شاید منتظر اربعین بودم تا رنگهای اینجا را از کبودی در بیاورم؛ اما نشد. اربعین شد؛ اما رنگهای اینجا را نمیتوانم از کبودی درآورم.
حرفی برای گفتن ندارم. شاید میخواستم با این چند کلمه توی آن موج عاشورایی شرکت کنم؛ اما نیازی نیست.
دیروز اربعین بود. کسی خبری از زینب دارد؟ اربعین شهادت برادر و برادران و فرزندان و بقیه، او را آرام میکند؟
امروز رفته بودیم استخر. شاید جای خوبی بود برای فکر کردن به بعضی چیزها. حدیثی هست در سیرهی امام سجادعلیهالسلام که نقل میکند حضرت ایشان هر بار که آب میدیدند ساعتها اشک میریختند. البته منظور از ساعتها، دو سه ساعت نیست؛ ترجمهاش شاید بشود «کلی وقت».
شاید تا 5 سال پیش نمیتوانستم درک کنم چطور میشود کسی با یادآوری آب، عاشورا و کربلا و همهی آن لحظهها را دوباره به یاد بیاورد؛ اما حالا شاید کمی بهتر بتوانم بفهمم.
خدایا! بفهمان؛ خیلی چیزها را؛ به ما؛ خیلی زود.
* منبع حدیث را پیدا میکنم و همین جا میگذارم.