ممکن است خواندن این نوشته حالتان را به هم بزند؛ خاطرهای است که حتا یادم نیست چه سالی رخ داده است؛ گرچه به هر حال شکی نیست بین سالهای 77 تا 79 بوده است.
چند روزی از آغاز سال نو گذشته بود. چارهای نبود چند روز اول سال نو را روستا بمانیم و بعد راه بیفتیم. اولین بار بود میخواستیم برویم مناطق جنگی. همه اولین بار بود میرفتیم؛ گرچه پدرم ماهها سابقهی حضور در جبهه داشتند اما به هر حال مناطق جنگی را پس از جنگ ندیده بودند. آشنایی داشتیم که ساکن آبادان بودند. یادم بود بچه که بودم، از روستایمان رفته بودند آبادان و خیلی وقت بود ندیده بودمشان. به هر حال رسیدیم آبادان و رفتیم خانهشان. قرار بود فردای آن روز، با هم برویم زیارت شلمچه.
یک پاترول داشتیم؛ خودمان هم به اندازهای بودیم که تویش جامان نشود! وسایل توی ماشین را خالی کردیم تا جای بیشتری داشته باشیم. به هر حال رفتیم؛ غذای ظهر را قبل از اینکه راه بیفتیم، مادران عزیز آماده کرده بودند و توی قابلمه آماده بود؛ در قابلمه هم به عکس گذاشته شده بود! تصور کنید لطفا!
پاترول دو ردیف صندلی داشت؛ به علاوهی یک جای خالی پشت که معمولا وسایلمان را آنجا میگذاشتیم؛ پتوها و وسایل دیگر؛ که معمولا سر آخر یک نفر میتوانست به زحمت روی آن پتوها دراز بکشد. برنامه جوری بود که قرار بود عصر برویم شلمچه؛ بنابراین ناهار را قرار شد توی یک پارک بخوریم؛ پارکی توی خرمشهر.این خانوادهی آشنای ما یک عدد گوسفند خانگی داشتند؛ به دلیل عدم وجود چاره! این گوسفند محترم را هم با خودمان آورده بودیم تا این یک روز در خانه بلایی سرش نیاید؛ یا شاید هم دلیل آوردنش این بود که بچههای آنها به این گوسفند علاقهی زیادی داشتند؛ به هر حال باید حدس زده باشید که جای این گوسفند محترم باید همان پشت باشد.
معمولا وقتی جایی توقف میکردیم، برای برداشتن وسایل در عقب را باز میکردیم؛ طبق معمول اول من رفتم تا در عقب را باز کنم و بعد پدرم آمدند؛ اولین چیزی که دیدم، مایع زردی بود که روی در قابلمه ریخته شده بود؛ و از آنجا که در قابلمه به عکس گذاشته شده بود، مقادیری از آن مایع زردرنگ روی در قابلمه جمع شده بود! البته تنها من و پدرم شاهد این واقعهی تلخ بودیم؛ چاره ای نبود جز اینکه با رد و بدل کردن چند نگاه همه چیز را عادی جلوه دهیم؛ گرچه آن روز ظهر من نتوانستم چیزی بخورم؛ البته فکر میکنم مقادیری نان خوردم!
از دیدن نتیجهی حضور آن گوسفند در پشت پاترول حالم به هم ریخته بود؛ -با اینکه آن روز ظهر چیزی نخوردم و بقیه که از ماجرا خبر نداشتند راحت خوردند و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد- و شکم مبارک هم به پیچش در آمده بود! به هر حال مقصد بعدی اهواز بود. تصورم این است که همان روز عصر برگشتیم خانهی آن آشنایمان در آبادان و از آنجا رفتیم سمت اهواز.
روی پل اهواز بودیم؛ و من روی پتوها به زحمت خودم را جا داده بودم؛ حالم بد بود؛ احساس شکمدرد داشتم؛ به هر حال آن اتفاقی که نباید میافتاد افتاد و آن پتوها هم کثیف شدند؛ و نمیدانم چه حالی داشتم تا رسیدیم به جایی برای اسکان. با آن بالا آوردنی که توی ماشین انجام شد، خوب شده بودم و مشکل خاصی نداشتم انگار؛ اما تازه نوبت جناب پدر شده بود؛ ایشان کلا حالشان بد شده بود؛ تا آنجا که چارهای جز رفتن پیش دکتر نبود.
به هر حال آن سفر به خوبی و خوشی تمام شد؛ اما هنوز مادر و خواهران و برادرم از قضیه گوسفند و در قابلمه و بدحالی من و پدرم خبر ندارند!