بچهتر که بودیم شاید دههی فجر پررنگتری داشتیم؛ دههی فجری که دستکم میشد تغییرات محسوسی دید. روستایمان برنامهریزی جالبی برای برگزاری جشنها و مراسمهای این روزها داشت؛ هر روز تنها یک جا جشن برگزار میشد و تقریبا همهی اهالی روستا آنجا جمع میشدند. مدرسههای ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان که هر کدام دو تا بودند؛ به اضافهی یکی دو مسجد و حسینیه و روز آخر هم که همیشه مراسم در گلزار شهدا برگزار میشد؛ و میشود.
البته اینها چیزهایی بود که پراکنده به یاد داشتم؛ شاید دقیق نباشد؛ به هر حال آن روزها و حتا تا اول دبیرستان که در روزهای دههی فجر میتوانستم آنجا باشم، به وضوح میشد دید که جشنهای دههی فجر به نوعی سلسلهای مراسم سالانه است که همه را دور خود جمع میکند؛ و با اینکه معمولا اینگونه جشنها در مدرسهها برگزار میشد اما همه در برگزاری آن همکاری میکردند.
خب. چند سالی هست که اطلاع دقیقی از حال و هوای این روزهای آنجا ندارم.
کسی هم سن و سال من اگر ساکن تهران باشد، احتمالا میتواند از پدر و مادرش خاطرههایی از روزهای انقلاب بشنود؛ اما اطلاعات امثال من دربارهی انقلاب از کودکی و نوجوانی تنها میتوانسته با خواندن شکل بگیرد. تا یادم نرفته بنویسم که دوم راهنمایی بودم که رمانی خواندم با نام «زمستان سبز» نوشتهی خانم نورا حقپرست.
روستایی دو هزار نفری را تصور کنید که بخش کوچک اما تاثیرگذار و ثروتمندی از آن، نظام شاهنشاهی را بر نظام اسلامی ترجیح بدهند و ابایی هم از بر زبان آوردن و اظهار عقیدهی خود نداشته باشند. تصور کنید یکی از اینان که تا چند روز یا چند ماه پیش حق خود میدید فلانی را مجبور کند برای -مثلا- شخم زدن زمینهایش آماده به خدمت باشد، وقتی از او درخواست میکند، با مخالفت تند او مواجه شود؛ باز تصور کنید این قضیه دنباله پیدا کند و تا آنجا کشیده شود که این چند خانوار محدود اما ثروتمند مجبور به رها کردن خانهی خویش و ادامهی زندگی در یک روستای جدید شوند. و اسم روستای جدید خودشان را هم بگذارند «آزادگان». همهی اینها را با این پیشفرض تصور کنید که قرار نیست خونی ریخته شود و خشونتی در کار باشد.
همین. تنها به اندازهی گفتن یک روایت تاریخی.
پراکندهگوییام را ببخشید؛ اما همینها را برای گفتن داشتم.
پیروزی انقلاب اسلامی. شکرگزار باشیم.