سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاید منتظر اربعین بودم تا رنگ‏های این‏جا را از کبودی در بیاورم؛ اما نشد. اربعین شد؛‌ اما رنگ‌های این‌جا را نمی‌توانم از کبودی درآورم.

حرفی برای گفتن ندارم. شاید می‌خواستم با این چند کلمه توی آن موج عاشورایی شرکت کنم؛‌ اما نیازی نیست.

دیروز اربعین بود. کسی خبری از زینب دارد؟ اربعین شهادت برادر و برادران و فرزندان و بقیه، او را آرام می‌کند؟

امروز رفته بودیم استخر. شاید جای خوبی بود برای فکر کردن به بعضی چیزها. حدیثی هست در سیره‏ی امام سجادعلیه‏السلام که نقل می‏کند حضرت ایشان هر بار که آب می‏دیدند ساعت‏ها اشک می‏ریختند. البته منظور از ساعت‌ها، دو سه ساعت نیست؛ ترجمه‌اش شاید بشود «کلی وقت».

شاید تا 5 سال پیش نمی‌توانستم درک کنم چطور می‌شود کسی با یادآوری آب، عاشورا و کربلا و همه‌ی آن لحظه‌ها را دوباره به یاد بیاورد؛ اما حالا شاید کمی بهتر بتوانم بفهمم.

خدایا! بفهمان؛ خیلی چیزها را؛‏ به ما؛ خیلی زود.

* منبع حدیث را پیدا می‏کنم و همین جا می‏گذارم.


نوشته شده در  شنبه 86/12/11ساعت  1:14 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]