سوم دبیرستان بودم. نمیدانم چرا چند وقتی است با کلمهی اولم نمیتوانم ادامه بدهم.
گاهی دچار یک بلا میشوی؛ و آن بلا با آن که بسیار بزرگ است، تو را تکان نمیدهد؛ نه به این دلیل که تحمل زیادی داری و به این راحتیها از پا نمیافتی؛ بل از ان رو که نمیفهمی؛ به این دلیل که درک نمیکنی چه بلایی سرت آمده و خودت خبر نداری.
سوم دبیرستان که بودم دو تا از این بلاهای بزرگ سرم آمد و نمیفهمیدم. حجم این بلا را درک نمیکردم؛ البته تقصیری نداشتم؛ هیچ تقصیری. به هر حال فکر نمیکنم حتا قطره اشکی ریخته باشم آن روزها. آن روزها گذشت و من ماهها و شاید سالها بعد حجم درد و بلای آن روزها را درک کردم؛ گرچه شک ندارم هنوز هم خوب نفهمیدهام.
اما امروز کسی را دیدم که گرفتار این بلا بود؛ خودم هیچ تجربه و فهم کامل و درونیای از این درد نداشتم. اما حجم اندوه و دردی که از آن سوی کلمهها -یی که شاید ناخودآگاه میآمد- روانهی من میشد، آنچنان مرا در شعاع آن درد قرار داد که حتا بیش از آن دو بلای هفت سال پیش روح و جانم را آزرد.
و اکنون من داغدارم. گرچه امروز و دیروز و هفتهی پیش بلایی نچشیدهام. اما همین درک اندکی که از حجم اندوه کسی دیگر داشتم، کافی بود تا داغدارتر از هفت سال پیش باشم. و شاید امروز بهتر از هر روزی و بهتر از هر وقتی توانستم حتا آن دو داغ بزرگ را درک کنم.
«در بیابانی دور...
...
خفته در خاک کسی...»