وقت ناهار که شد فرشید زنگ زده بود یه جایی تا برامون ناهار بیارن، رفتم پایین و ناهار رو خوردیم...
متوجه این موضوع شدم که حاجی همچین به این دختره زل زده که نگو...
بعد از ناهار داشتم میرفتم بالا که نماز بخونم، حاجی با شوخی و تمسخر گفت چه خبرته اون بازی رو ول نمیکنی دو دقیقه بیا بشین، من هم گفتم حاجی اجازه نماز که میفرمایید؟!
با همین بهانه رفتم بالا و بعد از خوندن نماز دوباره نشستم سرِ بازی.
فرشید بازم اومد بالا و باکلی تعجب گفت که این دختره، هیچ نسبت فامیلی با این دو تا آقا نداره و ...
ساعت دیگه نزدیک سه عصر شده بود که دیدم دوباره این خانومه اومد توی اتاق و این دفعه سینی میوه رو گذاشت روی میز کامپیوتر، دیدم توی سینی علاوه بر میوه و خربزه و اینا، دو تا لیوان دوغ هم گذاشته...
گفتم چرا دو تا لیوان دوغ توشه...
با پررویی تمام گفت میخوام بشینم پیشت...
یه صندلی از کنارم با زحمت گذاشتم یه متر اونطرفتر و گفتم بفرمایین...
یه خورده نشست، معلوم بود یه جوری دنبال باز کردن سر صحبته...
یه خورده که میوه خورد گفت حسرت میخورم وقتی میبینم از دیشب تا حالا یه ریز داری بازی میکنی...
گفت به من میاد چند سالم باشه؟
یه خورده مکث کردم و گفتم 26...
گفت خوب گفتی، 27...
گفت من که از توی اداره همش پشت کامپیوترم و ...
گفت دیگه خیلی خستهکننده شده برام...
من که میخواستم یه جورایی توی ذوقش بزنم گفتم بزرگترین مشکلت همینه؟!!
گفت خب دیگه خیلی برام تکراری شده...
دوباره گفتم واقعا بزرگترین مشکلت همینه!!
گفت یعنی چی؟!
یه خورده ساکت شدم و گفتم به چه اعتمادی توی خونهای که سهتا نامحرم توش هستن راحتی...
با پررویی گفت به اعتماد دوستی بابام با این حاجی...
بهش گفتم ببین به من دروغ نگو، هر اتفاقی اون پایین بیفته من دو دقیقه بعدش خبردار میشم...
یه خورده تعجب کرد و ...
با عصبانیت گفتم به چه اجازهای گذاشتی یه غریبه بهت دست بزنه؟!
کمکم داشت گریهش میگرفت...
داشتم پشت سرهم حرف میزدم و اونم داشت مثلا گریه میکرد...
از شدت گریه میخواست بره پایین که فرشید دوباره اومد بالا و وقتی دید که داره گریه میکنه با طعنه به من گفت باز پیغمبربازیت گل کرد؟!
فرشید رفت پایین و ...
زهرا که یه خورده گریهش بند اومده بود گفت تو خودت اینجا چیکار میکنی، من هم کم نیاوردم و گفتم اولا که به تو هیچ ربطی نداره، بعدشم من اومدهم اینجا تا واسه این حاجی لایحه دفاعیه بنویسم...
گفتم مامان بابات الان فکر میکنن کجایی؟!
گفت بهشون گفتم که با دوستم میریم سفر...
گفتم تا حالا چرا ازدواج نکردی؟
گفت از هیشکی خوشم نمیاد، نمیشه به کسی اعتماد کرد، همه نامرد شدهن...
باز با عصبانیت گفتم خب فکر نمیکنی خودت هم جزء همونایی هستی که باعث شدن نشه به کسی اعتماد کرد؟!
این دفعه واقعا خفهخون گرفت...
گفتم چیه خیلی مثلا پشیمونی، حالا تو خوشبختتری یا اون دوستت که شوهرش بیکاره...
گفتم فکر میکنی این مسعود واقعا دوستت داره، خاک توی سرت که با این سنت هنوز اینقدر نمیفهمی...
گفتم اگه واقعا گریههات راسته، دیگه مسعود رو ولش کن...
گفت باشه...
همون وقت رفت پایین و لباسش رو عوض کرد و مقنعه ادارهش رو پوشید و چه میدونم مثلا محجبه شد...
گفت الان چیکار کنم...
گفتم هیچی، الان که هیچی، وقتی برگشتی اصفهان دیگه دور مسعود رو خط میکشی...
گفت باشه...
فرشید در حین صحبتهای من با زهرا میومد بالا ولی من میگفتم برو بیرون...
این دفعه اومد و با طعنه گفت که بابا و داداشش اومدهن...
فرشید بهش گفت که مسعود نباید ببینه که گریه کردی، فعلا هم هیچی بهش نمیگی، هر وقت از اینجا بیرون رفتی هر کاری خواستی بکن...
منم بهش گفتم پاشو برو سر و صورتت رو بشور و برو پایین...
حالا از اونور غش کرده بود و میگفت من با اینا نمیرم...
گفتم به من ربطی نداره، غلطیه که کردی، خودت باید درستش کنی...
یه سیدی هجومخاموش که همرام بود به دختره دادم و گفتم حواست باشه دوباره خر نشی...
فرشید هم بهش گفت شماره من رو بگیره که اگه خواست بهم زنگ بزنه و راهنمایی بخواد...
اونم شماره رو گرفت...
مسعود اومد بالا، من داشتم بازی میکردم، همینجوری داشتن با هم حرف میزدن، دختره گفت باید یه چیزی رو بهت بگم اونم گفت باشه، معلوم شد همه چی رو واسهش گفته...
رفتن پایین و میخاستن برگردن، مسعود حاجی رو صدا کرد و یه چیزی در گوشش گفت و رفتن...
بعد که رفتن حاجی به من گفت تو چیزی به دختره گفتی، من هم با اعتماد به نفس کامل گفتم نه!
حاجی پرسید پس چرا چشمای دختره سرخ شده بود؟
گفتم راستش یه ترانه براش گذاشتم، مثل اینکه خاطرهای ازش داشت، واسه همین گریهش گرفت...
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونهش نرسید
التماس دعا
یاعلی