اعتیاد همیشه بد است. اصلا اعتیاد را وقتی به زبان میآوری، یعنی میخواهی از پشیمانی بگویی؛ وگرنه کسی اگر بخواهد به کاری افتخار کند، میداند که نباید قبول کند معتاد است.
آمدیم بند بعد. تفاوت هم نمیکند اعتیاد به چه باشد؛ چای باشد یا تند سخن گفتن. لحظههای پیش از خوردن چای، لحظههای خوبی است؛ لحظههایی سرشار از امید؛ شاید امید به بینیازی به از چای!
اعتیاد به چای و یا حس نیازمند بودن به چای از آن چیزهایی است که باید دور ریخت؛ به همین شدت! گفت: «تا به حال فکر کردید که چقدر بده به عنوان یه انسان به چیزای بی جان وابسته باشید؟» خب راست میگفت. البته آن «که» اضافه است! اما سخن به جا و درستی است.
خیلی وقت است شروع کردهام به کم کردن وابستگیام به چای. از امشب هم شروع کردم به کنار نهادن آن. دستکم تا زمانی که این احساس نیاز ذلتمندانه! را بیرون کنم.
چای تنها هم نیست البته! لیست بلند بالایی است. بگذارید یکی دیگر از آنها را اعتراف کنم. پیش از آن، بگویم که در این وبلاگ به هر چه گفتهام و نوشتهام پایبندم و معتقد. یکی از اعتیادهایم در این وبلاگ این شده که گاهگاه تند حرف بزنم؛ تاکید میکنم بر روی کلمه به کلمهی نوشتههایم فکر میکنم و با اطمینان آنها را مینویسم اما بعضی وقتها لحن نوشتههایم به گونهای میشود که تنها در بعضی مواقع استفاده میکنم.
احساس میکنم پیچیده شد. بعضی وقتها در شرایطی خاص احساس نیاز میکنم تند و گزنده حرف بزنم؛ و این آزارم میدهد. فکر میکنم این هم مصداقی از اعتیاد است؛ که باید مانند همان چای کنارش بگذارم. مخصوصا آنگاه که شخصا امیدی به شنیده شدن و تاثیر داشتن یک نوشته ندارم. شاید یکی از دلیلهای برداشتن یادداشت پیشینم از روی وبلاگ، همین شبههی اعتیادی بودنش بود!