سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی‏دانم چرا امروز «عزیزه» گریبانم را گرفته است و حتا نمی‏گذارد بخوابم. بعد از این همه روز، هنوز هم نتوانسته‏ام یا شاید حتا نخواسته‏ام از فضای «هزار خورشید تابان» بیرون بیایم. هنوز دست‏کم روزی یک بار یک جای زندگی مریم، ذهنم را پر می‏کند. شاید بتوان گفت شیرین است یادآوری آن زندگی؛ اما تلخی و خشونت زندگی مریم و لیلا و رشید و عزیزه و طارق خیلی بیشتر از شیرینی آن است. آن قدر که باید از یادآوری لحظه‏های داستان فرار کنی.

امروز رفته بودم مدرسه اسلامی هنر؛ برای صحبت درباره‏ی زمان دقیق کلاس‏های دوره‏ی تابستان. حرفی هم از هزار خورشید تابان و بادبادک‏باز شد؛ دو رمان برجسته‏ی خالد حسینی. هر چه بود و هر چه گذشت، این یادآوری‏ها مرا به یاد عزیزه انداخت. رشید، لیلا را راضی کرده بود که عزیزه را ببرند یک پرورش‏گاه کودکان بی‏سرپرست. جزییات را کنار می‏گذارم. لیلا بعد از صحبت با مسئول پرورش‏گاه می‏خواهد برود. عزیزه اما تازه فهمیده است قضیه چیست و چه بلایی قرار است سرش بیاید؛ ترس و تشویش او با رفتن مریم و لیلا و قطع شدن ارتباط او با همه‏ی دل‏خوشی‏هایش شاید سیاه‏ترین لحظه‏ها را برای لیلا ساخت. 

و چه دردناک و دل‏آزار بود وقتی لیلا برای دیدن عزیزه‏اش مجبور بود رشید را راضی کند همراهش بیاید؛ و رشید درد پا را بهانه می‏کرد. لیلا بارها به خاطر این‏که تنها بیرون آمده بود، لگد خورده بود، اما چاره‏ای نداشت. دیدن عزیزه به این چیزها می‏ارزید. آن‏قدر که چند لباس روی هم بپوشد و هزار نقشه بچیند تا بتواند از میان نیروهای طالبان راهی برای رفتن به پرورش‏گاه بیابد.

عزیزه حـ.ـرام‏زاده بود؛ مانند مریم. اما... . کافی است. فکر کنم البته!

گزارشی از «هزار خورشید تابان» را می‏توانید این‏جا بخوانید؛ و گزارشی از بادبادک‏باز را این‏جا.


نوشته شده در  سه شنبه 87/4/18ساعت  2:12 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]