هر کسی می‏تواند و می‏توانست در اردوی راهیان نور شرکت کند و همه‏ی آن‏چه من دیده‏ام و شنیده‏ام، ببیند و بشنود و درک کند. این نوشته ممکن است برای برخی -دست‏کم- غیر قابل پذیرش باشد؛ ضمن احترام به سلیقه‏ی خوانندگان این‏جا، مایلم دیده‏ها و شنیده‏هام را بدون کم و کاست این‏جا بنویسم. گرچه گفتن این چند جمله به معنای عدم استقبال از نظرات بقیه نیست.

در آن چند روزی که در اختیار یکی از ستادهای راهیان نور ارتش بودیم که نام شهید صیاد شیرازی را بر خود داشت، قرار بود برنامه‏ها تا حد امکان با توجه به وبلاگ‏نویس بودن شرکت‏کنندگان در اردو باشد. یکی از رویدادهای جالب و ایضا تاسف‏بار این اردو، اجرای یک نمایش بیابانی تک نفره در منطقه شرهانی بود. همان جا که معمولا آخرین برنامه‏ی دیدار از مناطق جنگ هشت ساله است؛ و ما روز اول توفیق زیارت آن‏جا را داشتیم؛ آن هم در آن باد... .

مرد، چیزی در دست داشت؛ یک مکعب مستطیل به طول و عرض یک برگ آسه و به قطر تقریبی 5 سانتی متر؛ که لای چفیه پیچیده شده بود. روایت‏گری که تمام شد،‏ سر و صدای دعوت این مرد شروع شد. به شیوه‏ای کاملا زننده همه را ترغیب می‏کرد به تماشای تئاترش برویم و ... . اصرار داشت این نکته را تصریح کند که شبیه این تئاتر را هیچ جا ندیده‏ایم و زین پس هم هیچ جا نخواهیم دید. به رسم ادب و همراهی نشستم. از ابتدا ابتذال(به معنای فرهنگ لغتی آن=ابتدایی و غیرحرفه‏ای و زرد!) و ناواردی در شیوه‏ی اجرای مرد به وضوح آزارم می‏داد، بدتر از همه آن‏که در حین اجرا، اصرار داشت به ما ثابت کند و بباوراند که کارش کلیشه‏ای نیست و می‏خواهد حرف جدید و ناب بزند.

کم‏کم مقدمه را تمام کرد و وارد متن شد. حرف‏هایی زد تا ثابت کند الگوهایی که در جامعه‏ی ما هست، در شان ما نیست و از این حرف‏ها. و بعد هم خواست با دیالوگ، سخنان غیرکلیشه‏ای و نابش را موجه و مورد توافق جلوه دهد. با سعی و کوشش فراوان اکثریت تماشاگران را به بردن نام‏ها واداشت؛ خودش البته یکی دو تا اسم گفت تا بفهماند چه انتظاری از جمع دارد؛ خودش گفت امین حیایی و بقیه را همان‏گونه که می‏خواست شنید؛ اسم‏های بازیگران معروف و ... .

بعد از این موفقیت بزرگ، نوبت شروع بخش دوم تئاتر بود؛ تا ما وبلاگ‏نویسان دور افتاده از فرهنگ شهادت را به راه راست هدایت کند و ارشادمان کند که «ما باید شهدا را الگوی خودمان بدانیم نه بازیگرها و خواننده‏ها و غیره». تا یادم نرفته بگویم من هم اسم کسی را آن وسط‏ها فریاد کشیدم؛ و آن هم اسمی نبود جز نام زیبای قهرمان جلب توجه، استاد مسعود ده‏نمکی.

روند ادامه‏ی تئاتر هم‏چنان داشت به سمت باز کردن آن چفیه از دور آن قاب عکسی که توی دست مرد بود نزدیک می‏شد؛ و هر چه جلوتر می‏رفت، بیش‏تر حالم از نگاه ابزاری حضرات به شهدا و دفاع مقدس به هم می‏خورد. یعنی آن مرد فکر می‏کند اگر کسی در راه شهدا نباشد، با چند دقیقه تئاتر عاری از هرگونه هنرمندی به راه راست هدایت ‏می‏شود؟!

تا آخر ننشستم و با یکی دو نفر دیگر رفتیم. تاسف‏بارتر آن‏که این برنامه در وقت نماز ظهر و عصر انجام شد؛ و شاید جالب آن‏که وقتی هنگام وضو گرفتن داشتم به دوستی می‏گفتم این تئاتر بیابانی را گویی برای دهه هفتاد تدارک دیده بودند؛ و یا برای نوجوانان 12 ساله‏ی گرفتار نشریات زرد، سیدجواد حسینی -که گویی مسئول طرح و برنامه ستاد شهید صیاد بودند- که همان‏جا مشغول وضو گرفتن بود، گفت برنامه‏ی خوبی بود و از این‏ حرف‏ها.

به هر حال آن مرد لابد می‏خواسته به وظیفه‏ای که -توهم کرده بوده- شهدا به گردنش نهاده‏اند عمل کند و با اجرای تئاتر بیابانی -با آن حجم از ابتذال و سطحی‏بودن-، راه و یاد شهدا را ترویج کند؛ و ایضا همه‏ی آن‏هایی که تاثیری در روند موافقت با اجرای این سیرک بیابانی بی‏مزه داشته‏اند؛‏ سیرکی که یقینا هیچ تاثیر مثبتی نداشته است؛ بلکه اگر کسی اندک دید منفی نسبت به شهدا و انگیزه‏های جهاد در راه خدا داشته باشد، با دیدن این‏چنین سطحی‏اندیشی‏های مضحکی، دست‏کم اطمینان بیش‏تری می‏یابد که انگیزه‏ها و عملکردهای شهدا جز بی‏هودگی چیزی نبوده است؛ هم‏چون همان سیرک بی‏هوده‏ی بیابانی.

دشمنی عالمانه پسندیده‏تر است از دفاع جاهلانه.


نوشته شده در  یکشنبه 87/1/18ساعت  2:21 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]