ساندویچ را که از روی میز برداشتم، سیگاری آتش زد. از بوی سیگار خوشم نمیآید. یا دستکم ترجیح میدهم بویش را نشنوم. اما هر چه بود آن بو برایم خوشآیند بود. خیلی خوشآیندتر از آن که حتا خودم فکرش را بکنم.
آن بوی بد سیگار خاطره داشت. خاطرهی دروازه اصفهان. دروازه اصفهان شیراز. این روزها را نمیدانم. میدانم البته. این روزها محله دروازه اصفهان شیراز، جای خوبی است. البته زیاد خوب نیست. یعنی مثل خیابان قصردشت نیست؛ اما آن روزها خیلی بدتر بود. آن روزها از بازار وکیل که میآمدی به سوی دروازه اصفهان، باید منتظر ِ بوی سیگار و آدمهای معتاد و سیگاری و غیره بودی. آدمهایی که اگر میدیدی گوشهی خیابان افتادهاند، نباید تعجب میکردی. یا اگر خمار داشتند از میانهی خیابان میگذشتند نباید میترسیدی.
آن سالها امتحانهایمان که تمام میشد، منتظر بودیم که تا چند روز بعد، خودمان را توی شیراز و دروازه اصفهان و آن کوچهای که اسمش را یادم نمیآید ببینیم. البته یادم هست که آن روزها سر کوچه یک نانوایی بود؛ نانواییای که امروز دیگر نیست. هنوز بوی نان آن نانوایی را میتوانم به یاد بیاورم.
کجا بودم؟ بوی سیگار حسین آقا! با بوی سیگار رفته بودم شیراز. کوچههای 13 سال پیش. روزهای 13 سال پیش. روزهایی که فکر میکردم شیراز دیگر آخر دنیاست. فکر میکردم چه بهشتی است اینجا. تازه آن هم کجای شیراز؟! دروازه اصفهان!
چند سالی هست سری به آن کوچه نزدهام. بارها با ماشین از کنارش گذشتهام و با ولع تمام تا آخر کوچه را نگاه کردهام...
مزه ساندویچ ِ امروز رفت؛ اما بوی آن روزهای دروازه اصفهان هنوز مانده است. مانده است. چقدر حرف سر زبانم منتظر فرودند.