رسیده بودیم معراجالشهدا. همان جا که زمان جنگ، شهدا را میآوردند آنجا. زود آمدیم وضو گرفتیم و نماز خواندیم به جماعت. نماز که تمام شد، چند دقیقهای وقت داشتیم تا برویم ساختمان اصلی معراج شهدا. در آن لحظهها حسینیه شاید جای خوبی بود برای خلوت کردن. بچهها جمع شده بودند و همان آقایی که توی شرهانی برایمان روایتگری کرده بود، این بار با لباس روحانی آمد. همه را دعوت کرد رو به رویش بنشینند. من هم که گوشهی چپ حسینیه رو به روی آن شبه ضریح چوبی نشسته بودم، به هوای اینکه حاج آقا میخواهند روضه بخوانند یا روایتگری کنند یا شاید حتا شب جمعهای میخواهند موعظه کنند جلو رفتم و میان بچهها نشستم.
ذهنم به اندازهی کافی مشغول بود که نتوانم توجه خاصی به صحبتهای حاج آقا کنم؛ اما گفتم بعد هم برای این فکرها وقت هست؛ به هر حال گوش دادم. ناراحتی و برآشفتگی در رفتار و گفتارشان کاملا واضح بود. برای من که خستگی اتوبوسسواری باعث شده بود پیش از ناهار در میانهی اتوبوس خوابم ببرد، بخشی از حرفهایشان مبهم بود؛ اما این بخش از صحبتها را یادم آمد که وقتی ناهار تمام شد، بچهها به اعتبار اینکه کسانی هستند ظرفهای غذا را جمع کنند و در آشغالی بریزند، -و با توجه به عجلهی مسئولین برای سوار شدن دوستان به ماشینها،- رفتند سوار ماشینها شدند؛ هر چند بعضی از بچهها هم ماندند و کمک کردند تا وسایل را جمع کنیم و آشغالها را کناری بگذاریم. باد میآمد. جای خاصی هم برای ریختن آشغالها آن نزدیکیها نبود. چارهای نبود جز اینکه آشغالها را کنار دیواری بگذاریم تا باد پخششان نکند. همین کار را هم کردیم. البته به عنوان تدارکات اردو.
حاج آقا همچنان داشت درس نظم و آداب سفر و این حرفها میگفت. و ایضا از ولایتپذیری و لزوم اطاعت. اما برای من عجیب بود که این همه برآشفتگی و تحکم در برخورد با زائران شهدا برای چیست. با دیدن این اوضاع ترجیح دادم از جمع بیرون بروم؛ اما باز هم نشستم. نتیجه این شد که ایشان تشخیص دادند برای آشنایی ما با آداب همراهی و ولایتپذیری، چند باری برپا برجا کنیم و غیره. نتوانستم خودم را راضی کنم به ادامهی حضور در جایی که معنای ولایتپذیری با استکبار مشتبه میشود. برگشتم جای اولم. و باز برگشتم به افکار اولیهام. به یاد پارسال افتاده بودم؛ پارسال که چه اتفاقی جور شده بود بیاییم معراج الشهدا؛ و چه قدر آنجا برایم مستکننده و شورانگیز بود. پارسال که حتا فکرش را هم نمیکردم قطره اشکی برای ریختن داشته باشم؛ اما... .
به هر حال این بار نمایش جمعی بشین پاشو زیاد طول نکشید و قرار شد برویم ساختمان اصلی معراج الشهدا. رفتیم. اینجا هم راوی همان بود. ابتدای صحبتشان این بود که سفر سختی آمدهایم و ظهر هم در شرهانی حسابی غرق خاک شدیم و شدید؛ و بهتان بد گذشته است و از این حرفها. و ادامه داد که اما شهدا خواستهاند -یا شاید میخواهند- اینجا از دلتان در بیاورند. داشتم با خودم میگفتم خدایا! من واقعا از آن گرد و خاکی که توی شرهانی به راه افتاده بود، حس بدی داشتم؟ من اعتراضی کرده بودم؟ با خودم میگفتم کاش میشد همین الان سخنرانی و روایتگری قطع میشد و میتوانستم از تک تک بچهها بپرسم حتا ذرهای اعتراض در دلشان نسبت به آن همه گرد و خاکی که توی شرهانی به سر و رویمان ریخت دارند یا داشتهاند؟
به هر حال. ادامهی صحبتها این بود که این هوای خوبی که اینجا هست؛ و این کولر گازیای که الان روشن است و این فرشی که زیر پایتان است، چیزی نیست جز اینکه شهدا خواستهاند سختیهایی که تا اینجا تحمل کردهاید را از دلتان در بیاورند. یادم نیست ادامهی صحبت ایشان داشتم به چه چیزی فکر میکردم؛ اما این را خوب یادم هست که با خودم گفتم ظاهرا این شهیدانی که من میشناسم با شهیدانی که این آقا میشناسند خیلی تفاوت دارند. شهیدانی که من میشناختم و میشناسم، میدانند که خاک شرهانی برای من تقدس دارد؛ شهیدانی که من میشناسم، میدانند همین که خاک شرهانی یادگار شهیدانی است که جانشان را سپر دفاع از ذره ذره خاک ایران کردهاند، برای من بس است تا سالها زیر هیچ کولر گازی و روی هیچ فرشی ننشینم اما بتوانم خودم را دنبالهرو آن شهیدان ببینم. اما افسوس. شهیدانی که ایشان میشناخت، یا شهیدانی که ایشان در ذهنشان توهم کرده بودند، حتا نمیدانستند ما اینجا نیامدهایم که زیر کولرگازی بنشینیم. حتا نمیدانستند خاک شرهانی حتا اگر توی چشممان برود و اذیتمان کند، باز هم خواستنی است.
باز هم به یاد معراجالشهدای سال گذشته افتاده بودم؛ همان معراجالشهدایی که مرا به یاد معراجالشهدایی میانداخت که پدرم چند بار دربارهاش سخن گفته بود. همان معراجالشهدایی که شهیدانش نسل مرا بهتر از راویانی میشناختند که از نسل مناند.