«هزار خورشید تابان» رمانی است از خالد حسینی. مریم و لیلا شخصیتهای اصلی داستاناند. مریم دو بار در زندگی نوشت میم راء یاء میم.
اولین بار تنها پانزده سال داشت. شاید داشت پای حرامزاده بودنش امضا میگذاشت. شاید زیاد اهمیتی نداشت دارد با کسی ازدواج میکند که دستکم بیست سال از خودش بزرگتر است. اما از این فکر نمیتوانست فرار کند که این جلیل همان جلیل چند روز پیش نیست. این جلیل همان نیست که هر هفته میآمد پیش مریم؛ توی آن بیشه؛ توی آن کلبهای که دور از هرات بود و حتا از دهمزنگ هم فاصله داشت. این جلیل همان نبود که مریم یک هفتهی تمام در انتظار آمدنش میسوخت.
مریم داشت ازدواج میکرد؛ با رشید. مردی اهل کابل. مریم تازه دیروز فهمیده بود باید با رشید ازدواج کند. و امروز با رشید راهی کابل شد. و این یعنی اینکه جلیل که 15 سال مریم را دور از خودش نگاه داشته بود، امروز هم داشت او را آن قدر از خودش دور میکرد که هیچگاه نبیندش.
مریم آن شبی را به یاد میآورد که روزش پس از ساعتها نشستن به انتظار جلیل، برای اولین بار راه افتاده بود به سمت هرات؛ آن شبی که پشت در خانهی جلیل خوابید اما جلیل توی خانه بود و در را برایش باز نکرد. آن روزی که مریم خودش را به خاطر رنگ روسریاش که به لباسش نمیآمد سرزنش میکرد؛ اما جلیل تنها یک لحظه از طبقهی دوم خانه مریم را نگاه کرد.
رشید مهربان بود؛ دلسوز هم بود. اما مهربانی و دلسوزی و لبخندهایش تاب نیاورد؛ شاید وقتی مطمئن شد مریم نمیتواند پسری به زندگیاش بدهد.
خانهای که لیلا آنجا زندگی میکرد توی کوچهی خانهی رشید بود. آن روز لیلا و پدر و مادرش داشتند از آن خانه و از آن شهر و حتا شاید از افغانستان میرفتند؛ اما پدر و مادر مریم لیلا هیچگاه از کابل بیرون نرفتند؛ موشک یا بمب یا هر چیز دیگری آن روز مهمان خانهی آنها شد؛ همانگونه که سالها مهمان خانهی دیگران میشد. و مریم لیلا زخمی شد. آنقدر زخمی و جراحتدیده که روزها و هفتهها پرستاری و مهربانی مریم و رشید هم برای بهبودی کاملش کافی نبود.
رشید مریم لیلا را از مرگ نجات داده بود. وقتی رشید بعد از بهبودی لیلا از او خواستگاری کرد، لیلا پذیرفت؛ بی هیچ ابایی.
دوست دارم بنویسم؛ همهی داستان را؛ از اول تا آخر. اصلا دوست دارم همهی داستان را بازنویسی کنم. اما خودتان بخوانید. هزار خورشید تابان داستان دو فرزند است؛ و داستان دو مادر. داستان مریم و عزیزه. مریم و عزیزهای که هر دو حرامزاده بودند؛ اما زندگیشان فاصلهای داشت به پهنای آسمان. و داستان ننه و لیلا. ننهای که خادم جلیل بود و همهی 15 سال زندگی مریم با سرکوفتهای او پر شده بود. روز و شبی نبود که مریم پتک حرامزادگی را بر سر خود تحمل نکند. اما لیلا. لیلا اما هیچگاه عزیزه را متهم نکرد؛ هیچگاه نخواست گناه خودش را به گردن عزیزه بیفکند.
و مریم 27 سال بعد برای بار دوم پای برگهای نوشت میم راء یاء میم تا در خاک طالبان آرام بگیرد.
در هزار خورشید تابان میتوان با تاریخ چند دههی اخیر افغانستان؛ از حکومت کمونیستی نجیبالله تا ریاست جمهوری حامد کرزی را خواند؛ تاریخی که دستکم در این چند دههی اخیر سرشار از اندوه و موشک و بیرحمی بوده است. اندوه را حتا همین امروز میتوان در چهرهی افغانیان ایرانی شده نیز دید؛ موشک را اما تنها خودشان دیدهاند و تحمل کردهاند؛ و بیرحمی را هم.
بهترین کار همین است که نقطهی آخر را همین جا بگذارم.