سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه عذاب کشیده‌ام؛ بگذارید جور دیگری شروع کنم.

همیشه ترسیده‌ام؛ از این‌که مبادا شعور کسی را به بازی بگیرم؛ حتا یک کودک دو ساله. همیشه ترسیده‌ام از این‌که بخواهم منطق خودم را به منطق کسی ترجیح بدهم. و این ترس همیشه بوده است -و کاش همیشه باشد- که نکند بخواهم کسی را از هر راهی که شده مجاب کنم حرف من یا عقیده‌ی مرا بپذیرد.

هیچ‌گاه کسی را تا آن حد غیر قابل درک ندیده‌ام که بخواهم بدون گفتن و شنیدن، قضاوت کنم. همیشه سعی کرده‌ام به جای قالب کردن منطق و اعتقادات خودم به یک نفر، بتوانم خوب درک کنم و خوب گوش دهم. همیشه به خودم یادآور شده‌ام مسئولیت ندارم هر کاری بکنم برای هم‌سان کردن دیدگاه کسی با خودم؛ حتا اگر فکر خودم را عین حقیقت و واقعیت می‌دانسته‌ام.

هر گاه بیشترین احساس وظیفه را برای ابراز عقیده‌ام داشته‌ام ابا کرده‌ام از این‌که برای سلیقه‌های خاص خودم -که معمولا هیچ دلیل منطقی ندارند- دلیل بیاورم؛

خیلی بد است آدم بعد از نقطه ویرگول برود سطر بعد؛ اما چاره‌ای نبود.

فکر کنم دو ساعتی هست برای نوشتن و ننوشتن این چند سطر نشسته‌ام این‌جا؛ و می‌نویسم و نمی‌نویسم و پاک می‌کنم. بهانه‌های زیادی برای ادامه دادن این چند سطر داشتم و دارم؛ اما تصور نمی‌کنم نیازی باشد به مثال آوردن.

:: قالب جدید وبلاگ، نیازمند نکته‌بینی شماست؛ تا بشود یک قالب مناسب. منتظر می‌مانم.


نوشته شده در  جمعه 87/1/16ساعت  5:50 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]